به خانه آمدهام. میدانم دوست نداری که به خاطر تو خانه رنگ ماتم بگیرد. همیشه میخندیدی. هنوز صدای خنده تو و دوستانت را از اتاقت میشنوم. صدای صحبتهای بیپایانتان. نمیدانم بعدازاین همه خواهم توانست استانبولیپلو که تو دوست داشتی درست کنم ؟ آیا از گلویمان پائین خواهد رفت ؟ داخل اتاقت نشستهام. از پنجره آفتاب کمرمقی به داخل اتاق میتابد. به ردیف کتابهای چیده شده داخل کتابخانهات نگاه میکنم. بهعکسها؛ به عکس دستهجمعی که نمیدانم در کدام کوه گرفتهای؟ چند نفر از این دوستانت باقیماندهاند؟ چه عظمتی در این چهرههای جوان خوابیده است.
شاخههای درخت پشت پنجره تکان میخورند. نورآفتاب در میان شاخ و برگهای آن میرقصد و سایهروشن مواجی را روی تخت خوابت میاندازد. گوئی کسی روی آن تکان میخورد. قلبم میلرزد. چه لحظههای شیرینی که آرام میخوابیدی و گاه تکان کوچکی میخوردی و من نگاه میکردم بیآنکه بدانی. همیشه با لبخندی آرام بلند میشدی. هیچچیزدر زندگیام لذتبخشتر از لحظاتی نبود که آرام و پاورچین میآمدی از پشت دست بر گردنم میانداختی میبوسیدی . “مادر صبحبهخیر.” بسیاری روزها پشت به اتاقت مینشستم و در انتظار این لحظه بودم. وقتی دست در گردنم میانداختی و گرمی نفست را حس میکردم، سبک میشدم. چنان سَبُک که گوئی در فضا معلقم. هیچکس حتی پدرت با تمام عشقی که به او داشتم چنین سَبُکی را به من نداد. چنان حسی از مالکیت که هیچ ثروتی با آن برابری نمیکرد. حال به تخت خالیات که برای همیشه خالی خواهد ماند مینگرم. بگو چگونه طاقت بیاورم؟ بگو چه باید بکنم؟ میدانم خواهی گفت طاقت بیاور! تسلیم نشو! من چنین خواهم کرد.
هنوز چمدانت را باز نکردهام. خانه پراست از مادران اعدامشدگان از فامیلهای نزدیکمان که برای تسلیت میآیند. بسیاری ترسیدهاند! من میفهمم. از بچههای جوانشان، از کارشان! از سؤال جواب شدن میترسند. تعدادی از همسایهها خود را از چشم من مخفی میکنند. این کشته شدن شما چه بیسروصدا انجامگرفته است. هیچکس باور نمیکند. دیروز چمدانت را باز کردم. چند تکه لباس، دو عدد صابون، مسواک و ساعت مچی تو. همین! همان ساعتی که وقتی در دانشگاه قبول شدی پدرت هدیه داد. من هرگز پدرت را چنین خوشحال ندیده بودم. گفت من آن را به دستت ببندم و بعد طاقت نیاورد و ما دونفری، نه سهنفری آن را بستیم. چقدر خندیدیم! بستن یک ساعت مُچی توسط سه نفر و آخرسر هم آن را سروته بسته بودیم. چه لحظاتی! خوشبختتر از ما در دنیا نبود.
نهار استانبولی پلو برای تودرست کرده بودم. گفتی: “خوش مزه تر از استانبولی پلو غذائی نیست وشما مامان بهترین استانبولی را درست می کنی! “؛ اگر برایت لقمه ای نان وپنیرمی گرفتم باز همین را می گفتی. پدرت از من تشکر کرد که چنین پسری به او دادم. من هم از او تشکر کردم. تو خندیدی و به شوخی گفتی: “اگر قرار است کسی تشکر کند من هستم که اینهمه به خاطرم زحمت کشیدید.” بعد باز خندیدی: “من دانشگاه قبولشدهام شما از همدیگر تشکر میکنید؟” دست در گردن هردوی ما انداختی به سینهات فشارمان دادی. لذتی چنان زیبا که قادر به توصیف آن نیستم. پسرم سپاس گذار بودی، به خاطرهرچیز کوچک.
