برای اطلاع خلقهای مبارز ايران بايد بگويم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست "خود چريکها"، به هيچ وجه جديد نبوده و داستان ساواک ساخته کهنهای است. اين داستان را در همان زمان بلافاصله پس از شهادت آن رفقای کوچک، در زندان اوين به من گفتند.
خلقهای قهرمان ايران!
در اين دوران پيری و کهولت، در شرايطی که قلبم همچنان و مثل هميشه برای آزادی و سعادت مردم ستمديده ايران و برای همه کارگران و زحمتکشان که خود جزئی از آنها بوده ام می تپد، کتابی به دستم رسيد که اطلاعاتی های جمهوری اسلامی در ادامه و تکميل سرکوبگریها و جنايات ساواک، عليه مردم ايران منتشر کرده اند. اين کتاب تحت عنوان "چريکهای فدائی خلق، از نخستين کنشها تا بهمن ۱۳۵۷" از طرف به اصطلاح "موسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی" که در حقيقت شعبه ای از ساواک ضد خلقی جمهوری اسلامی است تحت نام مستعار مزدوری به نام "نادری" چاپ و منتشر شده است.
با خواندن اين کتاب و ديدن تهمتها و افتراهائی که در سطر سطر آن عليه چريکهای فدائی خلق و تک تک رفقای فدائی که من آنها را هميشه فرزندان انقلابی خود خوانده ام، ساز شده، قلبم به درد آمد. اگرساواک برای جلوگيری از رشد مبارزات توده ها عليه رژيم شاه و امپرياليستها و حفظ نظم ضدخلقی موجود در جامعه به اِعمال انواع شکنجه های قرون وسطائی و تحميل رنج و عذابهای غير قابل توصيف به مبارزين توسل جست، دستگاه امنيتی رژيم جمهوری اسلامی در اين کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ و قلب حقايق در مورد يک دوره از تاريخ درخشان مردم ايران که تماماً در خدمت تبرئه ساواک و قدرقدرت نشان دادن دستگاه های امنيتی و در مقابل پوچ و بيهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بر دلهای ما خنجر زده و شکنجه ديگری را تحميل کند. واقعيت اين است که در اين کتاب روح و روان همه نيروهای مبارزی که از رژيم پست و جنايتکار جمهوری اسلامی متنفرند، به زير شلاق سرکوبهای قلمی گرفته شده است. از نظر من تحميل چنين شکنجه و عذابی، خود يکی از هدفهای کتاب اخير را تشکيل می دهد.
در دهه ۵۰، اين افتخار نصيب من شد که بتوانم به همراه فرزندان خردسالم در ارتباط با چريکهای فدائی خلق قرار گرفته و در درون اين سازمان عليه رژيم ديکتاتور و وابسته به امپرياليسم شاه مبارزه نمايم. با توجه به اين که يکی از موضوعات دروغ پردازی و افترا زنی های کتاب اخير، خود من، فرزندان خردسالم و رفقائی هستند که در اين ارتباط قرار داشتند، بر خود واجب می بينم عليرغم همه رنجی که يادآوری جنايات ساواک به خصوص در اين سن کهولت بر من تحميل می کند، حقايقی را با شما خلقهای مبارز و قهرمان ايران در ميان بگذارم.
اول از همه اين را بگويم که ادعا شده است که گويا کتاب مورد بحث، تاريخ چريکهای فدائی خلق را به تحرير در آورده است. اما، آنچه بر مدعای اين تاريخ نگاری آمده، عمدتاً مجموعه ای از بازجوئیهای ساواک می باشد که در زير بدترين و کثيف ترين شکنجه های قرون وسطائی اخذ شده اند. درست چنين بازجوئیهائی که هرگز نمی توانند بازگو کننده حقايق باشند، برای اثبات ايده های به غايت غير واقعی کتاب در مورد نظرات و اعمال سازمان چريکهای فدائی خلق مورد استفاده قرار گرفته اند. در اينجا می خواهم توجه شما را به اين موضوع جلب کنم که نفس کاری که تهيه کنندگان اين کتاب انجام داده اند، نه تنها غير انسانی و غير اخلاقی است بلکه بطور برجسته مصداق بارز تبليغ و تشويق شکنجه و جنايت عليه بشريت می باشد. اين کار، جرم و جنايتی است که بايد در دادگاه های مردمی مورد بررسی قرار گرفته و مرتکبين و اشاعه دهندگان آن تحت همين عنوان مورد محاکمه و مجازات قرار گيرند.
