به یاد کاکا ناصر
وقتی آن شب زنش غرغر کنان گفت: “می روم خانه خواهرم” متوجه شد پس اندازش ته کشیده است.
می دانست بی پولی تحمل ش را کم می کند و مشکلش را بیشتر، حالا چند روزی می شد خانه ی خواهرش رفته بود، پسرش تازه سربازی رفته بود و دخترش دانشگاهی دور افتاده درس می خواند. حساب کرد برای جمع و جور کردن زندگی باید سر کار باشد گفت: “امید شان من هستم و من هم بیکار.” فکر کرد حالا که زنش نیست بلیطی بگیرد و برود عسلویه. تلفن زد و گفت: “بهتر است بیاید خانه تا در این دزد بازار بیچاره تر نشوند.”
زن سکوت کرد، حتی حال و احوالش را هم نپرسید. فقط موقع خداحافظی گفت: “مگر کار پیدا کردی؟” و مرد طبق معمول جواب نداده بود.
اتوبوس که ساعت پنج صبح در میدان معروف به لنج پیاده ش کرد نمی دانست کجا برود. رفیقی را که می شناخت بیکار شده بود و شرکت، نه تنها کارگاه، خوابگاه را هم جمع کرده بود.
از بس خبرهای ناامید کننده شنیده بود یک هفته ای بود اخبار گوش نمی کرد حوصله ش سر رفته بود، هر چه می شنید و هر جا که می نشست صحبت از تحریم و بیکاری و تعطیلی پروژه ها بود. امیدوار بود با توجه به شغلش بتواند جایی مشغول شود، اما با دیدن عسلویه آن هم در این ساعت که شروع کار کارگران بود شک و تردید به جانش افتاد.
چراغ دکه ای توجه اش را جلب کرد.
گفت: “تا مینی بوس تعمیراتی ها و یا به قول مظفر مین تنسی ها پیدا شود یک جایی بنشیند و چایی بخورد. قبلا همین جا چند نفری سر همین میدان سوار سرویس کارگاه می شدند. با یکی دوتای آنها دوست بود.
چند مسافر اتوبوس که با او پیاده شده بودند، ظاهرا وضعی شبیه او داشتند. آنها هم سوار تاکسی هایی که در انتظار مسافر بودند نشدند و به دنبال او راه افتادند.
چند سال می شد عسلویه نیامده بود. نگاهی سرسری به میدان و پاساژهای بسته کرد و گفت: “انگار چیزی تغییر نکرده، فقط لنج را رنگ زده اند.”
حس کرد میدان بزرگتر و خلوت تر شده، قبلا همین ساعت، پیاده که می شد میدان شلوغ تر بود. مکثی کرد و سیگاری میان لب ها گذاشت و در جیبش دنبال کبریت گشت. جوان مو بلندی که در اتوبوس با او همسفر بود، فندکش را جلو آورد و سیگارش را گیراند.
جوان درحالی که موهای بلند ش را با دستمال می بست از مرد پرسید: “پتروشیمی یا پالایشگاه؟” و بدون این که منتظر جواب باشد توی صورت مرد که صورتش را چند روز بود اصلاح نکرده بود خندید. مرد حوصله حرف زدن نداشت، نگاهش کرد، فکر کرد کجا برود. هفته پیش مظفر گفته بود: “قیصر سوپروایزر یکی از واحدها شده و اگر پیدایش کند حتما دستش را بند خواهد کرد.” قرار بود با مظفر بیایند اما بچه اش مریض شد. ناچار تنها راه افتاده بود.
سردرگم نگاهی به جوان کرد، انگار منتظر تصمیم او بود، نخواست بگوید. فکر کرد جُل می شود.
سوار پیکانی شد که صندوقش فرو رفته بود. راننده داشت راه می افتاد که جوان خودش را کنارش جا داد.
راننده با لهجه شیرازی گفت: “از خاتم تا کاویان” و نرخش را دوبار تکرار کرد.
مرد چیزی نگفت و به جاده نگاه کرد.
راننده انگار فکر مرد راه خوانده باشد در آیینه نگاهی کرد: “چه دورانی داشتیم.” سکوت مرد را که دید به ریش سفیدش دستی کشید: “باید خدا را شکر کرد خاتم شروع کرد.”
مرد چیزی نداشت بگوید، فقط با دیدن برج پالایشگاه از راننده خواست ورودی پالایشگاه پیاده اش کند. هنوز چند متر از جاده دور نشده بود، جوان را دید که پشت سرش راه افتاده است. گفت: “نه، این بابا ول کن نیست.”
پا سست کرد تا شانه به شانه شوند، نگاهش کرد “کسی را می شناسی؟”
جوان مانده بود چه بگوید، دستی روی موی بلندش کشید و با تردید گفت “نه.”
یاد خودش افتاد که همیشه سمج جوشکار های دوُونی بود گفت: “بیشتر به دانشجو می خوره تا کمک جوشکار.”
جلو کیوسک نگهبانی ایستاد و اسم قیصر را گفت و کارت شناسایی اش را به او داد: “میخوام تست بدم”، و رو کرد به جوان و شناسنامه اش را گرفت: “کمک جوشکارم.”
نگهبان که با کار پروژه آشنا بود نگاهی به جوان کرد و سری جنباند: “شرکت اسمتون را…؟” و چند کاغذ را چک کرد: “نه، نیست.” و نگاهی به موی بلند جوان و سر بندش انداخت و کارت شناسائی شان را پس داد.
مرد که شماره کسی جز قیصر را نداشت دودل ماند فکر کرد تا عصر بماند، یا سری به پتروشیمی ها هم بزند. جوان سیگاری در آورد و تعارف کرد.
