دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۰۱:۳۵

دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۰۱:۳۵

آدرنو؛- نابغه تئوری، ناتوان در عمل
آدرنو میگفت چرا در ۱۳ سال حاکمیت فاشیسم هیتلری، انسان هوادار روشنگری مدرن وارد دوره سیاه بربریت و جنایت شد. لابد جوانه بازگشت به عصر تاریک اندیشی در نظام طبقاتی...
۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: آرام بختیاری
نویسنده: آرام بختیاری
قالیباف و موضوع "حجاب و عفاف": تاکتیک یا تحول؟
در شرایط کنونی، نشانه‌هایی چون پیروزی چهره‌ای چون پزشکیان در انتخابات ریاست‌جمهوری، افزایش تمایل به مذاکره، و تغییر نسبی در لحن مقامات، توجه‌برانگیز است. با این‌حال، این تغییرات، اگر با...
۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
پیام به مناسبت سالگرد بنیان‌گذاری نهضت آزادی ایران!
ما، به عنوان یک نیروی چپ، عدالت‌خواه، دموکرات و مردمیِ خواهان آزادی و دموکراسی و برپایی جمهوری‌ِ متکی به آرای ملت در کشور، هرچند در بنیان‌های نظری و تحلیل اجتماعی...
۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: هیئت سیاسی ـ اجرایی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
نویسنده: هیئت سیاسی ـ اجرایی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
«ترکیه ملک مردان نیست»: پاسخ زنان به پروژه‌ی اسلامی‌سازی اردوغان
کنوانسیون استانبول، یکی از معاهدات مصوب در شورای اروپا بود که به منظور مبارزه با خشونت علیه زنان و ترویج برابری جنسیتی تدوین شده بود. اردوغان خروج از این معاهده را...
۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: نعیمه دوستدار
نویسنده: نعیمه دوستدار
غزه: آیا هنوز کسی به انسانیت فکر می‌کند؟
ما، چه فلسطینی، چه اسرائیلی، یا هر جای دنیا، به‌عنوان زنانی که طعم ناامنی را می‌شناسند، می‌دانیم که صلح محصول جنگ نیست. صلح ساخته می‌شود، با عدالت، با گفت‌وگو، و...
۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
بحران سرمایه‌داری و آلترناتیو کارگری!
بحران سرمایه‌داری جهان امروز تا زمانی که حاکمان جهان هم‌چنان از دستورات امپریالیسم و روابط و مناسبات سرمایه‌داری پیروی می‌کنند از بین نخواهد رفت. توده‌های کارگر باید سازمان‌دهی شوند تا...
۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: بهرام رحمانی
نویسنده: بهرام رحمانی
فلسفه‌ و ادبیات
ادبیات با کمک‌گیری از فلسفه در نقش میانجی، لذت خواندن متن را برای خواننده دوچندان می‌کند و آن همانا لذت رویارویی با ایده است، کشف امور کلی که در ذات...
۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۴
نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان

نامه شریفه محمدی از پشت دیوارهای زندان

از چهاردهم آذرماه ۱۴۰۲ که در یک روز عادی پاییزی، مثل همه روزهای دیگر، در حین بازگشت به منزل، در خیابان و در داخل یک ماشین دستگیر شدم!! تا به امروز که روزهای آغازین سال نو (سال ۱۴۰۴) را سپری می‌کنیم، بیش از ۱۵ ماه گذشته است. همیشه تصور می‌کردم که تحمل دوری از آیدین عزیزم را ندارم. اما الان می‌بینم که مثل خیلی از مادرها، نه‌تنها طاقت دوری فرزندم را پیدا کرده‌ام، بلکه فراتر از آن، حتی تحمل رنج‌ها و سختی‌هایی را نیز که علاوه بر دوری او بر من تحمیل می‌شود دارم....

با عشق به زندگی و نام و یاد همه آنان که ارزش‌های انسانی و زندگی را پاس داشتند و پاس می‌دارند.

