بتدریج متوجە می شوم کە خبرها و تفاسیری کە در رادیوها پخش می شوند، بشدت با هم متفاوت اند. البتە این مسئلە بە نوعی در ناخودآگاە من هم موجود بود، تنها اینکە زیاد ذهنم درگیر آن نبود. اما کم کم با گذشت زمان، فکر و حواسم بیشتر روی اخبار رفت، و بسیاری مواقع آنها را پیش خودم بنوعی حلاجی می کردم. و شاید بە این دلیل چنین تغییری در من بوجود آمدەبود کە هفتەها و ماهها از جنگ می گذشت و از پایان آن نە تنها هیچ خبری نبود، بلکە حتی همە چیز دال بر آن بود کە سرسختانە ادامە خواهدداشت و بە این زودی ها تمام نمی شود. پس من نمی بایست از کنار آن عبور می کردم، و درست مانند زندگی روزانەام می بایست کاملا با آن در اخبار هم درگیر می شدم. و عجیب اینکە با وجودی کە خودم در جنگ زندگی می کردم، اما انگار از آن خبری نداشتم. و بە نظر من حتی سربازان بدتر از من بودند. کسی کە تمام روز توی سنگرش نشستە و در فکر جان بدربردن و کنترل روبروی خودش است، جنگ در همین محدودە برایش وجود دارد. و بسیاری از سربازان هنگامیکە کشتە می شوند، اساسا خبر ندارند کە کلا روند جنگی کە در آن درگیراند، در چە مسیری داشتە پیش می رفتە. و شاید هم اگر این جوری نباشد، نتوانند ادامە دهند. و این عین وضعیت ما هم بود.
و وضعیت در رادیوها جوری بود کە در رادیوهای داخل تنها خبر پیروزی را می شنیدی، حال این پیروزی یا پیشروی نیروهای خودی بود و یا شکست حملە دشمن. اما در رادیوهای خارجی وضع طور دیگری بود. آنجا شکست و پیروزی هر دو در کنار هم بودند، حال گاهی بە نفع این یکی و گاە بە نفع آن یکی. و تنها فرقی کە وجود داشت نوع تفسیری بود کە از درگیری ها و نوع جنگ می شد. در رادیوهای داخلی همیشە حق با ما بود و در رادیوهای خارجی معلوم نبود حق کجاست. حق موجودی سیار بود کە خودش هم با خودش مشکل داشت! آنها تنها اخبار را انعکاس می دادند و بعد بنابر منطقی کە معلوم نبود جنگ را بالاخرە تائید می کنند یا رد، دست بە تفسیر آن می زدند. و همیشە مفسرین تفاوت نگاە داشتند. من خیلی وقتها احساس می کردم کە آنجا در خارج کشور نوعی بازی وجود دارد. اینکە کسانی توی این دنیا بودند کە بە حوادث آن، حتی بە سویە فاجعەبار آن بعنوان مجالی برای بازی خود می نگریستند. و همین مرا بنوعی آشفتە می کرد. نمی گویم نگران زیرا کە اساسا وضعیت طوری بود کە پایان یا ادامە جنگ بە موضوع جدی ذهن من تبدیل نشدەبود. در واقع قبل از اینکە من خواهان پایان جنگ باشم، داشتم آن را بعنوان حادثە مافوق عادی تجربە می کردم کە در زندگی هر کسی اتفاق نمی افتاد. من فیلمهای جنگی را دیدەبودم. فیلمهائی کە حوادث درون آنها را همیشە بسیار دور از زندگی واقعی خودم تصور کردەبودم، غافل از اینکە دورترین و دست نیافتنی ترین چیزها هم می توانند خیلی سریع بە بخشی از زندگی تو، و حتی مهمترین قسمت آن تبدیل شوند.