کتاب برای به اصطلاح باز سازی رويدادهای سياسی در دهه ۵۰، هر آنچه که در بازجوئیهای زير شکنجه ساواک عنوان شده را عين حقيقت به حساب آورده است. اما، حقيقت ابداً چنين نيست. بايد دانست که در بسياری از موارد ساواک نمی توانست و نتوانست حتی به گوشه ای از واقعيت و رويدادی که اتفاق افتاده بود، از طريق شکنجه مبارزين دست يابد، چه رسد به اين که به کشف کل حقيقت نايل آيد. جهت اثبات اين سخن ناچاراً شما را به نمونه ای که در اين کتاب در مورد خود من ادعا شده، رجوع می دهم. در صفحه ۴۷۸ نوشته اند: "فاطمه سعيدی نحوه دستگير شدن خود را بارها در بازجوئیهای مختلف بی کم و کاست تکرار می کند." بلی، شکنجه گران ساواک ناچار بودند همه آنچه که من در مورد "نحوه دستگير شدن خود" به آنها می گويم را بپذيرند و تصور کنند که من حقيقت را به آنها گفته ام. اما آيا واقعيت به همانگونه بود که من برای آنها "تکرار" می کردم؟ آيا آنچه من با به جان خريدن شکنجه های وحشيانه ساواک، به قول همين مأمور مزد بگير جمهوری اسلامی يعنی نويسنده کتاب دشمن، بارها و بارها در بازجوئیهای مختلف "بی کم و کاست" برای شکنجه گرانم گفته و تکرار کرده ام، عين حقيقت بوده است؟ و آيا ساواک با همه شکنجه های جسمی و توسل به تهديد و ارعاب و ايجاد فضای شديداً خوفناک و شکنجه های روانی قادر شد به قول اينها به "ماجرای دستگيری" من پی ببرد؟ نه! نتوانست. تهيه کنندگان کتاب که سنگ دفاع از ساواک جنايتکار را به سينه زده و سعی کرده اند آن دستگاه امنيتی را قادر به اخذ هر اطلاعاتی از مبارزين جلوه دهند و گوئی هر آنچه مبارزين در زير شکنجه و بازجوئی به ساواک گفته اند، عين حقيقت بوده، در ادامه مطلب خود بيشرمانه ادعا کرده اند: "فاطمه سعيدی هيچ انگيزه ای برای خلاف گوئی و وارونه نمودن ماجرای دستگيری خود نداشته است"(صفحه ۴۷۹، تأکيد از من است). ننگ بر شما باد! "هيچ انگيزه ای" در مقابل دژخيمان ساواک، آن دشمنان جانی مردم "برای خلاف گوئی و وارونه نمودن ماجرای دستگيری خود" نداشته ام!؟ شما مزدوران که زندگی حقيرتان صرفاً در کسب پول و مقام به قيمت ارتکاب به هر جنايتی عليه مردم خلاصه می شود، اساساً قادر نيستيد انگيزه انقلابيون برای "خلاف گوئی" در مقابل شکنجه گرانشان را درک کنيد. اما توده های رنجديده و آگاه ايران می دانند که محروم کردن دستگاه های امنيتی از دست يابی به اطلاعات واقعی و جلوگيری از ضربه زدن آنها به نيروهای مبارز جامعه، يک وظيفه و تعهد انقلابی است که انقلابيون دهه ۵۰ تا پای جان به آن وفادار می ماندند. آيا هرگز می توانيد درک کنيد که چه انگيزه ای مرا بر آن داشت که هنگام دستگيری، شيشه سيانورم را زير دندان خرد کرده و آن را بجوم؟ چه انگيزه ای باعث شد که شکنجه های وحشيانه جنايتکاران ساواک را تحمل کنم و هرگز در مقابل آنها سر تسليم فرود نياورم؟ شکنجه هائی که نه فقط در روزهای اول دستگيريم بلکه در طول همه دوران زندانم د رمقاطع مختلف به انحاء و اشکال گوناگون بر من اعمال شد!