لشکر سبز بهار، زیبا و باوقار سر می‌رسد و تو در اوج شکوفایی، طراوت و سرزندگی به استقبالش می‌روی و رقصان و پایکوبان با او هم‌آوا می شوی و دست رد بر سینه هر آن‌چه تیرگی، زشتی و ناپاکی‌ست می‌زنی و این، همان معنای زندگی است.

نازنینانم:

از چهاردهم آذرماه ۱۴۰۲ که در یک روز عادی پاییزی، مثل همه روزهای دیگر، در حین بازگشت به منزل، در خیابان و در داخل یک ماشین دستگیر شدم!! تا به امروز که روزهای آغازین سال نو (سال ۱۴۰۴) را سپری می‌کنیم، بیش از ۱۵ ماه گذشته است. همیشه تصور می‌کردم که تحمل دوری از آیدین عزیزم را ندارم. اما الان می‌بینم که مثل خیلی از مادرها، نه‌تنها طاقت دوری فرزندم را پیدا کرده‌ام، بلکه فراتر از آن، حتی تحمل رنج‌ها و سختی‌هایی را نیز که علاوه بر دوری او بر من تحمیل می‌شود دارم. رنج‌ها و سختی‌هایی که عده‌ای با گزارش غیرواقعی، به ناحق بر من تحمیل کرده‌اند و درصددند تا با همین گزارش‌ها و ادعاهای نادرست و غیرواقعی زندگی را نیز از من بگیرند‌…
گاه، وقتی به عقب برمی‌گردم و وقایعی را که بعد از ساعت‌ها و روزهای طولانی بازجویی بر من گذشت مرور می‌کنم، در بهت و حیرت فرو می‌روم که چرا و به چه علت باید عده‌ای که خود را کارشناس وزارت‌خانه‌ای عریض و طویل می‌دانند تا این حد سطحی و ناباورانه چنین روزگاری را بر من تحمیل کنند و با وجود ادله‌ای قوی و قابل تامل در راستای مخالفت با آن، هم‌چنان ناعادلانه بر روی آن پافشاری نمایند!!!

دفعات متعدد بازجویی‌، آن هم بازجویی‌های بسیار طولانی، تکراری و خسته‌کننده در رشت، سلول کوچک و بدون پنجره و هواکشی که طول و عرض آن به زحمت به ۲ متر می‌رسید، روزها و شب‌هایی که هر دقیقه‌اش بدون اغراق، اندازه یک ساعت بر من می‌گذشت و شرایط سخت و طاقت فرسایی را بر من تحمیل می‌کرد همه آن چیزی بود که در آن روزها به لطف پیگیری آن کارشناسان نصیب من می‌شد. آن‌ها در صدد بودند تا کار نکرده و ارتباط نداشته را به زور این فشارها به گردنم بیندازند و مرا به اعترافی وادار کنند که به هیچ وجه به من نمی‌چسبید و کاملاً با آن بیگانه بودم.

در یک کلام، در آن روزها نه‌تنها دقایق و ساعات، بلکه روزها و شب‌ها هم برایم معنا نداشت. تنها روز بود که از پی روزی دیگر می‌گذشت!! و من برای تک‌تک روزها و مناسبت‌ها در ذهن خودم خیال‌پردازی می‌کردم، برای بودن در کنارتان در شب یلدا و چه شب یلدایی هم بر من گذشت!!! یلدای بدون آیدین… در این بلندترین شب سال، در تنهایی و در انفرادی، با خوراکی‌های کوچکی که از داخل بند در بشقابی چیده شده و برایم فرستاده بودند و اشک‌هایی که با شیرینی کدوحلوایی گرمی که شاید در آن لحظه یک قاشق خوردن از آن برایم لذت‌بخش بود… درهم آمیخت و.‌‌.. شب یلدا هم به سرآمد و صبح شد.

چه روزها و شب‌هایی که در انفرادی رشت ترانه «بهار دلنشین» را همراه با تمرین‌های موسیقی آیدین عزیزم، با صدای بلند می‌خواندم و برای خودم خیال‌پردازی می‌کردم که در کنارش ایستاده‌ام و حرکت انگشتانش را همراه با نوای موسیقی دلنشینش نظاره می‌کنم.

