ایران از تعبیر تا تغییر
نقد اساسا از تاریخی گری (هیستوریسیسم) منشاء گرفته و در این حوزه مفهوم دارد، و از این مسیر است که شایستگی و اعتبار علمی را برای خود قابل کسب میکند، و نه در بایگانی سازمانهای سیاسی داخلی، و یا دستگاههای امنیتی قدرتهای بیرونی. تاریخیگری نیز هرچند از سرگذشت و خاطرات نویسی، وقایع نگاری، و محکمه پسندی های اطلاعات بایگانی ها پایه میگیرد، اما خود نقدیست فراگیربر روند تغییرات وتحولات اجتماعی. احساسات و مناقع و مصلحت های فردی تا گروهی، و اصولا جو درگیری مستقیم در وقایع، بنیادا، اعتبار و شایستگی علمی را از پیشینه های فوق در شکلگیری تاریخیگری میزدایند.
جالب است که نوشتن فرهنگنامه (اینسایکلوپیدیا) در انقلاب فرانسه، و در انقلاب اکتبر، و حتا سایر انقلابهای بزرگ، وظیفه یشان جهت دادن به اعتبار نقادانه و تولید کننده تاریخ این تحولات بوده اند. بطور مثال، تمام آنچه که غرب مینامیم، تا اوج آن در ایالات متحده آمریکا، ریشه در فرهنگنامه انقلاب فرانسه دارند. و از سوی دیگر، تمام آنچه سوسیالیستی مینامیم، در فرهنگنامه آکادمی علوم اتحاد شوروی ثبت شده اند. هیچکدام از اینها، برای مراجعه به دادگاه و اثبات حقانیت یا رد این دو واقعه شکل دهنده دنیایی که ما میشناسیم تهیه نشده اند، بلکه برای ثبت دو حضور مستقیم جوامع برای گشایش دورنماهای جدید تغییرات و تحولات جامعه بشری بوده اند.
حال به ایران بازمیگردیم. ناتوانی در خوانش نقادانه تغییرات و تحولات کشور، عملا، پایه به سپردن “نقد” به چند و چون درگیریهای جاری و مناسبتی داده و همه چیز را به کوره راه کشانده است. به این معنی، بایگانی و خاطرات حزب توده و جبهه ملی، اتحاد شوروی و آمریکا (یا انگلیس) – خواه بعنوان حافظه شخصی یا گروهی داخلی، و یا روند مذاکرات و تصمیم گیریهای بیرونی – بخودی خود از هیچگونه اعتبار نظریه پردازانه یی برخوردار نیستند- یعنی حقانیت و شایستگی علمی آنها قابل رد یا اثبات نیستند.
اما بمحض اینکه دورنمای گشوده انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر را پایه قرار میدهیم – چه بمعنی اندیشگی فرهنگنامه های اینها، و چه تحقق کاربردی آنها در چین و ایالات متحده آمریکا- زمینه و اساس نظریه پردازانه گشوده میشوند، و امکان رد و اثبات حقانیت و اعتبار علمی نیز بوجود میآیند. در چنین صورتی احتیاج نیست که برای گشوده شدن بایگانی ها، چند دهه منتظر و ملتمس بنشینیم، و بیهوده و سرگردان به گله و شکابت و اگر و مگر ها بپردازیم. حاصل کار مثلا چهارتا فرد بترتیب از حزب توده، جبهه ملی، سازمان امنیتی آتحاد شوروی، آمریکا (و انگلیس) بعنوان مفسرین و مقصرین و قهرمانها و ضد قهرمانهایی میشوند که بیشتر برای سرگرمی و حواس پرتی خوبند تا روند حقیقی نقد و نظریه پردازی تغییر و تحولات جامعه.
از سوی دیگر به این روندها باز میگردیم. این سویه براساس ساختاربندی جامعه ایران سعی میکند به روند تغییرات و تحولات بپردازد. خوانش این ساختار بندی نیز براساس همان دو معیار دنیای پیشرفت و صنعت- در اندیشگی فرهنگنامه های آخرین دو انقلاب بزرگ (فرانسه و اکتبر) در دورنمای تحولات جامعه بشری، و تحقق کاربردی آنها در چین و ایالات متحده آمریکا- میباشد.
