به بهانه سالگشت حادثه سیاهکل
امسال پنجاە سال از تولد جنبشی در تاریخ مدرن سیاسی ایران می گذرد کە ارکان دیکتاتوری پهلوی را بەلرزەدرآورد و مبشر دوران نوینی از مبارزە علیە استبداد و سرکوب برای رهائی مردم میهن ما، بویژە کارگران و زحمتکشان، از قید بی عدالتی بود.
بە همین مناسبت گروە بزرگداشت پنجاه سال جنبش فدائیان خلق ایران سلسلە مصاحبەهائی را با فعالین طیفهای مختلف سیاسی و مدنی ترتیب دادەاست کە بتدریج در اختیار خوانندگان کارآنلاین قرار خواهندگرفت. متن پیش رو مصاحبەای دیگر از سلسلە مصاحبات نامبردە می باشد کە در آن با رفیق رقیە دانشگری (فران) بە گفتگو نشستەایم.
***
سئوال: ممنون از اینکە دعوت ما را بە مصاحبە پذیرفتی. بعنوان رفیقی کە از نزدیک حماسە فدائیان را در قبل از انقلاب تجربە کردی و خود یکی از فعالان مخفی آن دورە بودی، از خاطرات خود در آن روزها بگوئید، از آن سالهای حماسە و مبارزە و خون؟
رقیە دانشگری:
در بهار سال پنجاە بود که در خانه ی تیمی ما حادثه ای رخ داد. کنش و واکنش هر کدام از اعضای آن خانه در برخورد با آن حادثه، گوئی آزمون نا نوشته ای بود که در برابر ما قرار داشت. ما پنج نفر بودیم. احمد زیبرم، اسدالله مفتاحی، مسعود احمد زاده هروی، مناف فلکی تبریزی، و من. حادثه چنین بود: بنا به تصمیم رفقا قرار شده بود که مناف به من رانندگی یاد بدهد. برای تمرین به جاده های کنار خیابان سید خندان در تهران می رفتیم .خانه ی تیمی ما در یکی از محله های سید خندان قرار داشت. در سومین روز تمرین، پلیس گشت به ما مشکوک شد. علت آن هنوز هم بر من روشن نیست. در هر حال صغرا و کبرا های ما او را قانع نکرد و ما را همانجا توقیف و به کلانتری محل برد. شک و شبهه ی اولیه ی افسر کلانتری از «خرابکار» بودن ما برطرف شد. چون نه اسلحه با خود داشتیم و نه لابد سر و وضع و رفتارمان به «خرابکار» ها می خورد. با تمام تلاشی که کردیم و مظلوم نمایی های دو جوان عاشق شهرستانی و توجیه آموزش رانندگی شخصی به خاطر بی پولی و… دست از سرمان برنداشتند. به ناچار چند ساعتی از شب را در کلانتری گذراندیم. سرانجام افسر نگهبان با گرفتن التزام و ضبط ماشین، ما را آزاد کرد.
به یاد ندارم در چه ساعتی و با چه وسیله ای خود را به خانه رساندیم. اما به یاد دارم که قرار شد رفیق مناف اطراف خانه را بپاید و من خبر سلامتی خود را که با زنگ در اعلام می کردم به رفقای داخل خانه اطلاع دهم. پس از آن می توانستم وارد خانه شوم. همین کار را کردم و داخل شدم. خانه غرق در سکوت بود . ابتدا فکر کردم کسی در خانه نیست. درهای دو اتاقی که داشتیم بسته بودند. فکر کردم به خاطر تأخیر ما رفقا از خانه رفته اند. پس از دقایقی سر احمد زیبرم را از پشت شیشه ی بالای در یکی از اتاق ها دیدم که هوشیارانه مرا نگاه می کند. با لهجه ی شیرین شمالی اش پرسید «تنهایی؟». با تعجب و به شوخی گفتم «نه! یک لشکر با من است». وقتی سر تفنگش را دیدم که بیرون را نشانه گرفته است فهمیدم که رفیق عزیزم درخانه تنها است و پشتِ درِ اتاق کمین کرده و آماده ی دفاع از خود است. او از ساکنان دائمی خانه بود و به دلیل فرار از چنگ پلیس قرار بود مدتی در بیرون آفتابی نشود. آن ماجرا مدت ها موجب خنده و شوخی ما شد.
اما صبح که رفقا اسد و مسعود با دیدن قرار سلامتی به خانه بازگشتند موضوع بازپس گرفتن ماشین از کلانتری محل مطرح شد که خود یک عملیات به حساب می آمد. رفقا شناسایی شدن ماشین را از طرف پلیس منتفی نمی دانستند. خطر دستگیری و یا درگیری در جریانِ پس گرفتن ماشین وجود داشت. به همین دلیل بر سر تعیین افراد برای رفتن به کلانتری، گفتگویی میان ما پیش آمد که هرگز از خاطرم نرفت. گفتگو جدل بر سر مرگ و زندگی بود. هر کدام از رفقا برای حفظ دیگری، داوطلب رفتن شدند. هیچکدام قبول نداشتند که دیگری را به استقبال خطر بفرستند. در چنین مواقعی باید مسئول تیم تصمیم نهایی را می گرفت. من و رفیق زیبرم قاطعانه از آن عملیات کنار گذاشته شدیم. زیبرم به خاطر احتمال بالای شناسایی شدنش و من به خاطر ناآشنایی با کارکرد سلاح. قرار شد رفیق مناف برای پس گرفتن ماشین به کلانتری برود و رفقا مسعود و اسد نیز به عنوان کوپل در اطراف کلانتری باشند تا در صورت درگیری به کمک او بروند.
آن روز همه چیز به خوبی گذشت. اما هرکدام از آن پنج فدائی از آزمونی نانوشته و ناگفته گذشتند. آزمونی که نشان داد «فدایت شوم» در میان فدائیان یک تعارف نبود.
با عشق و احترام به یاد همه ی جان باختگان و کوشندگان راه بهروزی مردم.