در اين کتاب حتی به انقلابيون کبير فدائی که درست به خاطر ندادن اطلاعات به دشمن، در زير شکنجه جان سپردند؛ و يا مقاومتشان چنان تحسين برانگيز بود که خود جلادان ساواک نيز نمی توانستند از تحسين آنان خودداری کنند، اتهام عدم مقاومت و دادن"تمامی اطلاعات خود" به ساواک زده شده. اتفاقاً، من نيز مورد چنين اتهامی قرار گرفته ام. با وقاحت و رذالتی که تنها شايسته همپالگیهای لاجوردی ها و حاج داود هاست، ادعا شده: "فاطمه سعيدی در همان نخستين جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را برملا ساخت." بايد بگويم که اين مأموران مزدور جمهوری اسلامی که تنها به خاطر طولانیتر کردن عمر ننگين رژيم جنايت پيشه شان دست به قلم برده اند، حقيرتر، بی ارزش تر و رسواتر از آنند که من در اينجا در صدد افشای دروغهايشان در مورد خود برآيم. اما، من يک شاهد زنده ام که هم خود به خاطر ندادن "تمامی اطلاعات ام" به دشمن، شکنجه های دستگاه جهنمی ساواک را تجربه کرده ام و هم در زندان، مبارزينی را ديده ام که آنها نيز به دليل ايستادن در مقابل جلادان، شکنجه های طاقت فرسائی را متحمل شده بودند. پس می بينم که بر دوش من وظيفه دفاع از حقيقت، رفع اتهام از فرزندان فدائي ام و در ميان گذاشتن آن با خلقهای مبارز ايران قرار دارد. بنابراين با توجه به اين که آن انقلابيون امروز در ميان ما نيستند- چرا که درست به خاطر سرخم نکردن در مقابل دشمن و ندادن "تمامی اطلاعات خود" به ساواکیها يا در زير شکنجه شهيد شدند و يا خونشان توسط مزدوران رژيم شاه در ميدانهای تير بر زمين ريخته شد، لازم می بينم به عنوان مادر آن چريکهای فدائی ِ جان باخته به طور مختصر به گوشه ای از شکنجه هائی که از طرف جنايتکاران ساواک بر من اعمال شد، بپردازم تا نمونه ای زنده در رد اتهامات رذيلانه مزدوران وزارت اطلاعات و امنيت جمهوری اسلامی عليه انقلابيون دهه ۵۰ به دست داده شود؛ تا همين نمونه زنده در حد خود خط بطلان بر تلاشهای اطلاعاتی های جمهوری اسلامی در اين کتاب بکشد که می کوشند دستگاه های امنيتی را قدرقدرت و انقلابيون را انسانهای ناتوانی که گويا "در همان نخستين جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را" برملا می سازند، جا بزنند.
