بهروز ارمغانی و ارتباط با سازمان
رابطم با سازمان بهروز ارمغانی بود. سابقهٔ فعالیت محفلی چندسالهٔ مشترک، نسبت خانوادگی، اطلاع از فکر و ذکرها، اخلاق و کنشهای سیاسی و اجتماعی همدیگر، ضرورت پروسهٔ تطابق و برخی دغدغههای اولیهٔ ورود به سازمان را منتفی و یا تسهیل میکرد.
بهروز دوست، رفیق و همرزم زمان فعالیتهای دانشجویی من بود. علیرغم این که خانوادهاش در تبریز زندگی میکرد، ما مدتها در همان شهر با هم در یک خانه بودیم. دقت و پایبندی وی در انجام کارهایی که در برنامه میگذاشت و یا موظف به انجام آنها میشد، نمونه بود.
بهروز این خصوصیت را سالهای بعد در سازمان نیز به قوت حفظ کرده بود. توان بالایی در سازماندهی داشت. صریح بود. نسبت به مسایل دوستان پیرامون حساسیت نشان میداد. با مطالعه و کتاب یگانه بود. به فوتبال و موسیقی علاقه داشت. کوراغلو میخواند و به تفنن، ویولون مینواخت.
چند ماه اول ارتباطم با سازمان در حالی که هنوز در فومنات مشغول کار بودم، من و بهروز همدیگر را در تهران ملاقات میکردیم. بعد از مدتی پیشنهاد انتقال کار به تهران در جهت استفاده از امکان حرفهای و تخصصی پزشکیام در سازمان مطرح گردید و اتخاذ تصمیم به عهدهٔ من گذاشته شد.
تصمیم دشواری بود. من پیوندها و ارتباطات اجتماعی گستردهای در منطقه داشتم. بهروز از موقعیت من در منطقه تا حدود زیادی مطلع بود (بعدها فهمیدم که رفیق حمید اشرف هم از وضعیت من اطلاع داشته است). من عملاً بر سر دوراهی اتخاذ تصمیم قرار گرفته بودم، رها کردن همهٔ آن ارتباطات اجتماعی منطقه و گزینش اقامت در تهران و یا ادامهٔ کار در منطقه! با اکراه اقامت در تهران را برگزیدم. با این منطق که پیشنهاد سازمان مقدم است. پیش از این هم اعزام به منطقهٔ ظفار را نیز با همین دلیل پذیرفته بودم و تا آستانه تدارک عزیمت به آن کشور پیش رفته بودیم. (سالها بعد به این نتیجه رسیدم که با همان الزامات و شرایط موجود سازمان، بهتر میبود که در منطقه میماندم).
شاخکهای حسی و برنامهٔ مطالعهٔ مستمر در خانههای تیمی
در همان موقع یا اندکی بعد، سیاستی در سازمان پی گرفته میشد مبنی بر گسترش و بهرهگیری مناسبتر از نیروهای سازمان که در واحدهای کاری حضور داشتند.
این افراد «شاخکهای حسی» سازمان تلقی میشدند. بدین معنا که از یک طرف سازمان از طریق آنها گستردهتر و بهتر در جریان اوضاع و احوال جامعه قرار میگرفت و این تا حدودی از حدت وشدت بیخبری چریکهای مستقر در خانههای تیمی نسبتاً جدا افتاده از مردم میکاست. (مثلا گزارشی از وضعیت بهداشت و درمان کشور و بیمههای اجتماعی کارگران توسط من تهیه گردید. همان زمان هم جزوه کمکهای اولیه برای آسیبهای ناشی ازحوادث فعالیت چریکی را تکمیل کردم.) از طرف دیگر بازتاب فعالیتها و عملیات سازمان در جامعه ازطریق آنان به سازمان منعکس میگردید.
البته محسنات فوق، زیانهای معینی نیز به همراه داشت؛ زیرا از این طریق که ارتباطات را وسیعتر میکرد، رفت و آمدها و قرارها را افزایش میداد و متناظر با آن از دقت آنها میکاست و نقاط ضربهپذیر جدیدی را سبب میشد.