چقدر دلتنگم؟ خوب که پدرت این روز را ندید. او چگونه طاقت میآورد. او که هرگز طاقت آمدن به زندان برای ملاقات تو را نداشت. خرداد سال پنجاه چهاربعد از کشته شدن «جزنی» را یادت میآید که چگونه در محل ملاقات از حال رفت؟ او طاقت این سختیها را نداشت. زندان رفتن تو، او را در هم شکست. اما حتی یکبار از تو گلایه نکرد. او به تو ایمان داشت. تا آخرین روز حیات هم فقط نام تو را میگفت. در سال آخر زندگیاش هر کس را که میخواست صدا کند، با نام تو صدایش میکرد. حتی من را! چه کسی این ساعت را از مچ تو باز کرد؟ عقربهها روی ساعت چهار و ده دقیقه ایستادهاند؛ نه مسلماً این ساعت کشته شدن تو نبود. چند روز عقربهها نبود تو را طاقت آوردند؟ چند روز پس از تو، آنها کارکردند؟ زمان متوقفشده است. من این ساعت را کوک نخواهم کرد! بگذار زمان نیز با مرگ تو از حرکت بایستد!
میخواهم آن کمد لباس بزرگ را خالی کنم و تنها چمدان ترا در آن بگذارم. کمدی که اگر کسی در خانه نباشد، داخل آن بنشیم و در تاریکی مطلق در آن جای تاریک خود را در کنار تو احساس کنم. یادت میآید، سالها قبل برایم از فروغ فرخزاد میگفتی. گفتی : “مادر روحهای حساس در جامعه خشن، با انسانهای بیرحم، بسیار رنج میبرند. تحقیر میشوند و کسی درد و صدای آنها را نمیشنود.” گفتی: “فروغ بسیاری مواقع داخل کمد میرفت در بر روی خود میبست و های های گریه میکرد. ساعتها درون آن تاریکی مینشست و میگفت تاریکی بیرون ظلمانی تر از تاریکی داخل این کمد است! میگفت که میخواهم دورتادور خودم یک دیوار آجری بلند بکشم و درون این چهاردیواری بهقدری فریاد بزنم که از پا بیفتم! از دست اینهمه خشونت و چشمهای بیشفقت که به من خیره میشوند و روحم را آزار میدهند کلافهام.” حال من هم میخواهم چنین کنم. فریاد بکشم که چرا هیچکس کشته شدن فرزندان ما را نمیبیند؟ چرا هیچ صدایی به دادخواهی زیباترین فرزندان این سرزمین بلند نمیشود؟ اینهمه بیعدالتی! بیتفاوتی! انسانیت به کجا رفته است؟ چه تعداد مادران، همسران و پدران باید فریاد خود را درون این چهاردیواریها بکشند؟
چندی قبل داستانی از کُمُدی در شوروی شنیدم، که تنها یک دست لباس دامادی درون آن آویزان است. بیشتر از بیست سال. لباس دامادی پسر جوانی از روستاهای اردبیل که تنها یک شب آن را پوشید. چند روز بعد از شکست فرقه دمکرات، ناگزیر از ترک وطن شد. سالها به جرم اینکه خواهان بازگشت از شوروی بود به سیبری تبعید گردید! زندان کشید و با مرگ استالین از سیبری برگشت. تنها با یک بقچه که در آن لباسهای دامادی خود را نهاده بود. سالهاست که لباسها را در کمدی خالی آویزان کرده تنها با این امید که روزی بر خواهد گشت و این لباس را بر تن خواهد کرد، و در آن دهکده در کنار زنی که دوستش داشت، آرام خواهد گرفت. سالها گذشته است او پیر شده و مرزها همچنان بسته ماندهاند. دهها نامه به مقامات شوروی و نیز مقامات ایرانی نوشته و جوابی دریافت نکرده است. هر نامه که مینویسد، از آن کپی برمیدارد و یک نسخه برای خود نگاه میدارد. کمد پر از نامههای او شده است. میگویند گاه در تنهائی آن لباس را میپوشد. در اتاق میچرخد، بر روی یک صندلی مینشیند، شرابی میخورد و به صندلی خالی کنار دستش خیره میشود و اشک میریزد. میگویند گفته است: ” اگر نتوانستم بروم، جسدم را بسوزانید و خاکسترم را برای زنم بفرستید.” زنی که سالها قبل مرده است. او نمیداند، به او نگفتهاند؛ چراکه او تنها به همین امید زنده است که سرانجام روزی برمیگردد. چه سرنوشتی دارند مردمان این سرزمین. حتی کمدهایشان نیز قصه مخصوص به خود را دارند. چمدانت را داخل این کمد خواهم نهاد. کمدی که وقتی کوچک بودی داخل آن مخفی میشدی. دوست داشتی روی ملافههای چیده شده داخل آن بنشینی و گاهی هم به خوابی. مخفیگاه کوچک تو!