پيشاپيش بگويم که نحوه دستگيری من بگونه ای بود که وقتی برای گريز از دست صاحب خانه ای که با ساواک همکاری کرده بود، داشتم در مسيری می دويدم، ماشينی که متعلق به مأموران رژيم بود، از روبرو آمد و جلويم را گرفت. در اين هنگام مرا گرفته و به زور توی آن ماشين انداختند. در آن زمان با توجه به فقدان اسلحه لازم در سازمان، من تنها به يک نارنجک فتيله ای مسلح بودم که با سوار شدن به ماشين خواستم آن را منفجر کنم تا هم خودم کشته شوم و هم آن مزدور را به درک واصل کنم. اما، ناگهان چشمم به زن و بچه راننده مزدور ماشين افتاد که در رديف جلو نشسته بودند. با ديدن بچه در بغل مادرش سريعاً خود را کنترل کردم. وجود آن بچه در آن ماشين دليل روشن و قاطعی بود که از منفجر کردن نارنجکم خودداری کنم. تصميم گرفتم اين کار را پس از پياده شدن از ماشين به هنگام مواجه شدن با مأموران رژيم انجام دهم. راننده در اولين کلانتری که بر سر راهش بود، توقف نمود و من از ماشين پياده شدم. اما با ريختن مأموران بر سرم ديگر امکان استفاده از نارنجک از من سلب شد و تنها توانستم شيشه سيانورم را در دهانم شکسته و آن را بجوم. با خوردن سيانور مسلماً به زمين افتاده بودم. من تنها پس از گذشت زمانی که مدت آن برايم نامعلوم است، در بيمارستانی در شهر مشهد(محل دستگيريم) در حالی که در محاصره ساواکیها قرار داشتم به هوش آمدم.
شکنجه و بازجوئی در همان بيمارستان و از همان دقايق اول به هوش آمدنم شروع شد. مشت و سيلی، چاشنی سئوالاتی بود که در آن شرايط جسمی وحشتناکم، بر من فرود می آمد. با توجه به مسموميت ناشی از خوردن سيانور( که بعداً معلوم شد ترکيب ناقصی داشته و نتوانسته بود درست عمل کرده و موجب مرگ من شود)، وضع جسمی ام وخيمتر از آن بود که بتوانند شکنجه های معمول قرون وسطائی شان را در همانجا برمن اعمال کنند- چرا که آنها محتاج اطلاعات من بودند و دليل بردن به بيمارستان و کوشش در زنده نگاه داشتن من نيز همين بود. شب را در همان بيمارستان گذراندم و فردا صبح مرا به ساواک مرکزی مشهد منتقل کردند. اولين شکنجه وحشتناکی که در آنجا با آن مواجه شدم، بستن دستهايم به ميله های يک پنجره و آويزان کردنم از آنجا بود. اين کار همراه با فحشهای رکيک و تمسخر من صورت گرفت که البته در تمام مدت شکنجه نيز ادامه يافت. همه وزن وسنگينی بدنم روی دستهايم قرار گرفته و شديداً روی آنها فشار می آمد. مدتی به همان وضع ماندم ولی شکنجه گران چون از اين شکنجه طرفی نبستند، در همان حالتی که قرار داشتم، با شلاق به جانم افتادند و پيکر آويزان مرا با غيض و کينه تمام شلاق زدند. شکنجه گران خواهان آن بودند که من به گونه ای که نويسندگان مزد بگير جمهوری اسلامی در اين کتاب نوشته اند "تمامی اطلاعات خود" را از رفقا و سازمانم در اختيار آنها قرار دهم. آدرس خانه هم مطرح بود ولی از آنجا که موقع دستگيری، رفقا از آن آگاه شدند و فرصت کافی هم داشتند که طبق قرار سازمانی پايگاه را تخليه کنند، اين امر فاقد باراطلاعاتی بود. در هرحال مقاومت من در مقابل شکنجه، مزدوران ساواک را بر آن داشت که شکنجه ديگری را روی من امتحان کنند. در آنجا دستگاه شوک الکتريکی وجود داشت. جلادان ساواک در حالی که همچنان فحشهای رکيک می دادند و هر يک به طعنه و مسخره چيزی می گفتند تا روحيه ام