کار گیر آوردن برخلاف تصور او، آسان نبود. اوّل باید بعنوان جویندهی کار ثبت نام میکرد. مشکل زبان داشت. کارمند ادارهی کار با تمام تلاشی که کرد نتوانست منظور خود را به او بفهماند. بالاخره خسته شد و از او خواست که کمی منتظر بماند. رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر دیگر برگشت. زنی که همراه او بود، ایرانی تبار بود. سلام کرد و بقیهی کارهای اداری را خود پیش برد. او که خود را شیرین معرفی کرده بود برای پرستو توضیح داد که اول باید زبان یاد بگیرد. بدون یادگرفتن زبان، کار گرفتن مشکل است. مشخصات و تحصیلات او را در کامپییوتر ثبت کرد و قول داد که بزودی با او تماس بگیرد.
هنر و ادبیات
چندین و چندین بار این سطور و کلمات را خواند و خواند. کلمات و توصیفات چقدر تند و تیز و واقعی می نمودند. چقدر همە چیز خوب توصیف شدە بود. انگار تمامی این معانی بر اساس تجربیات چندین هزار سالە بشر نوشتە شدە بودند. و بە نظر او واقعا هم پشت تمامی آنها تجارب بی شمار آدمی خوابیدە بود، تجاربی از جنس دردها، شادی ها، شکست ها، کامیابی ها و سرانجام مرگ و تکرار و اندیشە.
در چوبی را با احتیاط باز میکند. در جستجوی منیر خانم است. پنجره اطاقی رو به حیاط باز است و دو مرد داخل اطاق روی تشکچههای خود دراز کشیده اند. آنها را میشناسد. آن که مسنتر است آقا عبدالله است. پهلوان شهر که هنوز بعد از سالها از او سخن میگویند.کسی را توان کشتی گرفتن با او نبود. سینیهای مسی را مانند برگ کاغذی از وسط نصف مینمود. مشت بر آجر میکوبید و خردش میکرد. مردی که در زمان فرقه دموکرات، وقتی چماقدارهای ذوالفقاری به خانه پدر او ریختند، یک تنه مقابل آنها ایستاد! زد و خورد! خونین و مالین شد! اما از اهالی خانه حراست کرد.
ناصر نگاهی از سر قدردانی به پرستو کرد. گویا میخواست از او تشکر کند. پرستو عکسالعملی نشان نداد. نظر ناصر برای او اهمیت نداشت. لاله و لادن برای او تنها بچههای ناصر نبودند، بلکه شبح و تصویری از دخترش بودند که در آتن و دور از او زندگی میکرد. بعلاوه طی مدت کوتاهی که در آن خانه زندگی کرده بود؛ آنها را بیشتر شناخته بود، نیاز شدیدشان به مَحبت را در حرکات و رفتارشان دیده و احساس کرده بود. زندگی آنها تصویری از زندگی خودش بود. خود او هم در همان سن و سال بود که از مَحبت مادری محروم شد.
پسرک چراغهای سالن را خاموش کرد. تنها روشنایی نور ملایم دو لامپ آبی و قرمز سقف بود که پیست رقص را روشن کرده بود. گویا کم شدن نور باعث شده بود که شرم دست و پا گیر آبجی نیز بریزد. صدای گرم و رسای عارف که روزگاری یقیناً خوانندهی محبوب بیشتر مهمانان آن جشن بود فضای سالن را پُر کرد. صدای عارف و تصنیفی که او میخواند گویی بنزینی بود که بر هیزم شعلهور شدهی جان آن زن ریخته بودند. عارف میخواند و جمع را به رقص و پایکوبی فرا میخواند.
و او اکنون بعد از مدتها شاداب و شادان قدم برمی دارد. در میان رقص نورهای ناپیدا، شاید بهترین منظرە در جهان هستی، منظرە وجود و رفتن او باشد، اگرچە تنها خود او آن را می بیند و احساس می کند. و اگرچە این درک یک درک بشدت اگوئیستی و خودپرستانەاست، اما او آن را دوست دارد و دو دستی محکم در آن شب بی سحر بدان می چسبد. هر کسی را در این دنیای فانی پر از رویا چیزکی لازم است برای احساس بودن.
گویا ماهها منتظر بود که صدای او را بشنود و سفرهی دلاش را باز کند. نه گلهای، و نه علامت سئوالی. کلاماش مثل همیشه مثبت و امیدوار کننده بود. کاتولیک بود، ولی هرگز او را به خاطر جدایی و ترک علی سرزنش نکرده بود. مدتها بود که علی از خانهی آنها نقل مکان کرده بود، با وجود این هر بار که با او حرف میزد، علاقهاش به علی را پنهان نمیکرد. دوستاش داشت. چون مادری که فرزند بیمارش را دوست دارد. آپارتمان خالی بود. آن را به کسی اجاره نداده بود.