همزمانی آن با برنامهٔ تقریباً اجباری مطالعه در درون سازمان، و مآلا برانگیختن پرسشها و ایجاد چالشهای فکری جدید و متفاوت در مقایسه با دورهای که صرفا عملیات در دستور بود، مزید بر علت میشد.
پدیده اخیر، یعنی مطالعه پیگیرانه درخانههای تیمی با حضور و همت افرادی نظیر بهروز ارمغانی در سازمان رونق بیشتری یافته بود.
یادم است که در این دوره، جدا از برنامهٔ مطالعهٔ درون خانههای تیمی، رفقای مسئول که مسافرتهای طولانی با ماشین شخصی داشتند، هنگام رانندگی به نوارهای ضبط شدهٔ جزوات و آثار کلاسیک گوش میدادند . اهم مطالب مورد مطالعه و بحثهای آن دوره تا آن جا که حافظهام یاری میکند، عبارت بودند از بررسی افزایش قیمت نفت، نوشتهها و نظرات رفیق بیژن جزنی، شورش و انقلاب (به بهانه انتشار کتاب «شورش نه، قدمهای سنجیده در راه انقلاب» توسط سازمان)، بحث درباره تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، مسالهٔ بقای سازمان (گویا درسال ۵۴ بود که غیرمستقیم از حمید اشرف شنیدم که گفته بود الآن نگرانی من کمتر و امیدواریم بیشتر شده است ما باید تلاش کنیم به سرنوشت توپاماروها دچار نشویم. نقل به معنی. اشارهاش به حفظ و بقای سازمان بود.)
همزمان با تدارک مقدمات عزیمتم به تهران، از آن جا که بهرهگیری از توان حرفهایام در سازمان به داشتن تجربهٔ عملی بیشتری در رشته جراحی منوط میشد، علیرغم ثبت نام در رشتهٔ جراحی و پشت سر گذاشتن آزمون ورودی آن، با پذیرش تقاضای استخدام در درمانگاه اجتماعی کارگران در جنوب تهران، کار در درمانگاه مقدم دانسته شد و پیگیری رشتهٔ تخصصی عملاً منتفی گردید.
اتاق عمل سیار، عمل جراحی ومهمانِ خانه تیمی (رایحهٔ نیمرو)
در ماههای اولیهٔ اقامتم در تهران به طور مرتب با بهروز و گاهگاهی با علی اکبر (فریدون) جعفری قرارهای دیدار داشتم. برخی از قرارهای دیدار با بهروز در خانه و همهٔ دیدارها با علی اکبر در بیرون صورت میگرفت.
بعد از مدتی، اقدام عملی تدارک امکان پزشکی زیرزمینی برای سرویسرسانی به رفقای مجروح در دستور قرار گرفت. وسایل اولیه و دارو و «ست»های جراحی تهیه شد و برای ادامهٔ کار و تهیهٔ بخشی دیگر از امکانات پزشکی از طریق رفیق علی اکبر به رفیق حمید اشرف وصل شدم. تا مدتی بعد، دیدار با حمید برای تهیهٔ امکانات صورت میگرفت.
در همان زمان، پای راست یکی از رفقا بر اثر انفجاری، سخت آسیب دیده بود که تهیهٔ دستگاه رادیولوژی را برای عکسبرداری فوریت میبخشید.
دستگاه رادیولوژی پرتابل با کمک و همراهی حمید از یک فروشگاه لوازم پزشکی روبروی دانشگاه تهران خریداری و به یکی از پایگاهها انتقال یافت. پیش از آن نیز مشترکاً به دو سه فروشگاه لوازم پزشکی در خیابان تخت جمشید وشاهرضا مراجعه کرده بودیم. من برای انجام عمل مربوطه همراه رفیق حمید، وارد خانهای تیمی شدم که رفیق مجروح ما درآن جا زندگی میکرد.
وسایل پزشکی قبلا در محل انجام کارمان در آشپزخانه که کمتر رنگ و بو و حال و هوای یک آشپزخانهٔ معمولی را داشت، مستقر شده بودند.