را حسابی خرد کنند، ابتدا با مشت و لگد به جانم افتادند، لباسهايم را دريده و از تنم در آوردند، حتی شورتم را پائين کشيدند. به دستگاه الکتريکی سيمهای زيادی وصل بود و گيره هائی در سر هر يک از آنها تعبيه شده بود. دست و پايم را گرفتند که نتوانم تکان بخورم و آنگاه سر سيم با گيره های رويشان را به نقاط حساس بدنم از لاله گوش گرفته تا روی پلک چشمانم تا زير گلويم، نوک پستانها و ... وشکمم وصل کردند. در اين حال به دستانم دستبند زده و اززمين بلندم کردند. سپس، مرا با دستبند از ميله های ضخيم پنجره اتاق آويزان نمودند. ناگهان( در واقع با روشن کردن دستگاه شوک الکتريکی)، آتشی در جان خود احساس کردم. ديدم در ميان آتشی سوزان تند و سريع می چرخم. بعد دستگاه شوک را قطع کردند و خواهان اطلاعاتم شدند. دوباره دستگاه را روشن کردند. با قطع و وصل دستگاه شوک، سرم به اين طرف و آن طرف تکان می خورد. صداهائی در گوشم و در مغزم می پيچيد و ... چه بگويم، واقعاً نمی خواهم در اينجا از همه عذابها و شکنجه هايی که ديدم با تفصيل صحبت کنم. فقط اين را بگويم که شکنجه آويزان کردن، شلاق زدن با يک طناب کلفتِ چند لايه و همچنين با شلاق سيمی، شوک الکتريکی و غيره چندين بار در طی روزهای متوالی در مورد من اجرا شد. مچ دستم چنان زخم شده بود که از آن خون می چکيد. گاهی به خاطر عرقی که از تحمل شکنجه روی بدنم نشسته بود، وصل کردن گيره های شوک الکتريکی امکان پذير نمی شد و شکنجه ديگری را اعمال می کردند. يکبار شکنجه گر جوانی که نامش را نمی دانم (چون ديگر هيچوقت او را نديدم) وقتی از گرفتن اعتراف از من نا اميد شد، به همراه فحشهای رکيکی که به من می داد و از آن محل شکنجه بيرون می رفت، گفت "ما از اين شانسها نداريم". به نظر می رسيد که اگر می توانست مرا به حرف در آورد، پاداش دريافت می کرد. در يکی از مراحل شکنجه نيز مرا نشانده و گفتند همه حرفهايت را بزن. من هم شروع کردم نام رفقای پسر انقلابيم نادر که می دانستم مدتها پيش دستگير شده اند را به آنها گفتن. شکنجه گر ذوق زده همپالگیهايش را صدا زد و گفت: "دارد حرفهايش را می زند". عضدی، شکنجه گری که به جلادی و سفاکی معروف بود و آنموقع در مشهد بود، آمد و وقتی آنها را شنيد، گفت: "اين فلان فلان شده دارد اطلاعات سوخته می دهد". در آن زمان، ساواک تازه متوجه حضور چريکها در مشهد شده بود. به همين خاطر برای دستگيری رفقا نيروی زيادی را در اين شهر پياده کرده بود و عضدی نيز در اين رابطه در رأس اکيپی به تازگی از تهران به مشهد آمده بود.
آنچه که در فوق به آنها اشاره شد، فقط چند نمونه از سفاکیهای مزدوران رژيم شاه در ساواک مرکزی مشهد برای گرفتن "اعتراف" از من و طبعاً از مبارزينی بود که حاضر نمی شدند "تمامی اطلاعات خود" را تقديم حافظين نظم ضد خلقی حاکم در دوره شاه بر جامعه ايران بکنند. بعداً مرا از مشهد به تهران منتقل کردند. اما با ترک ساواک مرکزی مشهد، شکنجه های من پايان نيافت. هنگامی که به زندان کميته در تهران منتقل شدم، بدنم به خاطر شکنجه های وارد شده، آش و لاش بود. در اثر شوک الکتريکی و شکنجه های ديگر، احساس سنگينی در سرم می کردم و صدائی در مغزم می پيچيد. گوشم شنوائی سابق را از دست داده بود و به خاطر آويزان شدن، دستهايم زخمی و به حالت فلج در آمده بودند.