این دو انقلاب، در حقیقت، در پیوستگی و گسست با یکدیگروقوع یافته اند – هرچه بشریت خواسته و آرزو کرده است، در کاسه این دو انقلاب ریخته و به خیابان ها و میدان ها در چند قرن اخیر آمده است – و ما هنوز اعلان شده یا نشده، در سراسر جهان چنین میکنیم.
ایران تا حدود دهه سی میلادی (تقریبا دو دهه پس از انقلاب مشروطه)، حدود دوسوم آن از قبایل و عشایر کوچ نشین تشکیل شده بود. نقد ایندوره را برای تغییر و تحولات، بنیادا “نقد عشایری” مینامیم. منظوراینستکه در مجموع، نگاه به امور “کشور” از این ساختار منشاء میگرفت – عراق، لبنان، افغانستان، و پاکستان امروز، که در لبنان شکل عقیدتی شده را میبینیم، و در سایرین، بطریقی اشکال بدوی تر خون و خانواده و خان دیده میشوند. در نهایت، انقلاب مشروطه نیز در همین چارچوب ساختاری اتفاق میافتد.
پایان قاجاریه، و آمدن پهلوی نیز در همین زمینه اتفاق میافتند. بنابراین، پهلوی اول، درحقیقت، دوره بازسازی حاکمیت عشایری قبیله یی ایران میباشد که تنها عناصری برای حفظ و تداوم آن – تحت تاثیر تحولات روسیه و ترکیه- به آن افزوده میشوند. باز تولید کشور اساسا کشاورزی (دامداری کوچ نشین) میباشد. تجارت و صنعتگری در موقعیتی ناپایدار در امیزش با فعالیت کشاورزی و بمرور زمینداری قرار داشته اند. آمال و آرزوهای تجاری و صنعتگری موجب انقلاب مشروطه شده و سریعا هم به فرزند نامشروع دست بالای “حاکمیت” بازسازی شده عشایری- قبیله یی مبدل میگردد.
در حین جنگ جهانی دوم، پهلوی اول و بدلایل بنیادا بیرونی، از صحنه کنار گذاشته میشود. پهلوی دوم، در این ایران مستقر شده و تا حدود دهه ششم میلادی (اواخردهه سی خورشیدی) همان ساختار پا برجا میماند. محور تحولاتی که “انقلاب سفید” نامیده شد، اصلاحات ارضی بوده است. چگونگی اجرا و عدم اجرای اصلاحات ارضی، بالاخره، ملغمه یی را بوجود میآورد که به تحولات پنجاه و هفت و نهایتا پایان پهلوی و سلطنت منجر میشوند. اصلاحات ارضی در واقع آشتی دادن ایران عشایری – قبیله یی بود با تجارت و بطریقی صنعتگری. زمین مرغوب و آبدار برای زمینداران ماند، زمینهای نامرغوب و بی آب به دهقانان داده شد، در مقابل زمین های زمینداران، سهام کارخانه ها در شهرها به آنها داده شد. اینتلیگنسیای فکری و تخصصی سرکوب و رانده شد، و در عوض زمینداران و تدبیر اجرایی شان با دستان اینتلیگنسیای فنی وارداتی از خارج به سمت “ساختن ایران نوین و تمدن بزرگ” رهسپار شدند. در حوزه سیاست، حزب رستاخیز، و در حوزه عقیدتی، شاهنشاهی، این برنامه و تغییرات را باید بهم متصل نگهمیداشتند تا ایران از پل عقب افتادگی میگذشت و در سرزمین افتخارات باستانی، از ژاپن عبور کرده و بسوی پشت سرگذاشتن ایالات متحده میتاخت.
حزب توده و جبهه ملی، و فرزندان آنها، فداییان و مجاهدین، حاصل دوره پایان قاجاریه و اساسا عصر یهلوی هستند. اگر بخواهیم کشمکش ها و گله و شکایت های این چندین دهه را یکبار برای همیشه پشت سر بگذاریم – تا پنجاه و هفت و پس از آن تا امروز- ضروری است که قضاوتی در حوزه نظریه پردازانه یا حداقل مفید بحال چنین اقدامی، ارائه دهیم.