رفیق مجروحمان به «اتاق عمل» آورده شد. به کمک رفیق حمید برای مشخص شدن محل تکههای ترکش از پای آسیب دیدهٔ وی عکسهای روبه رو و نیز جنبی برداشته شد. برای تشخیص درستتر ومقایسهای، عکسی هم از پای سالم بیمار برداشتیم (به جای اتاق تاریک برای جاگذاری فیلمها، از کمد بزرگ دربستهٔ موجود در هال خانه استفاده کردم).
کارم را در حالی که چهرهٔ بیمار به وسیله پارچهٔ نازکی پوشانده شده بود تا من او را نبینم یا نشناسم، شروع کردم؛ البته با بیحسی موضعی و تزریق داخل وریدی داروی مسکن و مخدر.
رفیق حمید به عنوان دستیار، برخی کارها را به عهده گرفته بود. از جمله خواست که تزریق داخل وریدی را که تا آن موقع هیچگاه انجام نداده بود، به او واگذار کنم. با فیکسه کردن ورید بازو، انجام آن را به وی محول کردم.
تکههای بزرگتر ترکش بیرون آورده شد و تعدادی از تکههای ریز را که ماندن آنها در لا به لای نسج مزاحمت جدی ایجاد نمیکرد، برای پرهیز از دستکاری بیشتر و بروز عفونت، خارج نکردیم.
پس از دوختن محل شکافته شده، مرحلهٔ پایانی کار یعنی بخشی از پانسمان و بانداژ پای عمل شده به عهدهٔ رفیق حمید گذاشته شد. در حین عمل با مشکلی مواجه نشدیم.
بعد از گذشت همهٔ این سالها، هیچگاه ندانستم چه کسی را مورد جراحی قرار دادهام. به یقین، رفیقمان در ضربات سال ۵۵ کشته شده است. در فراغت بعد از عمل من مجاز بودم به راهرو، هال و اتاق سمت چپ آشپزخانه سر بزنم. روی دیوار راهرو تابلو برنامه غذایی هفتگی نصب بود؛ لیست غذاهایی نه با کیفیت چندان مناسب.
اتاق تقریباً خالی از هر چیزی بود. تنها روی دیوار مجاور راهرو ورودی عکسهای آشنای برخی از رفقای شهید نصب بود. در میان عکسهای رفقای سازمان چشمم به عکس رفیق پرویز حکمت جو افتاد. لحظهای به عکس خیره شدم. رفیق حمید در این لحظه پشتم قرار داشت. از من پرسید عکس رفیق حکمت جو را دیدی، تعجب کردی؟ جوابم نه بود. (در باره رفیق حکمت جو از اعضای حزب توده، که در زندان توسط ساواک به قتل رسیده بود، قبلاً شنیده بودم.)
ابتدا نان و نیمرو سهمیام را در تنهایی خوردم. سپس همراه ساکنین خانهٔ تیمی در قسمت هال خانه در حالی که من جلو و دیگران پشت سرم نشسته بودند، تا من و آنان نتوانیم چهره همدیگر را ببینیم، با یک آپارات پخش فیلم که در آن دوره خیلی به ندرت در خانههای معمولی یافت میشد، با استفاده از دیوار هال به مثابه اکران، به تماشای فیلمی از مبارزان ظفار نشستیم. پس از پایان فیلم، من به همراهی رفیق حمید خانه تیمی را ترک کردم.
یک نمونه دیگر
شبی در خانهٔ تیمی دیگری، همراه یک رفیق دختر پرستار، اتاق عمل با تجهیزاتی تا حدامکان مناسبتر از قبل، وسایل رادیولوژی و بیهوشی سطحی، امکانات جراحی و ترانسفوزیون خون (قرار بود از رفقای ساکن خانه برای اهدای خون به بیمارمان استفاده کنیم.) سرم و پلاسما، جهت کمکرسانی به رفیق مصدومی که از مهلکهٔ درگیری گریخته بود، و قرار بود به محل منتقل گردد در معیت رفیق علی اکبر جعفری آماده شده بودیم. این بار آمادگی بیشتری داشتیم، ولی متأسفانه اطلاع یافتیم که رفیق ما در راه انتقال به خانه به علت خونریزی شدید درگذشته است.