در زندان کميته، اولين سئوال يکی از جلادان از من اين بود که چه کاره ای؟ با سری افراشته پاسخش دادم: "چريک فدائی خلقم". او برآشفته شد و با غضبی که در چشمانش موج می زد، با طعنه گفت: "اين را می دانم. منظورم شغلت است"! ... اين گفتگو باعث شد که بعداً در جريان شکنجه هائی که در آنجا بر من اعمال کردند ( از همان نوع شکنجه هائی که در مشهد صورت گرفت که در اين جا "آپولو" هم به آنها اضافه شده بود)، در يک مورد موقعی که مرا به زيرزمين برده و شلاق می زدند، گفتند، فلان فلان شده اگر جيغ بزنی چريک فدائی نيستی! در آن موقع، چنان وضع آش و لاشی داشتم و وضع جسمی ام چنان وخيم بود که اصلاً نفسی نداشتم که جيغ بزنم. ولی اين حرف را که شنيدم زير شلاق سعی می کردم خودم را کنترل کنم که جيغ و دادی از من بلند نشود. با اين حال با هر شلاق، ناله ای می کردم.
به مدت يازده ماه، مرا در کميته شهربانی نگاه داشتند و در تمام اين مدت من مرتب با بازجوئی و شکنجه مواجه بودم. اين را هم بگويم که منظور از شکنجه و آزار و اذيت من صرفاً کسب اطلاعات نبود. برای آنها شکستن و خرد کردن روحيه من و به تسليم کشاندنم از اهميت زيادی برخوردار بود. آخر من مادری بودم از ميان زحمتکشان و توده های ستمديده ميهنم که به همراه فرزندانم به مبارزه انقلابی جاری در جامعه عليه رژيم شاه و اربابان امپرياليستش پيوسته بودم. تبليغاتچی های رژيم شاه همواره مبارزين مسلح را خرابکار و تروريست که جدا از مردم بوده و برخلاف منافع آنان عمل می کنند، به مردم معرفی می کردند. در حالی که حضور يک خانواده زحمتکش در ميان آن مبارزين حتی اگر به عنوان يک نمونه هم در نظر گرفته می شد، خط بطلان بر آن تبليغات می کشيد؛ همچنين، آنطور که من بعداً متوجه شدم پيوستن من با خانواده ام به مبارزه، خود سرمشقی برای ديگر خانواده های ستمديده ايران بود تا به پشتيبانی از مبارزين انقلابی در جامعه پرداخته و نيروی معنوی ومادی خود را برای نابودی امپرياليستها و نوکرانشان و رسيدن به آزادی و رفاه و يک زندگی واقعاً انسانی برای همه مردم ايران، قرار دهند. به همين خاطر دشمنان توده ها در حالی که از من انتقام می کشيدند، شديداً هم تلاش می کردند که مرا به تمکين و تسليم وادار کنند. برای درک اهميت اين موضوع برای دشمن، بايد بگويم که جنبش مسلحانه در ايجاد جو سياسی و مبارزاتی در جامعه و کشاندن توده ها به صحنه مبارزه، نقش بسيار برجسته ای ايفاء می نمود. ولی در سالی که من دستگير شدم هنوز توهم مردم نسبت به قدر قدرت بودن رژيم شاه کاملاً فرو نريخته بود و آنها در مقياسی وسيع وارد صحنه مبارزه نشده بودند. بنابراين رژيم شاه هنوز اميدوار بود که علاوه بر استفاده از روشهای هميشگی سرکوب و فريب توده ها، بتواند با به سازش کشاندن زندانيان سياسی و آوردن آنها به پشت تلويزيون و از طريق آنها کوبيدن انقلابيون مسلح و جان بر کف توده های ستمديده، خود را همچنان قدرقدرت و شکست ناپذير جلوه داده و جو یأس و نا اميدی را در جامعه دامن زند. بهمين خاطر بود که بازجوها همواره از من می خواستند که با آنها کنار بيايم. حيله گرانه می گفتند که اگر به ما کمک کنی می توانيم بچه هايت را پيدا کنيم و آنگاه زندگی بسيارخوب و راحتی را برای تو فراهم خواهيم کرد؛ و وعده می دادند که در اين صورت بچه های مرا به بهترين مدارس خواهند فرستاد. در تمام طول دوران زندانم اين يکی از خواستهای مقامات امنيتی از من بود؛ اين، در واقع يکی از آرزوهای آنها بود- که البته هيچوقت به آن دست نيافته و در نيل به آن ناکام ماندند.