تصور این‌که در این روزهای پرتنش و در نبودن من!! در روز سالگرد عمه، مامان‌بزرگ فتحی تنها بماند و غصه‌دار باشد، نگرانی دیگرم بود. اما خوشبختانه آیدین و سیروس من با وجود شرایط سخت و عدم حضورم، مامان‌بزرگ را تنها نگذاشتند… تا یادی کنند از او که نمادی از خشم و جسارت بود.

روزها از پی هم می‌گذشت و من هرلحظه با این امید که اعلام آزادی کنند و به خانه برگردم خود را سرگرم می‌کردم. در کمال ناباوری خودم را با سه مرد محافظ داخل ماشین در جاده‌ی بیجار یافتم!! در ظلمات شب جاده‌ی بیجار!!
چهاردهم دی‌ماه… بدون رد و بدل شدن حتی یک کلمه، مگر برای استراحت‌های بین راه که از درد کمر به خود می‌پیچیدم و یا خوردن نهار و…
سیروس من، نمی‌دانی بر من چه گذشت تا تحویل زندان سنندج شدم؛ برای یک زن تنها هرچقدر هم قوی باشد، تاریکی، بی‌خبری از این‌که یک دقیقه و یک لحظه بعد چه بر سرش خواهد آمد!! تا آن جا که وقتی به زندان سنندج رسیدیم انگار قدم به خانه‌ای امن گذاشتم!! اما آن‌جا نیز زندان بود و زندان انفرادی!!
از فردای آن روز بازجویی‌ها شروع شد… به کدام اتهام، به کدام گناه ناکرده!! باز هم همان سئوال‌های تکراری و نادرست!! باز هم همان اتهامات بی‌دلیل و سطحی!! تا مرا کاملاً خورد کنند و سپس آن طور که دلشان می‌خواهد با من رفتار نمایند.
غافل از این که من فرزند کارگری هستم که از دوران کودکی دستان پینه‌ بسته‌ی پدرم را دیده‌ام. پدری که با پتک، به معنای واقعی کلمه، نان را در میان سنگ‌ها می‌جست و تمام عمرش، بدون حتی یک روز بیمه تامین اجتماعی که در دوران پیری و کهولت به عنوان آب باریکه‌ای کمک حالش باشد، پتک زد، سنگ تراشید و به سختی کار کرد!! با این امید که فرزندانش درس بخوانند و در شرایط بهتری زندگی کنند. او ما را با سختی‌های زندگی آشنا کرد و از کودکی به گونه‌ای تربیت نمود که در برابر ناملایمات و فشارهای زندگی مقاوم باشیم و تن به هر ذلتی که ممکن است به نادرست و در پی مقاصد خاصی برما تحمیل شود ندهیم و حرف ناحق و گناه ناکرده را از هر کسی که بخواهد آن را بر ما تحمیل کند نپذیریم. پدرم همیشه برایمان از دیوار کاخ‌های شمیرانات می‌گفت که سنگ‌های آن را با دستان هنرمندش به بهترین و زیباترین شکل ممکن تراشیده و سنگ روی سنگ گذاشته تا ثروتمندان و طبقات دارا، از زندگی در آن خانه‌ها و کاخ‌ها لذت ببرند!! اما خود همواره بی‌ثمر از همه آن زیبایی و رفاه، نصیبش تنها سنگ‌ریزه‌هایی بوده است که به هنگام تراشیدن آن سنگ‌ها، گاه در چشمانش فرو می‌رفتند و شب هنگام مامان‌بزرگ سرور بر بالینش می‌نشست و با محلول شستشوی چشم یا به سبک قدیم و سنتی خودشان چای دم‌کرده‌ی تازه… تلاش می‌کرد آن ها را از چشمش خارج کند تا نیروی کار آماده‌ای باشد برای روزی دیگر!! روز از نو، روزی از نو.