چند اتفاق به ظاهر ساده
در باره تواناییهای رفیق حمید اشرف، قدرت ارزیابی، هشیاری، تهور، سرعت عمل، دقت و … او بسیار گفته شده و بسیاری هم هنوز ناگفته مانده است. با جان باختن حمید و دیگر رفقا دسترسی به بخش زیادی از آنها عملاً ناممکن شده است. اشارهام در این بخش کوتاه شامل موارد یاد شده در بالا نیست. من میخواهم در این جا از چند اتفاق ساده به عنوان نمونه یاد کنم که به زعم بسیاری از ما برای رفیق با تجربهای در موقعیت استثنایی حمید اشرف، آن هم در سالهای آخر دوران زندگی طولانی مدت چریکی باید غیرمنتظره باشد:
یک- قرار براین بود که رفیق حمید قبل از ساعت ۸ شب خود را به پایگاه (خانهٔ تیمی) برساند؛ زیرا در آن دوره وی مجاز نبود بعد از ساعت ۸ بیرون از خانهٔ تیمی باشد و میبایست خبر سلامتی خود را هم از طریق تلفن اطلاع بدهد. تا ساعت ۸ از حمید خبری نشد، من و رفیق بهروز و شاید کسان دیگری هم نگران از این بیخبری. فردایش بهروز با کنایهٔ دوستانهای تعریف کرد که «آقا» درآن ساعات نگرانی همهٔ ما در جادهٔ قم – تهران بوده است.
دو- پس از پارهای جستجوها و تحقیق مقدماتی، قرار شد یک دستگاه رادیولوژی پرتابل از فروشگاه لوازم پزشکی روبروی دانشگاه خریداری شود. دانسته نیست چرا حمید حداقل دو بار همراه من به خاطر دستگاه به آن حوالی آمد در حالی که چشمهای کنجکاو و جستجوگر تعداد زیادی از دانشجویان در آن سال و ماه هم مترصد و هم مشتاق دیدن وی بودند؟ اتفاق جالب و خندهداری در فروشگاه روی داد. مسئول فروش برای جازدن کالا که قیمت بالایی داشت، پیشنهاد کرد که برای آزمایش و آشنایی با کار دستگاه، عکسی از سینه و قلب همراهم یعنی رفیق حمید بیندازد و همانجا هم ثبوت و ظهور فیلم صورت گیرد! بلافاصله و فقط یک لحظه در فانتزی و خیال من، عکس ایستادهای از رفیق حمید مجسم شد؛ تصویر دندهها و قلب و ریهاش در بالا و تصویر مسلسل شاتایر و کلت و نارنجک در پایین عکس. به سرعت برق، نگاهی بین من و حمید رد و بدل شد. من گفتم بهتر است از سینهٔ من عکسبرداری شود. برای آن سرفه را بهانه کردم و فوراً خود را آمادهٔ عکسبرداری نشان دادم و حمید هم به بهانهای مغازه را ترک کرد
سه- رفیق حمید سر قرارش که در یکی از خیابانهای فرعی در تهران نو بود حاضر نشد. گشت کوتاهی زدم و سر قرار نیم ساعت بعد رفتم. حمید را سر قرار جدید دیدم. از علت نیامدن سر قرار قبلی جویا شدم. گفت نزدیکیهای محل قرار پیادهرو شلوغ بود، بهتر دیدم از حاشیهٔ خیابان حرکت کنم. چند قدمی نرفته بودم که ماشین پیکانی که سرعت کمی داشت خورد به من، نزدیک بود پخش زمین شوم. پهلویم درد گرفت. رانندهٔ پیکان در حالی که ناراحت و دستپاچه بود، با اشارهٔ دست حمید خیالش راحت شد فهمید که چیزی نشده است. حمید به سرعت منطقه را برای جمع و جور کردن خودش ترک کرده بود.
هم بهروز و هم حمید در جریان جریان یورش گسترده به سازمان در سال ۱۳۵۵ جان باختند. یاد آنان و یاد همهٔ جانباختگان این یورش سهمگین گرامی باد.