از پيوستن خود و فرزندانم به صفوف چريکهای فدائی خلق صحبت کردم. من پس از اين که پسر و رفيق مبارزم، نادر شايگان طی يک درگيری قهرمانانه با نيروهای امنيتی دشمن به شهادت رسيد (۵ خرداد ۱۳۵۲)، به همراه رفيق مصطفی شعاعيان، به سازمان چريکهای فدائی خلق پيوستم. امروز با گذشت چهار دهه از آن زمان ممکن است نظرات گوناگونی در اين زمينه وجود داشته باشد. کسانی ممکن است بگويند وقتی زنی صاحب فرزندانی است ديگر نبايد در مبارزه شرکت کند. اما صاحبان اين فکر حتی اگر خود ندانند، اين نظر و فکر عقب مانده را تبليغ می کنند که گويا مبارزه فقط کار مردان است و حداکثر دختران جوان می توانند در آن شرکت کنند. بنابراين طبق اين نظر يک زن جا افتاده تنها بايد به کار آشپزی و بزرگ کردن بچه بپردازد. فکر می کنم نادرستی و عقب مانده و ارتجاعی بودن اين نظر آشکار تر از آن است که من بخواهم در اينجا در مورد آن توضيح دهم. اين فکر و نظر هم ممکن است مطرح باشد که يک مادر بايد بچه های خود را در جای امنی گذاشته و بعد به انجام کار مبارزاتی مشغول شود. شايد در شرايط ويژه ای واقعاً بتوان چنين کرد و بايد هم کرد. اما واقعيت اين است که وارد شدن به کار مبارزاتی همانند رفتن به يک مهمانی و يا به قول امروزی ها "پارتی" نيست که بتوان با آسودگی خيال بچه را مثلاً به دست پرستارنگهدارنده کودک سپرد و بعد وارد پارتی شد. طرح چنين موضوعاتی بی ارتباط با تبليغات مسموم کتاب اخير دشمن و نويسنده آن نيست که اشک تمساح هم برای بچه های من ريخته است. در ارتباط با اين واقعيت لازم می بينم برای آگاهی نيروهای مبارز يادآور شوم که بين شرايط و وضعيتی که روشنفکران يک جامعه در آن به مبارزه می پيوندند با شرايطی که توده های کارگر و زحمتکش و ستمديده به مبارزه روی می آورند، تفاوت بزرگی وجود دارد. بايد به خاطر آورد که اگر دانشجويان و روشنفکران با خواندن کتاب و در عين حال با آشنائی و بالا بردن شناخت خود از شرايط زندگی دهشتناک توده ها در زير سيستمهای طبقاتی، به ضرورت مبارزه پی برده و قدم در آن می گذارند، گرويدن توده های زحمتکش به مبارزه در پروسه ديگری صورت می گيرد. زحمتکشان با رنج و بدبختی و مصيبتهای گوناگون در زندگی خود مواجهند. آنها ظلم و ستم شديد و هم جانبه ای که بر آنها اعمال می شود را با پوست و گوشت خود لمس و درک می کنند. به همين خاطر تنها کافی است که نور آگاهی انقلابی بدرون زندگی آنان راه يابد؛ کافی است که آنها خود را از زير تبليغات رياکارانه دشمن که مثلاً ظلم و ستم و بدبختیهای موجود را مصلحت خدا و يا با هرتوجيه ديگری جاودانه و تغيير ناپذير جلوه می دهند، برهانند و در عين حال مبارزه برای تغيير وضع حاکم را ممکن