عمری در کار، عمری در کار، عمری در کار ،
گاهی خسته، گاهی بیمار، گاهی بیکار…

و در آخر هم در بستر بیماری اما تنومند و پرغرور از میان ما رفت.

آیدین عزیزم، بودن در کنار بابابزرگ و مامان‌بزرگ سرور، آن‌قدر مرا قوی و پرتوان بار آورده است که در شرایط سخت زندگی، هم‌چون آن‌ عزیزان سرشار از حیات و زندگی باشم. آری، زندگی در من جریان دارد، حتی پشت میله‌های زندان. من تسلیم شرایط ناعادلانه و سراپا نادرستی که در صدد تحمیل آن به من هستند نخواهم شد.

به وجودشان افتخار کن عزیزم که آن‌ها انسان‌هایی شریف، زحمتکش و قابل احترام بودند و هستند. من در کنارشان، انسانیت، بخشندگی و قوی بودن در زندگی را آموختم… در روزهای سرد زمستان در زندان سنندج با دمپایی و در میان برف و سرما، تنهای تنها در مدت هواخوری، تا می‌توانستم می‌دویدم. نمی‌دانم چرا! فقط می‌دانستم که باید سالم و قوی باشم. برای دوباره بودن در کنار تو. دیوار حیاط را بالا می‌رفتم، روی انگشتان پایم می‌ایستادم تا شاید کوه‌های پوشیده از برف را ببینم. از راننده‌ای که هر روز من را با خودش برای بازجویی می‌برد و می‌آورد، پرسیده بودم و می‌دانستم که کوه‌های پوشیده از برف که از داخل حیاط زندان دیده می‌شدند، کوه‌های آبیدر بودند. دلتنگ لحظه‌لحظه و قدم‌به‌قدم لحظاتی می‌شدم که با همنوردانم در لحظه‌ی رسیدن به قله، سرود «همراه شو عزیز» را دست در دست یکدیگر می‌خواندیم.
و هم‌چنان خیال‌پردازی و مثلاً برنامه‌ریزی، این بار برای روز تولدت بیست‌و‌پنجم بهمن ۱۴۰۲، اما بهمن‌ماه هم سپری شد و من هم‌چنان کیلومترها از شما دور بودم و تنها موفق شدم در روز تولدت صدایت را بشنوم. زیبای مامان، تولدت مبارک. با چشم‌بندی که بالا زدم و رو به دیوار چشمانم را بستم و هر سه با هم شمع تولدت را فوت کردیم. می‌دانم چه آرزو کردی و متأسفم که نه‌تنها سال گذشته، بلکه امسال هم نتوانستم آرزویت را برآورده کنم و در کنارت باشم.
بعد از گذشت دو ماه در انفرادی زندان سنندج، چند روز مانده به انتقال به رشت، وقتی مأمور اداره‌ی اطلاعات آینه‌ای را روبه‌رویم گرفت تا خودم را ببینم، انگار غریبه‌ای را در آینه دیدم که سه ماه بود تصویری از خود ندیده بود. سریع آن را با دست کنار زدم!! مأمور خواست فقط به من نشان دهد که از کبودی چشم و صورتم چیزی بر جا نمانده است!!
راست می‌گفت، از کبودی چشم و صورتم چیزی به جا نمانده بود، اما درون سینه‌ام و در وجودم چیزی مانده که هرگز تیرگی و کبودی آن از بین نخواهد رفت!!
