عنکبوتهایِ سیاه می لولند
در میانه خاربوته ها،
زالوهایِ فربه در چشمهای مُردارها
می خزند وُ
بستر زمین را می مکند
فراسویِ نگاهم، در غبار ماسه ها
کاسه آسمان آمده، زیر زانوها
نشسته بر رویِ زمین
کجایِ این دنیایِ خاکستری دل انگیزه؟
در دلهایِ سیاه مرده
بر این پوسته نازک و شکننده
شلاق به دست بی امان،
رگبار تازیانه می بارد
بر گرده های زخمین
زیر پاهایم چاهی عمیق
دهان گشوده
این فلاتِ خفته در تنِ رنجورخویش
خاموش است،
صدایِ تیشهِ فرهاد نمی آید
پشت ابرهایِ خَمود وُ تیره
بیستون از یاد رفته
دماوند تاجِ برفی بر تارکش
سرد و خاموش نشسته،
چشم بر چینهای دامنش دوخته
کرکسها شبانه، تکه تکه تنش را می بلعند
یکی از راه رسیده،
بسته است راه!
ماندن در سکوتِ این سرداب
مثل سنگ یا دستی که قفل زده
بر دهانِ سخره و کوه،
صدای کسی به کسی نمی رسد
در فاصله ای که نیست
می بینی، این شهر و این خیابان
به زنجیرش بستند
و این کوچه هنوز نجوایِ چند آدمهایش
به یاد دارد، دیوارهایش
به یاد دارد، این حیاط
چشم فرو بسته
بر آفاق ناپیدایش،
وقتی از پشتِ پنجره صدای بوف میامد
کسی مرگ سرو در خیابان را
باور نمی کرد!
و باد پیراهن خونین اش را
شب بر تیرک چراغِ برق می تکاند
دیریست تاریکی آمده، مقابلم نشسته
عبوس و دریده،
زُل زده به چشمام
دنیا، چشم تنگ وُ بی رحم شده
باز پاییز آمده
این همه رنگ قرمز و نارنجی
باد پاشیده بر تنگِ غروبِ پاییزی
خزان، گیسوان پریشانش ریخته
با خش خش مداوم زیر پاهای
بی قراری،
کسی نمی پرسد چرا؟
چرا این همه شب دراز شده؟
چرا این همه باورها
ریخته در انتهای راه!؟
در این تاریکی و سرما،
من به دنبالِ جان پناهم،
برایِ فوج گنجکشها
نشستند برشاخه های درختی
در غروبِ لرز وُ سرما
چراغی سوسو می زند
در خانه ای که دور نیست
از من،
خواب بر چشمانم می نشیند
همه سپیدارهای مرده جهان
در آفاق نگاهم زنده می شوند
شب است، سرو جوانی
پشتِ پنجره گفتگوی تازه ای
آغاز می کند
و خواب از چشمانم می گریزد.
۱۳/ ۹ / ۱۴۰۰