غرب مدعی است که تاریخ فلسفه آن نشان از آزادی تفکر در طول ۳ هزار سال گذشته بوده است و آنرا به چهار مرحله زیر تقسیم میکند – فلسفه باستان، فلسفه سده های میانه، فلسفه عصر نو و فلسفه زمان حال. انها میگویند که فلسفه باستان با وجود کهولت سن، کالای عتیقه ای نیست که انسان بگذارد در زیرزمین کتابخانه ها خاک بخورد.
گروه دیگری دوره های مهم فلسفه باستان را شامل سه بخش زیر می دانند – قرون پیش از سقراط، فلسفه آتی شامل سقراط، افلاتون، و ارسطو، و بخش مکاتب بزرگ عصر هلنی از جمله فلسفه رواقی، اپیکوری، و نو افلاتونی.
گهواره فلسفه یونان باستان در ایون یعنی در نوار غربی آسیای صغیر آنزمان یعنی در غرب ترکیه امروزی قرار داشت. فلسفه پیش از سقراط را به این سبب ایونی می نامند چون در شهرهای ساحلی غرب ترکیه امروزی یعنی در شهرهای ملتا، افسوس، کیاسمونی، کلوفون و ساموس، نخستین فیلسوفان یونان زندگی میکردند.
امروزه اشاره میشود که دلیل فلسفه طبیعی پیش از سقراط نیز شناخت هستی یعنی فلسفه متافیزیک و خداشناسی بود. یک سری از مفاهیمی که ما امروزه بکار میبریم متعلق به دوره پیش از سقراط هستند که اعتباری ۲۵۰۰ ساله دارند از آنجمله – اصل، عنصر، اتم، ماده، روان، فرم، جنس، و غیره.
فلسفه، تفکری است انسانی که همیشه همراه انسان اولیه بوده و خاص قشر متخصصان نبوده. آغاز علوم طبیعی مدرن با محاسبه پدیده های طبیعی از جمله با بحث نظرات دمکریت و ارسطو شروع شد.
تالس ملتایی (۵۴۶-۶۲۴پیش از میلاد )، یکی از این آغاز گران فلسفه طبیعی میگفت که آب اصل همه اشیاء در جهان است و پارمنیدس (۴۷۰-۵۴۰ پیش از میلاد ) الئایی از جنوب ایتالیا، فیلسوف مهم متافیزیک این دوره بود.
فلسفه سوفسطایی زمانی شروع شد که یونان برای ابرقدرت بودن سیاسی خود به کادرهای سیاسی نیاز داشت. سوفسطائیان آموزش اینگونه سیاست دولت یونان را در کلاسهای خود بعهده گرفتند. انتقاد دائم افلاتون از آنان این بود که میگفت سوفسطائیان نه برای حقیقت و حق و ارزش انسانی بلکه برای رسیدن و حفظ قدرت کوشش میکنند. آنان نه معلم بلکه منحرف کننده جوانان بودند.
گورگیاس ( ۳۷۵-۴۸۳ پیش از میلاد ) میگفت جهانبینی ما سوفسطائیان، نسبت گرایی است چون حقیقتی وجود ندارد و اگر آن وجود داشته باشد، قابل شناخت نیست، و اگر قابل شناخت باشد، نمیتوان آنرا آموزش داد.
سوفسطایی دیگری یعنی پروتاگوراس ( ۴۱۱-۴۸۱ پیش از میلاد ) میگفت که هر موضوع و حقیقتی نه تنها نسبی بلکه شخصی و ذهنی است. در نظراو انسان میزان همه چیز است. طبق عقاید سوفسطائیان، اصول، دین، حقوق، و اخلاق، همه نسبی هستند چون هیچ امری طبیعی، ابدی، و معتبر وجود ندارد. گروهی مدعی هستند که نوزایی فلسفه سوفسطایی در جامعه شناسی گرایی زمان حال نیز محسوس است چون جامعه شناسی غالبا بخدمت ایدئولوژی درآمده.
افلاتون در آثار دوران جوانی خود مدعی بود که سوفسطائیان در مقابل ارزشها نابینا هستند چون فلسفه سوفسطایی همیشه به ظاهر اهمیت بیشتری داده تا به ماهیت و هستی، و آنها عاشق کلمات هستند و نه دوستدار فلسفه ،چون علاقه ای به تفکر و حقیقت در فلسفه ندارند. و خطر آنان اینست که دروغ را در لباس تبلیغ عرضه میکنند چون هدف شان کسب قدرت است.
امروزه اشاره میشود آنچه سقراط، افلاتون، و ارسطو گفتند، فلسفه ابدی بود ولی سوفسطائیان بجای تفکر فلسفی، تبلیغ ایدئولوژی سیاسی نمودند. فلسفه افلاتون (۳۴۷-۴۲۷ پیش از میلاد ) پیرامون زندگی روزمره و دولت سالم و مناسب بود. او در فلسفه در جایی شروع کرد که ارسطو خاتمه داده بود.