بعد از گذشت سه ماه انفرادی و کاهش وزن ۱۴ کیلویی و ضربه‌ای که در یکی از بازجویی‌ها به صورتم خورده بود و به گفته‌ی نگهبان، حراست و مدیریت زندان که در بدو ورودم به زندان بعد از بازجویی مرا دیده بودند و از پذیرش من امتناع می‌کردند، چون تمام نیمه‌ی راست صورتم به گفته‌ی آنان کبود و رو به سیاهی بود!! در آینه، غریبه‌ای را دیدم که باورش برایم سخت بود. اما امیدوارو و پرتوان، به امید دیدار شما، راهی رشت شدیم و چند روز بعد از آن، در یک روز سرد و برفی، لحظه‌ی شیرین و به‌یادماندنی دیدار تو و سیروس از پشت میله‌های کابین نصیبم شد که انگار دنیایی را به من داده‌اند و پس از آن انتظار بود و انتظار برای روز دادگاهی!! و بعد از آن باز هم انتظار برای رأی دادگاه که به خیال خودم تبرئه می‌شدم. چون جرمی مرتکب نشده‌ بودم و کار خاصی که مستوجب آن حکم بغایت ناعادلانه باشد انجام نداده بودم.
پس انتظارم خیلی به دور از واقعیت و عجیب و غریب نبود. من فقط زندگی کردم و عاشق زندگی بودم و هستم. نه تنها برای خود، بلکه برای همه انسان‌های شریف و باارزشی که کار می‌کنند و زحمت می‌کشند تا زندگی خود را بچرخانند و رفاه و آسایش را برای همگان فراهم کنند و اما پایان انتظار و نتیجه کار دادگاه که این گونه از آن مطلع شدم: الو! سیروس جان، سلام. بالاخره نتیجه دادگاه چه شد. نتجه آمد یا هنوز نیامده است؟!
سیروس این بار دستپاچه‌تر و مغموم‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید. بغض گلویش را گرفته بود. به سختی خودش را کنترل می‌کرد. اما اصرار من که بعد از مدت‌ها انتظار امانش را در آن لحظات بریده بود اجازه اندکی صبر و تامل به او نمی‌داد. طفلکی دنبال کلماتی می‌گشت که بتواند به بهترین شکل ممکن آن نتیجه شوم و باورنکردنی را با من در میان بگذارد و من مدام با کلماتی زهرآگین بر سر و روی او می‌باریدم که: سیروس، مگر قرارمان این نبود که به هم دروغ نگوییم! پس چرا مِن و مِن می‌کنی. هر چه هست بگو. سیروس با غمی به اندازه یک کوه و صدایی که دیگر به سختی شنیده می‌شد گفت: اشد مجازات!!!!
یعنی چه!!؟ یعنی چند سال!؟ سیروس جان، چرا چیزی نمی‌گویی!؟ چرا آن را می‌پیچونی؟چی شده!؟ اشد مجازات یعنی چه؟ یعنی چقدر؟
شریفه جان، تو را محکوم به اعدام کرده‌اند. اعدام با چوبه‌دار.
چی؟!! مگر من چه گناهی مرتکب شده‌ام؟ آخه چه جرمی از من سر زده است که مستوجب چنین حکم عجیب و ناعادلانه باشم؟ یعنی بی‌عدالتی تا این حد؟ و سکوت مرگباری تمام سالن زیر هشت را فرا گرفت…
تمام انگشتان دست‌ها و پاهایم هم‌چون مرده‌ای شروع به یخ زدن کرد. روی تخت دراز کشیدم و سکوت و همراهی زندانیان در بند را با خود احساس کردم. بی‌اختیار چند ساعت قبل از مرگ بابابزرگ از ذهنم گذشت که چطور تمام دست‌ها و پاهایش سرد شده بود و من فکر می‌کردم که سردش است و با دستانم ماساژش می‌دادم و پتو رویش می‌کشیدم.
