اشیای دنیای بیرونی (غیر ذهنی) در یک لایتناهی نا شناخته پراکنده هستند. هستی بعکس تصور ظاهرا علمی بلکه عامیانه شده، هست است وقتی که تصویر ذهنی آن ساخته شود. این نکته یی بوده است مورد اختلاف بسیاری از باصطلاح فیلسوفان و متفکرین، و به قضاوت ها و مدرسه و دستگاههای فکری و فلسفی و حتا نظریه پردازی علمی و شبه علمی نیز کشیده شده است. از یکسو قابلیت لمس و دید، تنها هست محسوب شده است، و از سوی دیگر، اصولا چیزی بعنوان دنیای بیرونی (بقول دسته نخست، لمس شدنی و رویت پذیر)، نا هست محسوب شده است – از ماده گرایی مادی تا ذهنیت گرایی ذهنی.
دموکریت به مارکس میرسد، و بقیه به هگل، و نهایتا مارکس ” هگل را میگیرد و او را سرو ته میکند ” که به او (البته شاگردان و پیروانش) بفهماند که ذهن ذهن است و عین (بیرون)، عین میباشد. مارکس، بخصوص در “برای نقد اقتصاد سیاسی” (در باره روش/متد) وقتی از هست (کانکریت) میگوید، مشخصا ذهن و عین را اجزای آن میداند و بهمین دلیل، مفهوم/مقوله پراکسیس را مطرح کرده است. پراکسیس یعنی عمل کانکریت، و عمل کانکریت، اجبارا، تدبیر و اجرا را با هم دارد، و بهمین دلیل، او در همین صفحات، روند فرود را روند “از هم باز کردن مشتی معیینات و معیین کننده ها” میداند، و روند بازگشت(صعود) را روند باز سازی “بیرون” در رهگذر اندیشه دانسته وتنها این روند را روند تولید علم و پس،حاصلش را “علم”میداند.
پس هست هست است چون حاصل روند صعودی بازسازی “بیرون” در رهگذر اندیشه میباشد، و بهمین دلیل، هست خام (نااندیش) و هم اندیشه خام (نا هست) را در خود جمع دارد. هست هم “شیئ در خود است و هم شیئی در اندیشه، و پس هست هستی یی میباشد که روند تولیدش را بصورت باز سازی “بیرون” در رهگذر اندیشه نیز در خود دارد. واین مفهوم یا مقوله کانکریت را بنا میگذارد. حاصل کار ماست که علم است و نه تصور حاصل کار ما بتنهایی و یاحاصل کار ما در خود که هیچکدام بتنهایی هست نیستند. هست اساسا یک مفهوم/مقوله است و این فقط حاصل پراکسیس است یعنی کار (عمل و اندیشه) انسانی. بنابراین علم مقصد است و حاصل پایانی و نه مبدا و یا اجزای روند فرود و بازکردن کانکریت که تنها معیینات و معیین کنندگان میباشند- تاثیر گذار اما نه سازنده محصول پایانی که علم و “شیئی” ساخته شده است.
علم حاصل نقد پیشین است، و این نقد در خود دو مولفه عمده دارد، یکی تقلید(از پیشین) و دیگری ابتکار – روند پیوستگی و گسستگی که مضمون اساسی نقد میباشد. نقد هستی است که در پی جانشین کردن هست جدید است، و این حاصل روندیست که برای هست پیشین عدم است و برای هست جدید شدن میباشد. این گذار از هست پیشین، با عبور از عدم و شدن، به هست جدید، همان چیزیست که تکامل و آفرینش نامیده ایم – کانکریتی جانشین کانکریتی میشود؛ و کانکریت هم همان درهمبافتگی کل و جزء میباشد. تجزیه درهمبافتگی کل و جزء موجود و تولید کل و جزیی جدید، روند فرود و صعودیست که هم جدید را میسازد و هم علم ساختنش را بنا می نهد. در روند فرودی شبه مفهوم/مقوله – ابزاری موقت – را که اساسا تشریحی هستند و فرضیه یی، “می سازیم” و در روند صعودی مفهوم/مقوله – هدفی ماندگار- که اساسا ادراکی میباشند و نظریه یی، می سازیم. فرضیه در حوزه شکاک قرار دارد و جایگاهش ذهن سیال یا احساس ماست و نظریه در حوزه تقیین قرار دارد و جایگاهش ذهن ماندگار یا اندیشه ماست.
