بخوان…
تو ترانه ات را بخوان،
اما نه با حزینی
از این اندوه سرای دیر پایِ
ستم پیشه گان،
با طراوتی که از
یاس های وحشی دامنه های فتح
گل های سرخ دشتهای آزمند
از قلب پر خون عاشقت
از میان اردوی کار،
در ز مهریر آتش و دوزخِ
از همیان ستارگان بی شمار
بر می خیزد و…
می گذرد _
بر فراخنای این دیار زخمین،
تو ترانه ات را بخوان،
بلند و…
باز هم بلندتر،
اخگری در شبِ تاریک صنوبرها
شعله میکشد
از میان سلولهای بندِ
بندیان فراموشخانه ها
شهر سکون و خفته در خاکستر را
شعله بر خواهد کشید
بخوان،
بلندتر بخوان ترانه ات را،
با حنجره خونینِ
اندلیبان،
که صلابت دروغین و پوشالی _
و آن نقاب های شیطانی را
خواهی درید.
تو …
ترانه ات را بخوان،