من درست در آن لحظات خودم را در آن حالت احساس می‌کردم. چند ساعتی طول کشید که صدای خنده‌های شایان، کوچولوی بند، که تازه یاد گرفته بود سرپا بایستد و خوشحالی کند مرا به خود آورد. او شروع به کشیدن پتوی من از رویم می‌کرد و می‌خندید و این زندگی دوباره‌ای به من می‌داد. به خودم نهیب زدم که پاشو و بغلش کن. اون چه گناهی مرتکب شده است که تو به او این طوری کم محلی می‌کنی. پاشو بغلش کن، تحویلش بگیر و با او بخند. زندگی تمام نشده و ادامه داره.
و صدای ماریا که می‌گفت: شریفه، بلند شو… شایان داره تو رو صدا می‌کنه…
به سرعت بلند شدم و شایان را روی کولم گذاشتم و مثل قبل شروع به خواندن شعر برایش کردم. همان شعرها و ترانه‌هایی که در تمام دوران کودکی برای تو می‌خواندم و با تو زمزمه می‌کردم: ای انسان‌ها، در زندگی باشیم با هم مهربان/ کنید با هم یگانگی در هر کیش و هر زبان و…
در طول مدتی که حکم به دیوان عالی کشور رفت و برگشت، چیزی که آزارم می‌داد بی‌اطلاعی تو و مامان‌بزرگ از این حکم ناعادلانه بود و آن‌چه به من امید و نیرو می‌داد، این بود که با تمام وجود ایمان داشتم که جرمی مرتکب نشده‌ام، غیر از حمایت از هم‌طبقه‌ای‌هایم و زنان و مردان زحمتکشی که پشت‌شان از سنگینی باری که همان طبقات دارا بر روی دوش آن‌ها گذاشته‌اند خم شده است. مثل صدها و هزاران نفر دیگر که در این راه فعالیت می‌کنند. آیا این حکمش باید اعدام باشد؟ مگر این که چیزهایی را به نادرست به من تحمیل کنند که زمینه را برای صدور چنین حکم عجیب و غریبی فراهم کنند. تا آن‌جاکه به من و وجدانم برمی‌گردد، من به شخصه هیچ کاری، تاکید می‌کنم هیچ کاری که مستحق چنین حکم ناعادلانه و بغایت ظالمانه‌ای باشد مرتکب نشده‌ام که مجازاتش چنین حکمی باشد.
بگذریم، در چشم برهم زدنی پاییز از راه رسید و آذرماه شد و یک سال از بازداشت من گذشت و من هم‌چنان بلاتکلیف مانده بودم که بالاخره چه خواهد و پایان این قصه پرغصه به کجا ختم خواهد شد؟!!
زمستان از راه رسید و بهمن‌ماه شد و من ناامید از این‌که امسال نیز در روز تولدت در کنارتان نخواهم بود. اما چه چیزی شیرین‌تر و زیباتر از این‌که برای کادوی تولدت با دستان خودم و با کاموایی انگشتی برای شما پتو ببافم.
هر حلقه‌ای که از درون حلقه‌ی دیگر عبور می‌کرد و من سرشار از امید و آرزو، تا ساعت ۳ بعد از نیمه‌شب و به عشق دیدن تو و بابا در ملاقات حضوری که آن را به پایان برسانم و آن را به همراه کیک کوچکی که با همان امکانات محدود از فروشگاه زندان برای روز تولدت درست کرده بودم با ذوق و شوق وصف ناپذیری تقدیم شما کنم.
اما بار دیگر درست در یک ساعت قبل از ملاقات که خود رابرای دیدارتان آماده کرده بودم حکم دوباره اعدامم هم‌چون آواری بر سرم فرو ریخت!!!! مددکار زندان آمد و گفت: شما مجدداً محکوم به اعدام با چوبه‌ی دار شده‌اید.