حضرت نوح که بر صندلی خود نشسته بود، هاج و واج و متحیر به جمعیت حاضر در اجلاس خیره شده بود. اصلاً فکر نمیکرد که نسلهای بعدی جاندارانی که روزی روزگاری در اعصار کهن آنها را سوار کشتی کرده بود که نسلاشان از طوفان در امان بماند، چنان بیرحمانه به جون هم افتاده باشن و دمار از روزگار هم در بیارن، که هیچ طوفانی توان رقابت با اونو نداشته باشه
پیرایشگر خوش سیما با صدایی که از طنینش رنج وغم می تراوید ، گفت: می دانی این آقا ابرام فرد کم ظرفیت و بی گذشتی است وگرنه از این جوانان بیکار که همیشه به جای پول شپش در جیبشان وول می خورد ، برای اصلاح سر اینجا هم می آیند و بعد از اتمام کار به بهانه شستن دست وصورت از صندلی پا شده ، در می روند
پرستو دو سالی را که در آتن زندگی کرده بود، هیچ وقت کریسمس را جشن نگرفته بود. گرچه آتن را دوست داشت، ولی تازه آن روز فهمید که آنجا را هرگز خانهی خود نمیدانست. هیچوقت سعی نکرده بود که حداقل با گوشهای از فرهنگ مردم آنجا آشنا شود و آن را به جزیی از زندگی خود تبدیل کند. کریسمس و عید پاک و جشنهای دیگر میآمدند و میرفتند و آنها هرگز نه تدارکی میدیدند و نه مراسم خاصی برگزار میکردند. هر بار شاهد جشن و شادی یونانیها بودند بدون اینکه خود سهم و جزیی از آن باشند.
من هنوز هر روز با همان قطار ماندە در آن اتفاق نادر بە سر کارم می روم و برمی گردم. در میان همان سایەها کە کماکان گفتگوئی بی پایان در مورد من و سرنوشت من دارند با دخترکی در میانشان کە نصفشان معتقدند سالهای بسیار پیش مردە است و نصف دیگر بر این باور کە او حالا پیرزنی بیش نیست. اگرچە من دوست دارم بە خاطر ادامە اشتباە شیرینم، او را باز همان دخترک معصوم سالهای بسیار پیش در میان سایەها ببینم.
او در حالی کە از تعقیب پرواز پرندە در قفس با انگشتانش خستە شدە است، ناگهان بە این نتیجە می رسد (و این را در تە فکر خود بە تأثیرات جانبی سمبولیسم نسبت می دهد) کە شاید واقعا معناهای سمبولیکی هستند کە از واقعییات بیرون کشیدە می شوند و نە برعکس. دست می کشد، قفس را بە کنار پنجرە می آورد کە رو بە یک روز روشن بهاری در یک بهار بعد از زمستان، باز است. در قفس را باز می کند و می رود. می گوید شاید پرندە نیز در این لحظە همانند او بە این نتیجە رسیدە باشد کە احتمالا معناهای سمبولیکی از واقعییات بیرون کشیدە می شوند، نە برعکس. زیرا کە سمبولیسم بهرحال این فرصت و این مجال را هم می دهد،... بهرحال! بگذار اگر آن روز و آن بهار هم اگر هم نماند، اما باز بیاید،... بگذار بیاید!
چای تازه دم آماده بود. سیامک داوطلبانه وظیفهی پذیرایی را بعهده گرفته بود. بعد از خوش و بش و تعارف، با چای و نان خامهای از آنها پذیرایی کرد. چند دقیقه نگذشته بود که آبجی همه را به میز ناهار دعوت کرد. حضور پرستو فضای خانه را پُر از شور و شادی کرده بود. همه خوشحال بودند. بیشتر از همه آبجی و ناصر. لاله و لادن کنجکاو بودند و با احتیاط دور و بر پرستو میپلکیدند و رفتار او را زیر نظر داشتند. پرستو متوجهی حضور دائمی آنها بود، ولی عجلهای برای نزدیک شدن به آنها از خود نشان نمیداد. خودش هم میدانست چرا. شاید هنوز مطمئن نبود و نمیخواست به آنها امیدی واهی بدهد. یا شاید در این فکر بود که همه چیز باید روال عادی خود را طی کند.