مشروطه و ملی شدن، و جوانبی هم از پنجاه هفت تاکنون – با ثابت نگهداشتن عوامل بیرونی- همگی از یک درد رنج برده اند که میتوان افول و رکود قرونی ایران نامید. اما این حکم آنقدر کلی است که عملا از هیچگونه ارزش و اعتبار نظریه پردازانه برخوردار نیست. بهمین دلیل، باید به تهیه معیاری مشخص ترپرداخت که حداقل مقدمه یی برای نظریه پردازی و نقد تغییر و تحولات ایران فراهم آورد. البته وقایع پس از پنجاه و هفت و نفس پایان سلطنت، بخودی خود، خصوصیاتی ارزشمند در این زمینه بوجود آورده اند که میتوان “نقد عمل یا تغییر” نامید. این جانب در ایران امروز بسیار از نقد اندیشه پیشرفته تر است – یا بزبان “تعبیر” و “تغییر”، امروزه ایران در اولی شدیدا مشگل دارد و در دومی، قدمهایی بنیادی برداشته است. بنابراین حتا برای درک آنچه شده است این سه دهه و خرده یی اخیرنیز احتیاج فوری به “تعبیر” میباشد که ظاهرا آب “تغییر” اساسا از سر گذشته است.
حزب توده در پی تکرار اکتبر، به بیراهه یی بنام نقد کارگری افتاد (که عمدتا میتوان نقد ضد فئودالی نامید)، و جبهه ملی هیچوقت اساسا از نقد عشایری- قبیله یی فراتر نرفت، وبرغم جایگاهی که برای خود قایل بود، حتا به نقد “اقتصاد کلاسیک” از ایران نیز نپرداخت – چه در اندیشه و چه عمل.
حزب توده نیز نه به این نقد “اقتصاد کلاسیک” ایران پرداخت، و نه به نقد سوسیالیستی ایران- سرگشتگی در چیزی بی ارزش در حوزه نظریه پردازانه، عملا حزب را نیز در جهتگیری، در بیراهه یی که فقر و کارگر و نقد کارگری نام گرفته بود منفعل کرده بود.
اگر جبهه ملی جهتگیری نقد “اقتصاد کلاسیک” را به وضوح و با شایستگی – در اندیشه و عمل- در پیش میگرفت، و حزب توده نیز در جهتگیری نقد سوسیالیستی، چنین میکرد، هم ایران زودتر به مقصد پیشرفت و صنعت میرسید و هم بسیاری ناگواریهای هولناک در زمینه ارتباط این دو اتفاق نمیافتادند. اما یک نکته واقعیت دارد که استناد حزب توده به واقعیتی عمدتا آرمانی بود، و بنابراین شاید بتوان بسیاری جوانب را به آن خرده نگرفت، در حالیکه جبهه ملی متاسفانه همیشه نسبت به ادعای نمایندگی “لیبرال دموکراسی” در ایران ناتوان ماند. و بالاخره، حزب توده نیز نقد سوسیالیستی را با مهندسی و مکانیک انقلاب خلط کرد و تصور نداشت که از دل انقلاب چین، حزب کمونیستی بیرون میآید که وظیفه “اعمال و استقرار قانون ارزش- کار” را در ابعادی که امروز شاهد هستیم بعهده خواهد گرفت- نقد سوسیالیستی یعنی فراهم کردن عوامل برای قدرت و اداره آن- هم در گردش خود واقعیت، وهم در بازسازی واقعیت در رهگذراندیشه. ظاهرا مجاهدین و فداییان، قصدشان حل این دو معضلی بود که حزب توده و جبهه ملی ندیده بودند- منتها با کمبودهایی جبران ناپذیر تا امروز.
و متاسفانه فاجعه هولناک مجاهدین از یکسو، و کشمکش های هنوز جاری فداییان از سوی دیگر، نیز ریشه در این عوامل داشته اند.
بدون نظریه پردازی نه درک جهان (تعبیر) ممکن است و نه اقدام در واقعیت این جهان (تغییر) – و در حوزه سیاست نیز سردرگمی و سپرده شدن به روزمرگی حاصل این وضعیت میباشد.
ایران باید از نقد عشایری به نقد تجارتگرایی (مرکانتلیسم)، طبیعت گرایی (فیزیوکراتیک)، و ازاینجا به نقد “اقتصاد کلاسیک”، و بالاخره نقد سوسیالیستی گذر میکرد و هنوز باید این اتفاق بیفتد که اول بتوان زمینه این چندین دهه را درک کرد، و سپس و بخصوص، بتوان پنجاه و هفت و این سی و خرده یی سال و تحولاتش را نقادانه دید و بررسی کرد و برای چشم اندازهای تحولات آینده آماده شد.