کسی نمیداند این خواب بود یا بیداری، که او آن گل نیلوفر را بویید. عطر عجیبی داشت بوی گس خاک بعد از باران، عطر خاطرههای دور که بسیار محو در ذهنش میپیچید، مانند عطر شیر مادر. عطری که او را به دالان نیمه تاریک خانه قدیمیشان میکشید به عطر و هیجان نخستین بوسهای که در آن دالان بر لب دختر همسایه نهاد. شاید عجیب باشد او آن گل را نه بصورت یک گل واقعی بلکه در راه پلههای سنگی کاخ آپادنا، یا گلی که بر دست پیکره سنگی داریوش در تخت جمشید بود، بویید! سکرآور مانند یک رویا. گل نیلوفر بود!
این را خوب به یاد دارد، آن گلبرگهای مدور که مانند طشت خورشید یا قرص ماه میچرخیدند. کجا بود؟ نمیدانست!
معبدی در هند؟ نه در معبد وانگوروات بود در کامبوجیا. آنجا که درختان انجیر معابد به دور پیکر شیوا پیجیده بودند. او در برکه حیاط معبد آن نیلوفر آبی را لمس کرد. مانند حریری نرم، مانند یک چاکرا! ارتعاشی از جهان هستی، که تمامی تنش را به لرزه درآورد. به سان نخ باریکی در لایه لایه ذهنش نفوذ کرد، در هزار توی وجودش چرخید. درخشان و سیال چون فوارهای از نور، لوتوس بود! گل نیلو فر آبی!
بعد از این خواب یا بیداری بود که آن گل وارد زندگی او گردید. وقتی که بیدار شد گل در دستش بود. شاداب با نوری درخشان، کافی بود دستش را باز کند تا اطاق غرق در نور گردد. تمام وجودش غرق در شادی بود. چه کسی در خواب این گل را بر دستش نهاده بود؟ نمیدانست!
شاید سالها قبل فالگیر دورهگردی که کف دست او را دیده بود، آن را بر کف دستش حک کرد! یا در زلزله کرمان، در ماهان در حیاط کوچک و سفید رنگی در پشت مقبره شاه نعمتالله ولی! زمانی که خسته از درآوردن و دیدن جنازههای زیر آوار مانده از زلزله به این حیاط پناه آورده بود! نشسته برسکوی یک ایوانی خشتی. فضایی عجیب که زمان را از دست او ربود.
باز خواب بود یا بیداری که آن پیرمرد را دید! با یک گل نیلوفر آبی به بالای گوشش، که به آرامی آن را برداشت و در کف دست او نهاد! نه، نه این واقعی نبود. آن جا پیرمردی حضور نداشت! تنها یک تصویر بود! یک نقاشی از مردی در بخارا کار اوستا <مومن> نقاش ازبک، روس، که او سالها قبل دیده بود. او اینجا چکار میکرد؟
باز به دستش خیره شد. گل نیلوفر همچنان با گلبرگهای خود میدرخشید.
وحشتاش گرفت. نکند به هیئت پیرمرد خنزر پنزری صادق هدایت در آمده بود! این نیلوفر را هم آن دختر جوان، نه یک فرشته آسمانی به او تقدیم میکرد! اما نه! نیلوفر او کبود بود و این نیلوفر میدرخشد.
دستش را باز کرد. گلبرگ بر روی گلبرگ، بر هر گلبرگی کلمهای! کلماتی که ظاهر میشدند، میدرخشیدند و سپس به آرامی محو میگردیدند. تلاشش بیفایده بود. زیر آن همه نور قادر به خواندن کلمات نبود. چگونه میشود در زیر چنین نوری قادر به خواندن نباشی؟ صدای اساطیری شاملو بود که در گوشش میپیچد، <سکوت سرشار از سخنان ناگفته است.> صدایی خسته که از پس پرده پندار میآمد! صدایی که برای او آرزوی چشمانی میکرد که چراغها ونشانهها را در ظلمات ببیند! و گوشی که صداها و شناسهها را در بیهوشی بشنود!
دستش را میبندد. پلکها را برهم مینهد. تصویر نیلوفر آبی را در خاطر مجسم میسازد. باز آن بوی آشنا، آن دو چشم روشن وحشی، گلبرگها، سکوت و آرامش! غنچهای شکفته میشود! گلبرگی بیرون میآید، با حرفی عجیب نوشته بر آن، هیچ حقیقت کاملی وجود ندارد. هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده است! مانند این گلبرگهای بر روی هم قرار گرفته و لایه لایه این نیلوفر رمزآلود! که طرحهای محرمانه هستی را پنهان میکنند.
نه تولد، نه زندگی و نه مرگ، هیچ کدام حقیقت مطلقی نیستند! تو از خوابی به خواب دیگری میروی، قبل از آن که دنیا بیایی اینجا بودهای و زمانی هم که بمیری اینجا خواهی بود. تو تکرار بینهایت چهرههایی هستی که قبل تو آمدند و قبل از تو رفتند. <راهپیمایان بیپابان سعادت ازلی.> <آخرین همان اولین است که وارد میشود!> تو سایهای بیش نیستی. فاصلهای بین خواب وبیداری نیست! همانگونه که فاصلهای بین ازل و ابد نیست. ابد با ازل زاده میشود و ازل خود، مایه از ابدیت میگیرد. فنایی وجود ندارد! باقی در فنا معنا مییابد! همانگونه که مرگ با حیات! به سان <چون! غرق در بیچون!> مولانا!
گل نیلوفر در دست تو تنها یک نشانه است. اگر در جسجوی حقیقت باشی به دنبال این نشانه خواهی رفت! آنگاه نیلوفر آبی نه در دستهای تو، بل در ذهنت شکفته خواهد شد. دروازههای هستی گشوده خواهند گردید و هستی عریان را خواهی دید.
در آنجایی که هیچ چهرهای نیست! هیچ نامی نیست! تنها هستی بیکران است و تو!
دستش را باز میکند. هنوز گل نیلوفر آنجاست. تا رسیدن به دروازههای هستی، تا رسیدن به اندرونه خویش، راه درازی در پیش دارد. آیا او راهروی این راه خواهد بود؟ دستش را میبندد. اما هنوز وجود گل نیلوفر را در کف دست بستهاش حس میکند. چه کسی در خواب یا بیداری این گل نیلوفر را در کف دست او نهاد؟
ابوالفضل محققی