می خواستم چیزی بنویسم که شادی بیافریند؛
و لبخند بر لبانِ کودکی بنشاند
و سرمایِ روز و شب را از تنش بیرون برد.
در چشمانِ غمزده اشکی دیدم؛
لرزشی بر تنم افتاد؛
اندوه سراسر وجودم را گرفت
نفرین بر دروغ،
جایی که در آن ننگ و شرم می روید؛
و انسان به زانو در می آید
و نفرین بر خدایی که انسان را برده می خواهد؛
و،
از انسان کالا ساخته است.
می خواستم از شادی بنویسم؛
اما از خیابان صدایی آمد
و بغضی در گلو فرو شکست.
چه فرق می کند؟
زمستان هم می گذرد
و من باز شاهد اشکی در چشمان غمزده خواهم بود
و بُغصی که در گلوی
پروانه ای تنها فرو می میرد.
رحمان ا. 27 / 11 / 1