در نظر افلاتون اخلاق موجب شد که فیسلوف شروع به آموزش ایده بنماید. او انسان را موجودی تاریخی بحساب می آورد. در نظر افلاتون دولت، سازمان عظیمی است که برای عملی کدن نیکی ها از طریق شهروندان تشکیل میشود تا بخش های مادی آن مانند اقتصاد، کار، نظم اجتماعی، امور داخلی و خارجی بطور ایده آل فعال شوند.
افلاتون مینویسد که غذای روح، عدالت و حقیقت است و نه سرف کار شغلی مانند کشاورزی و پیشه وری. وی در بند ۷۶ یکی از آثارش مینویسد که خدا میزان همه چیز است. به ادعای افلاتون از طریق دیالکتیک ایده، راه اصلی بسوی خدا کشف میگردد.
ارسطو (۳۲۲-۳۸۴ پیش از میلاد ) بیست سال شاگرد افلاتون بود. برای مکاتب فلسفی غرب اهمیت او بیش از اهمیت افلاتون است. در ارتباط با انتقادهایش از افلاتون نوشت که وی برایش متفکری مهم است ولی مهمتر از او بحث و دفاع از حقیقت است. محققین امروزه به این نتیجه رسیده اند که شباهتهای ارسطو و افلاتون بیشتر از اختلافات آنان با همدیگر است.
ارسطو میگفت که منطق، علم تفکر و سخنوری است. چون او پایه گذار و دانشمند خاص علم مفاهیم است او را امروزه بنیادکذار علم منطق نیز میدانند. ارسطو یکی از پدران رشته الهیات در ادیان ابراهیمی نیز میباشد. در زمان ارسطو اندیشه ایده آلیسم در مقابل اندیشه ماتریالیسم قد علم کرد چون بحث آنان روی هستی حقیقی است. ارسطو با اشاره به مثلا قانون مینویسد که هر فکری فقط مفهوم یا عدد نیست. او میگفت که ایده فقط یک امکان است چون با کمک آن نمیتوان خانه ای ساخت.
افلاتون ایده را بطورایستا درهستی میدید. ارسطو آن را درحرکت و بطور پویا تصور میکرد. ارسطو مدعی بود که هر حرکتی در طبیعت دارای هدف است و نه تنها انسان دنبال هدف میباشد بلکه طبیعت نیز. چهارمین اصل هستی ارسطو متافیزیک خاص وی است که به بحث روح، جهان، و خدا می پردازد.
دموکریت حرکت در جهان را مکانیکی میدید. ارسطو ولی آنرا کمی و کیفی تصور میکرد. دموکریت جهان را بدو قسمت تقسیم میکرد ؛ زیر کره ماه که دائم در حال تغییر است و ما زندگی می کنیم، و ورای کره ماه که ستارگان دیگر و آن دنیا قرار دارد.
افلاتون میگفت که انسان باید تا آنجا که میتواند شبیه خدا شود. ارسطو پیشنهاد میکرد که انسان باید عالم گردد چون خدا نیز عالم است. در اخلاق ارسویی خدا معشوق انسان است.
در دوره فلسفه هلنی و فلسفه تزاری رومی، دیگر مثل دوره پیش از سقراط به موضوعات فلسفه طبیعی و علوم پزشکی نپرداختند بلکه فلسفه دوباره سراغ منطق، اخلاق و متافیزیک رفت. داغ شدن بحث متافیزیک به دلیل کاهش بحث اسطوره ها و ادیان بود.
در زمان امپراطوری روم که مسیحیت رو به رشد نهاد این وظیفه از فلسفه به دین واگذار گردید. در سال ۵۲۹ میلادی فلسفه و مسیحیت با هم سرشاخ شدند. از زمان اپیکور (۲۱۷-۳۱۴ پیش از میلاد) فلسفه او یعنی فلسفه زندگی شروع شد و تا آغاز فلسفه قرون وسطی ادامه داشت. اپیکورگرایی مخالف فلسفه رواقی و به معنی فلسفه لذت جویی بود. اصل اخلاقی فلسفه اپیکوری لذت بود و نه مثل اصل پرهیز کاری در فلسفه رواقی. اپیکوریها از این طریق در جستجوی زندگی سعادت آمیز بودند ولی مشخص نیست که منظور آنان لذت بدنی بود یا لذت فکری؟.
در فلسفه نوافلاتونی نیز دین در مقابل علم قد علم کرد. مکتب نوافلاتونی نه تنها فلسفه بلکه دین نیز بود. با زندگی فلوطین (۲۶۹-۲۰۴ بعد از میلاد ) جدایی بحث خدا از بحث جهان شروع شد. فلوطین پایه گذار فلسفه نوافلاتونی بود. او در جستجوی خدا در ماورای هستی بود. یونانیها آنزمان به روح ناس میگفتند. نوافلاتونیها از طریق افراد زیر روی دین مسیح و فرهنگ قرون وسطای اروپایی تاثیر گذاشتند – آگوستین، بوتیوس، دیونیسوس، و یوهانس.