پراکسیس در سه حوزه و با سلسله مراتبی عمودی اتفاق می افتد. این سه حوزه که در بازسازی واقعیت در رهگذر اندیشه قابلیت هست شدن خود را بروز می دهند عبارتند از: رهبری، برنامه ریزی، مدیریت. این سه حوزه در بروز کانکریت (بیرونی)، در وضعیت مخلوط هستند و نه محلول، یعنی از هم متمایز اما باهم (وحدت) و نه در هم آمیختگی نا متمایز (مجذوب). هر هستی در ابتدای استقرارش در وضعیت مجذوب است و پس تنها بصورت ارزشی بروز می یابد. گذاراز وضعیت مجذوب به وضعیت وحدت، باید حتما روند تمایز و شکلگیری سه حوزه فوق را از سر بگذراند. این هست در وضعیت استقرار ماندگارش، نهایتا، باید به تحولی دست یافته باشد که این سه حوزه بتوانند جهتی معیین را برای دستیابی به هدفی معیین داشته باشند و قادر باشند این هدف را در روندی برنامه ریزی شده به اجرا بگذارند. در وضعیت مجذوب، رهبری تنها ارزشی است، و بهمین دلیل، گرایشا، تظاهر تقدس مآبانه در شکل، و روح هدایت کننده در مضمون، پیدا می کند. اگر روح هدایت کنندگی در مضمون، بهر دلیلی، شرایط را از وضعیت مجذوب به وحدت متحول نکند، ظهور تقدس مآبانه در شکل، با عبور از غلبه بر روح هدایت کنندگی در مضمون، ضرورت کنترل و نهایتا جانشینی تقدس با ابزار کنترل را موجب میگردد. این اساسا میتواند ناشی از غیر قابل تبدیلی ارزشی به برنامه یی باشد و بنابراین تحولاتی دیگر را در دستور قرار دهد. یا –در بیشتر اوقات- ناتوانی در این دگرگونی که اساسا جنبه دانشی-روشی دارد، تاخیرات و موانعی را باعث میگردد که روند تبدیل ارزش به برنامه را از اساس مورد تهدید قرار میدهند. در چنین صورتی، خود ارزش نیز مورد تهدید قرار میگیرد.
و اما منظور چیست.
نوشته ها و اظهار نظرهایی که خوشبختانه نشانه خروج از “آسمان ریسمان ها و توهمات” می باشند سر برون آورده اند. در مشابهت با روند تحولات “همین مرحله یی اروپای غربی”، مرحله کردن و شدن همراه با سکوت (که هنوز هست پیشین به روند فرودی تجزیه ادامه میدهد)، عمدتا، به پایان رسیده است، و مرحله گویندگان، تایید و تکذیب کنندگانی که خود صاحب منافعی خاص هستند، می رود تا پایان پذیرد، و حال ناصاحب منافعان مستقیم روز بروز صدا دار شده و میشوند. حال روشنفکران (متخصص و غیره) عمده ترین صدا ها شده و میشوند. در این مرحله –که خود نشانه تحول موفق گذار از وضعیت مجذوبی به وحدتی، ارزشی به برنامه یی میباشد، شرایط در مخاطره میدانداری تکنوکراسی ، و هم شکلگیری یک اینتلیگینسیای منسجم و معتبر، روشنفکر- متخصص- حرفه یی، و بالاخره فنی، بعنوان فرصتی بسیار مهم و اساسی در تحولات ایران، قرار می گیرد. از اینجا به بعد، پاسخ حزبی است که رهبری را بعهده بگیرد و طرح تحول ایران را هم نمایندگی کند و هم به اجرا بگذارد. علوم انسانی و اجتماعی برای ایران، هم نگاه و مشاهده یی از این منظر است و هم علمی است که در سنتز موقت حزب، و بعدا تحول و استهلاک این حزب به ایران جدید، در دانشگاه ها، و پژوهشکده ها ی مختلف ساخته شده و نسلهای آینده را بر اساسشان آموزش داده و تربیت و پرورش خواهند داد. در این روند،متفکرین برای نخستین بار در ایران شکل گرفته و حزب در روند استهلاکش به ایران جدید، یعنی روند ساختن ایران جدید، به مجموعه یی از صاحبان علم حاصل ساختن ایران جدید، تجزیه شده و درونی روند تحول اجتماعی خواهد شد.