دو ماه فرصت داشتند تا حکم جدید را به من ابلاغ کنند. اما آن را اعلام نکردند تا درست در ساعتی قبل از ملاقات با همسر و فرزندم، در روز تولدش. آیا واقعاً این تصادفی و ناشی از یک سهل‌انگاری و اتفاق ساده بود؟ نمی‌دانم. فقط سئوالم و البته حیرتم در این رابطه این است که اگر این قضیه هماهنگ شده باشد، چه کینه و نفرتی می‌تواند در پشت آن نهفته باشد که این آدم‌ها را به لحاظ اخلاقی تا به آن‌جا بکشاند که برای چنین کاری برنامه‌ریزی کنند و راضی شوند که یک چنین ظلمی را در حق یک انسان روا دارند.
و بعد از اعلام حکم، اصرار مددکار که حکم ابلاغ‌شده را امضا کنم!!
در حالی که یارای ایستادن نداشتم به سختی بلند شدم و تمام توانم را به خدمت گرفتم تا تبدیل به نیرویی کنم که قوی و پرتوان در برابرشان بایستم و هدایایم را تقدیمشان کنم!! هدیه‌ی تولد را در یک دست و کیک کوچک را در دست دیگرم گرفتم! انگار مامان شریفه را به مسلخ می‌بردند!! تا جان در بدن دارم، آن لحظه را فراموش نخواهم کرد!
اتفاقات قبلی عیناً تکرار می‌شد و دست‌ها و پاهای من شروع به یخ زدن کردند. وقتی آیدین دست‌های مرا در دستان کوچک و گرم خود گرفت، با تعجب پرسید: بابا، چرا دست‌های مامان این‌قدر سرد است؟
هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که هدیه‌ی تولدت را با خوشحالی باز کردی و روی پاهایمان کشیدی، تا شاید گرم شوم و از آن حالت بیرون بیایم!!
و در آن لحظه، دوباره دستانت را گرفتم و گفتم عشق مامان، پرونده‌ی من دوباره رفته تهران برای رسیدگی!! و ممکنه طولانی بشه!! به من قول می‌دی که مثل قبل قوی و توانا باشی و هم‌چنان قوی بمانی؟
لب‌های لرزان آیدین لرزه به جانم انداخت، بلند شد روی پاهایم نشست.
هر دو گریه کردیم بدون آن‌که، آن دیگری متوجه شود که چه بر ما می گذرد.
هر سه نفر دست‌هایمان را به نشانه‌ی قولی که بهم می‌دهیم روی هم گذاشتیم و یادآور شدیم که چقدر همدیگر را دوست داریم و چقدر به داشتن پسرمان آیدین افتخار می‌کنیم. پس هم‌چنان امیدوار خواهیم ماند.
دلبندم. بهار بار دیگراز راه رسیده است و این یعنی که هیچ زمستانی برای همیشه ماندنی نخواهد بود. بد نیست بدانی که تنها نشان بهار در زندان، پرستوهایی هستند که در لابه‌لای طلق‌ها و شیشه های شکسته‌ی درب و پنجره‌ زیر هشت، در جستجوی مکان امنی برای لانه سازی هستند.
من هم البته این‌جا بیکار ننشستم و هم‌چون پرستوها و پرندگان دیگر در زندان، در سبدهای کوچک میوه برای خودم و هم‌بندی‌هایم حداقل سور وساتی فراهم کردم.  باغچه‌ی کوچکی از سبزی و سیر و پیاز درست کرده‌ام، سبزه سبز کردم، سفره‌ی هفت‌سین چیده‌ام و کارهای دیگر که مجال پرداختنش همه آن‌ها در این‌جا نیست. و این‌ها تماماً بدین معناست که نباید نشست و زانوی غم در بغل گرفت. باید زندگی کرد و امیدوار بود.