مرد خندید: “با معده خالی نمی چسبد.” و نگاهی به صورت جوان انداخت که در برق آفتاب کمی روشن تر شده بود و به سر بند جوان اشاره کرد” بازش کنی بهتره.”
جوان نشان داد حرف مرد را گوش کرده. لبخندی زد و ساک مرد را که روی زمین بود روی دوش انداخت. مرد نگاهی به جاده کرد و ساک را از او گرفت و از آن دوتا سیب درآورد و شوخی کنان گفت: “خسته می شی، بذار وقتی کمک جوشکارم شدی.” و دستی به شانه اش زد: “فعلا سیب را گاز بزن.”
نزدیک جاده مینی بوسی گیر آوردند و روبروی پتروشیمی پیاده شدند، چند نفر ساک به دست کنار نگهبانی نشسته بودند. مرد آهی کشید: “فکر کنم این جا هم راه مو ن ندن.” و به فِلِر و شعله آبی رنگش چشم دوخت.
جوان با کِش موی بلندش را جمع کرد: “حالا بهتر شد… نه؟”
مرد راه افتاد و با لحن نه چندان قاطع به کارگری که جلوی بیل مکانیکی بود اشاره کرد، “این آدم را می شناسم.” درست تشخیص داده بود، سه سال پیش لوله کش کنار دستش بود. نزدیک فِنس رفت و صدایش زد. مرد آمد و بعد از احوال پرسی … در جوابش گفت: “این شماره پیمانکار است زنگ بزن، فکر کنم جوشکار می خوان.”
وقتی جوان از جیب شلوارش تلفن همراهی را که تا الان زنگ نخورده بود در آورد مرد نگاهی به جوان کرد و گفت “خوب شد، جوان تیزیه” و کارتش را داد .
جوان پس از چند بار شماره گرفتن موفق شد با پیمانکار تماس بگیرد. خندان دست مرد را گرفت:
“انگار شانس با ما ست” و موی بلندش را زیر کلاه لبه داری مخفی کرد: “با پیمانکار که حرف زدم تا اسمت را گفتم شناخت.”
مرد با غرور سری تکان داد و به جوان گفت: “چند سال برای شان کار کردم.”
* * * * * *
سه ماه بود بهروز کمکش شده بود. کمک جوشکاری که کار یادش داده بود و او را در حد یک جوشکار آموزش داده بود. میدانست بهروز پدر ندارد و دانشجوی رشته برق است و با مادر و خواهرش زندگی می کند و زندگی بخور نمیری دارند.
بعد از چند ماه، بهروز ساکش را بست و گفت:” فردا می روم.”
مرد حس کرد پسرش را از دست می دهد. یادش به روز های جمعه افتاد و شب هایی که برایش از اینترنت خبر می خواند و با او خرید می رفت و با چه وسواسی چیزی را برایش تهیه می کرد. برای اولین بار در زندگی با جوانی هم سن و سال پسرش رفیق شده بود. در این سه ماه از او چیزهای زیادی یاد گرفته بود، دوست داشت او را با خانواده آشنا کند.
ماه قبل که به خانه آمده بود و سراغ اخبار اینترنتی را گرفته بود دخترش خندیده بود و گفته بود “بابا و اینترنت!”
* * * * * *
بیست روز بود کمک جوشکارش که دیگر با او رفیق شده بود رفته بود. برای اولین بار دلش تنگ شد. آن روز که حقوق و تسویه حساب او را گرفت خوشحال شد که او را خواهد دید.
به خانه که رسید به کمک جوشکار جوانش فکر کرد. شماره موبایل اش را داشت ، اما هرچه تماس گرفت فقط صدای “دستگاه مورد نظر خاموش است” را میشنید. ماند چه کند.
آدرس خانه اش را داشت، می دانست چند محله بالاتر خانه ای اجاره کرده اند.
پیاده راه افتاد و در خانه را زد، اما جز سکوت چیزی نشنید. فکر کرد چه اتفاقی افتاده؟ به پنجره مشبک و حفاظ آهنی بالای در نگاهی انداخت و دو به شک از زن همسایه که او را نگاه می کرد، سئوال کرد؟
جواب درستی نشنید. فقط از حرف های زن فهمید: “مدتی است بهروز گم شده و مادرش هر روز سراغ این و آن می رود ببیند چه شده.” نمی دانست چه بگوید و چکار کند. از حقوق بهروز و کمک جوشکاری او حرف زد و مدتی که با هم کار کرده اند.
زن همسایه با تعجب به موی جو گندمی و سبیل سفیدش ش نگاه کرد و گفت :” با بهروز همکار بودین؟ ” و با شک و تردید تلفن خانه اش را داد.
غمگین به زن همسایه نگاه کرد و سفارش کرد او را بی خبر نگذارد. زن سری تکان داد و او خسته و نگران به طرف پارک راه افتاد، همان پارکی که بهروز و دخترش بارها از آن برایش حرف زده بودند.
زیر نویس:
داستان جوشکار و مرد جوان اولین بار در مجموعه داستان های عروسک روی آب، نوشته ماشاالله خاکسار، توسط نشر نونوشت در سال ۱۴۰۰ چاپ شده است.
در باره نویسنده:
داستان های کوتاه ماشاالله خاکسار تبلور هنری تجربیات زیسته او هستند. در مجموعه عروسک روی آب، او واقعیت های عینی زندگی و روابط، افکار و احساسات کارگران و زحمتکشان معاصر ایران را به تصویر میکشد.
برگرفته از بولتن کارگری شماره ۲۵۲