... دکانش را بست و با پنج دست لباس مانده از مشتریان سال های دور. بعد از هفتاد سال کار بیوقفه و سخت به خانه آمد. "با سوزن چاه کندم تا چرخ زندگی را بچرخانم و خوش لباسی را در میان مردم رواج دهم. لباس پوشیدن خوب یک فرهنگ است. دیگر خسته شده ام." با هزاران خاطره از هزاران انسان که برایشان لباس دوخت و سیمای شهر را زیبا ساخت. شهری و مردمانی که دوستشان داشت.
وارد سالن ترانزیت شد. نگاهی به اطراف خود کرد. بیشتر مسافرانی که در مقابل خروجی چهارده جمع شده بودند، ایرانی بودند. زن و مرد و پیر و جوان صندلیها را اِشغال کرده بودند. بعضی از مسافران دو تا سه کیف دستی با خود حمل میکردند. همهی صندلیها پُر بود. فضای سالن ترکیبی از حال و هوای تعطیلات تابستانی و سفر به اماکن مُقدس را بخود گرفته بود. تعدادی از خانمها و آقایان هنوز با شلوارهای کوتاه و بلوزهای یقه باز و آستین کوتاه در سالن پرسه میزدند و از فروشگاهی به فروشگاه دیگر سرک میکشیدند و تعدادی دیگر با عجله ساکهای دستی خود را برای یافتن روسری و روپوش زیرورو میکردند.
دو دل بود. چطور میتوانست با مردی که تا آن روز ندیده بود و نمیشناخت زندگی کند؟ خاطرهی دردناک بدرفتاریها و کتکهای علی چون سپر سیاه و ضخیمی مانع تصمیمگیری او میشد. از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. پنجره را باز کرد و سیگاری آتش زد. چشماش به ساق پایش افتاد. ماهها بود که موهای زائد ساقهایش را نگرفته بود. خندهاش گرفت. دستی به صورتش کشید. صورتاش را هم مدتها بود که بند نیانداخته بود. آهی کشید. خودش هم نفهمید چرا. گویا از زمانه و بخت بد خود گله کرد.
ر پاسخ یکی از بچه های انتشارات که پرسید "امنیت خانه چگونه بود؟" به شوخی گفتم: "میدانی خانه حسین فرزین است! یک لانه زنبور که مادرم با دعاهای خودش از دیده ها پنهانش کرده بود. اما تمامی کمیته محل این جا را می شناسند و روزی آویزان و جیره خوار این خانه بودند. یک ماشین سلاح از این خانه مصادره شده است. من صلاح نمی دانم کسی از بچه ها این جا را کرایه کند." او به ظاهر قبول کرد، اما گویا برای یکی از مسئولان محلی سازمان آن خانه را اجاره کرد و ماه ها بعد در یورش به سازمان یکی از بهترین کادر های سازمان فدائی داخل همان خانه دستگیر شد و چند ماه بعد اعدام گردید. خانه دوطبقه سیمانی! خانه ای در انتهای یک کوچه بن بست؛ تجسمی از تاریخ یک سرزمین.
مادر رفتارش با آنها فرق میکرد. مشتاق او بود. بارها از او خواسته بود که وسایلاش را جمع کند و به خانه او برود. به او گفته بود که اگر پیش او زندگی کند، از تنهایی خلاص میشود. پرستو نمیخواست. از دیدن عکس سردار شیمیایی با یونیفورم نظامی که بسیار برازندهاش بود، ناراحت میشد. دلاش نمیخواست از سایهی سر آن مرد که به خاطر باورها و عشق به کشورش جاناش را فدا کرده بود، زندگی کند. مردی که نه دیده بود و نه میشناخت. بعلاوه سرنوشت غمانگیز مادرش را با چشم خود میدید. مادر هم بعد از طلاق رفته بود پیش مادرش و آرام آرام به راهی گام نهاده بود که مادرش میرفت. پرستو با چنگ و دندان تلاش داشت که اسیر سرنوشت مادرش نشود. ''اگر مادر مرا میخواهد باید به سمت من بیاد. من به سمت او نخواهم رفت''.
او در همان سال ٥٧ کە حالا دیگر یک انقلابی شدە بود، قسم خوردە بود کە تا آخر راە را ادامە بدهد؛ و ادامە هم داد. اگرچە نە خودش و نە من بدرستی نمی دانستیم کە منظور اصلی او از ادامە راە تا بە آخر چە بود: منظورش رسیدن بە هدف بود یا بقول خودش شهید شدن (و مردن بقول من)، کە او این آخری را هم بسیاری اوقات آخر راە تعبیر می کرد؟!