سیروس و آیدین عزیزم، زندگی ادامه داره.

 

منبع

 

بخش : کارگری
تاریخ انتشار : ۱۷ فروردین, ۱۴۰۴ ۶:۱۰ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

پیام به مناسبت سالگرد بنیان‌گذاری نهضت آزادی ایران!

ما، به عنوان یک نیروی چپ، عدالت‌خواه، دموکرات و مردمیِ خواهان آزادی و دموکراسی و برپایی جمهوری‌ِ متکی به آرای ملت در کشور، هرچند در بنیان‌های نظری و تحلیل اجتماعی و سیاسی تفاوت‌هایی با دیدگاه نهضت آزادی ایران داریم، اما در عین حال باور داریم که در مسیر دفاع از آزادی‌های سیاسی، حقوق بشر، برابر حقوقی زنان، رفع هرگونه تبعیض،گردش متوازن قدرت و پاسداری از حق حاکمیت مردم ایران، همسو و همراهیم.

ادامه »
سرمقاله

ریاست جمهوری ترامپ یک نتیجهٔ تسلط سرمایه داری دیجیتال

همانگونه که نائومی کلاین در دکترین شُک سالها قبل نوشته بود سیاست ترامپ-ماسک و پیشوای ایشان خاویر مایلی بر شُک درمانی اجتماعی استوار است. این سیاست نیازمند انست که همه چیز بسرعت و در حالیکه هنوز مردم در شُک اولیه دست به‌گریبان‌اند کار را تمام کند. در طی یکسال از حکومت، خاویرمایلی ۲۰٪ از تمام کارمندان دولت را از کار برکنار کرد. بسیاری از ادارات دولتی از جمله آژانس مالیاتی و وزارت دارایی را تعطیل و بسیاری از خدمات دولتی از قبیل برق و آب و تلفن و خدمات شهری را به بخش خصوصی واگذار نمود.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

قالیباف و موضوع “حجاب و عفاف”: تاکتیک یا تحول؟

در شرایط کنونی، نشانه‌هایی چون پیروزی چهره‌ای چون پزشکیان در انتخابات ریاست‌جمهوری، افزایش تمایل به مذاکره، و تغییر نسبی در لحن مقامات، توجه‌برانگیز است. با این‌حال، این تغییرات، اگر با اصلاحات بنیادین همراه نباشند، از جمله بازنگری در قانون‌گذاری به‌ویژه در حوزه‌هایی چون حجاب، توقف برخوردهای سلیقه‌ای و امنیتی با جامعه مدنی، گشایش در عرصه‌های فرهنگی، احترام به آزادی‌های دموکراتیک و اصلاح رویه‌های پلیسی، نمی‌توان از آن‌ها به‌عنوان نشانه‌ای از بلوغ سیاسی یا اجتماعی یاد کرد.

مطالعه »
یادداشت

قتل خالقی؛ بازتابی از فقر، ناامنی و شکاف طبقاتی

کلان شهرهای ایران ده ها سال از شهرهای مشابه مانند سائو پولو امن تر بود اما با فقیر شدن مردم کلان شهرهای ایران هم ناامن شده است. آن هم در شهرهایی که پر از ماموران امنیتی که وظیفه آنها فقط آزار زنان و دختران است.

مطالعه »
بیانیه ها

پیام به مناسبت سالگرد بنیان‌گذاری نهضت آزادی ایران!

ما، به عنوان یک نیروی چپ، عدالت‌خواه، دموکرات و مردمیِ خواهان آزادی و دموکراسی و برپایی جمهوری‌ِ متکی به آرای ملت در کشور، هرچند در بنیان‌های نظری و تحلیل اجتماعی و سیاسی تفاوت‌هایی با دیدگاه نهضت آزادی ایران داریم، اما در عین حال باور داریم که در مسیر دفاع از آزادی‌های سیاسی، حقوق بشر، برابر حقوقی زنان، رفع هرگونه تبعیض،گردش متوازن قدرت و پاسداری از حق حاکمیت مردم ایران، همسو و همراهیم.

مطالعه »
پيام ها

جان شما، جان ایران و سوگ شما، سوگ ایران است!

سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) وقوع این فاجعۀ شوم را به مردم میهن‌مان، به شهروندان بندرعباس و خانواده‌های داغ‌دار و آسیب‌دیده تسلیت می‌گوید. ما در این لحظات سخت همراه و هم‌دوش مردم  بندرعباس سوگوارِ جان‌های از دست رفته و نگران و چشم‌به راه بهبود زخمی‌های این حادثه‌ایم.

مطالعه »
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

آدرنو؛- نابغه تئوری، ناتوان در عمل

قالیباف و موضوع “حجاب و عفاف”: تاکتیک یا تحول؟

پیام به مناسبت سالگرد بنیان‌گذاری نهضت آزادی ایران!

«ترکیه ملک مردان نیست»: پاسخ زنان به پروژه‌ی اسلامی‌سازی اردوغان

غزه: آیا هنوز کسی به انسانیت فکر می‌کند؟

بحران سرمایه‌داری و آلترناتیو کارگری!