و پدر، بیشتر، رادیوهای خارجی را دوست داشت. و گاهی وقتها من فکر می کردم کە ما اساسا خانوادە میهن پرستی نبودیم. اما راستی چرا پدرم دوست داشت جنگ را از رادیوهای خارجی بشنود؟ تا اینکە بعدها فهمیدم کە اتفاقا پدر میهن پرست ترین شخص ممکنی بود کە حداقل من می شناختم. آخر اگر کە نبود کە در شهرش باقی نمی ماند! و پدر بشدت بر این نگاە خودش پای می فشرد کە شروع جنگ، با وجود آغاز حملە از طرف یکی، اما امری دو جانبە است و بنابراین همە بنوعی مقصراند. و او وطن پرستی را در ماندن در خانە و کاشانە می دید تا اثبات کند کە نوع دیگری هم از دفاع از میهن وجود دارد. و من بە این نتیجە رسیدم کە بدون تعلق بە خانە و کاشانەای، اساسا خود میهن هم معنائی ندارد. باید چند متری از وطن مال تو باشد تا بدانی میهن مال توست و تو مال میهن. و بە نظر من غیر از این آدم تنها ادای وطن پرستها را در می آورد، و آنچە می ماند زور و اجباریست کە تو را ناچار می کنند برای میهن بمیری بدون اینکە بخواهی بمیری.
و ناگهان شبی پدر، هنگامیکە داشت سیگار می کشید و بە سقف نیمە تاریک خیرە شدەبود، با صدائی بلند کە شادی کودکانەای از آن متصاعد می شد ندا درداد کە “ما نخواهیم مرد!… شنیدید ما نمی میریم!” این را گفت، رویش را برگرداند و بە من و مادر خیرەشد… “می شنوی کە… ما زندە خواهیم ماند!” و لبخند کاملی سیمای مردانەاش را درنوردید.
ـ اونائی می میرن کە خونەشون برای اولین بار بمباران میشە، ما کە منزل و محلەمون اینقدر بمباران شدە کە دیگر توپ و تانک دشمن نظرشون روش نمی رە. ما رو فراموش کردن، آرە درست می شنوی… ما رو یادشون نیست،… و این هم یعنی ادامە زندگی…!”
بعد دوبارە بە سقف خیرەشد، و این بار باصدائی آرام ادامە داد:
ـ “تازە یە دلیل دیگە هم هست، خونەای کە توش گل یاس باشە آدماش مردنی نیستن!… ابدا نیستن!”
و دیدم مادر لبخندی زد.
ـ “ما بە زندگی ادامە می دیم… آرە ادامە می دیم و روزهای آیندە منتظرمونن، می بینی صدامون می زنن!”
و اینها حرفهای خوبی بودند کە می بایستی از دهن کسی بیرون می آمدند، و زدە می شدند. نمی شود زندگی تنها اخبار و سکوت و انتظار باشد، و روزهائی کە می دانستم با صدای وحشتناک انفجارهایش بر می گشتند. خواستم بگویم پدر ممنون! اما نگفتم. و کار پدرها از جملە آفریدن امید و زندگیست. پس او کار عجیبی انجام ندادەبود، تنها اینکە یک دفعە وظیفەاش یادش آمدەبود.
و اخبار هیچ وقت این گونە خبرها را پخش نمی کند. یعنی هیچ خبرنگاری تحت هیچ عنوانی در چنین جاههائی وجود ندارد تا ببیند و تعریف کند، و شاید هم اگر باشد و تعریف کند، احتمالا می گوید “متاسفانە بە علت جنگ یک هموطن در اثر جراحات واردە بر روح و روانش دیوانە شدەاست!”
و من پدر دیوانەام را دوست دارم. و شاید اگر دیوانە نباشی نمی توانی دوران جنگ را تحمل کنی، آن هم در خانە و کاشانە خود. و مادر هی لبخند می زند. از اینکە پدر بالاخرە چشهایش گلهای یاس را دیدە و تازە از آن هم تمجید کردە، بشدت خوشحال و سپاسگزار است. و من می فهمم کە می توانیم ادامە بدهیم. حال علیرغم هر حادثە و یا فاجعەای کە می توانست بر سر راهمان کمین کردەباشد. و زندگی همیشە همان ادامەدادن است و بس.
ادامە دارد