و عملاً امکان پذير ببينند. در اين صورت آنان، بدون هيچگونه محافظه کاری و عافيت جوئی به ميدان مبارزه آمده و نيروی خود را در اختيار جنبش قرار خواهند داد. در طول تاريخ، ما همواره شاهد شرکت خانواده های کارگر و زحمتکش در مبارزه بوده ايم و اساساً هيچ مبارزه ای بدون شرکت توده ها نمی تواند به پيروزی برسد. شايد مطالعه شرايط زندگی من و خانواده ام و مسيری که تا پيوستن به مبارزه طی کردم، به عنوان يک نمونه، مصداقی بر آنچه در بالا مطرح کردم، باشد. شرح و توصيف کامل زندگی و مبارزه من در زندان و بيرون از آن در دست تحرير است که اميدوارم هر چه زودتر تکميل شده و در اختيار خوانندگان قرار گيرد. البته من در طی يک سخنرانی در مراسم "ياد ياران ياد باد" که در سی امين سالگرد جان باختن دو فرزند کوچک من( ارژنگ و ناصر) از طرف چريکهای فدائی خلق در در تاريخ ۲۰ماه می ۲۰۰۶ درشهر هانور آلمان بر پا شده بود، تا حدودی در اين مورد صحبت کردم. در اينجا نيز می خواهم خيلی مختصر به آن بپردازم.
سال ۱۳۴۷ بود که که زندگی سخت و دشوار من بالاخره به جدائی و طلاق از شوهر، انجاميد. در اين شرايط من بدون برخورداری از کمترين امکان تأمين معاش و بدون داشتن حتی سرپناهی که من و فرزندانم را- موقتی هم شده باشد، در خود جای دهد، به تنها کسی که می توانست پشت و پناهم باشد، يعنی پسرعزيزم، نادر شايگان روی آوردم. نادر مادرش را در پنج سالگی از دست داده بود و از همان آغاز که من با پدر او ازدواج کردم، او را به چشم فرزند خود نگريستم. به همين خاطر بين ما رابطه عميق مادر و فرزندی بر قرار بود. زندگی با نادر به تدريج مرا با بسياری از مسايل سياسی آشنا نمود. شرايط مبارزاتی جامعه در آستانه آغاز جنبش مسلحانه در سياهکل از يک طرف و جو سياسی و مبارزاتی خانه با توجه به وجود نادر و دوستان انقلابيش که به خانه ما رفت و آمد می کردند از طرف ديگر، اين امکان را برای من بوجود آورد که بتوانم آگاهیهای انقلابيم را ارتقا داده و کم کم وارد عرصه مبارزه گردم. در اين پروسه بود که فعاليتهای انقلابی نادر برای پليس شناخته شد. در شرايط اختناق شديد و ديکتاتوری جنايت بار حاکم در جامعه و در شرايط وجود شکنجه های قرون وسطائی در زندانهای رژيم شاه و لزوم مبارزه هر چه جدیتر عليه رژيم حاکم، با تحت تعقيب قرار گرفتن نادر از طرف ساواک، مجبور شديم به عنوان يک خانواده به زندگی نيمه مخفی روی بياوريم. دراين مسير، با جدی تر شدن هر چه بيشتر مبارزه در عرصه جامعه، زندگی ما نيز هر چه بيشتر با کار مبارزاتی جدی در آميخته شد. تقريباً درعيد سال ۱۳۵۲بود که برای مصون ماندن از دستگيری توسط پليس مجبور شدم بچه ها را از مدرسه بيرون آورم که در اين زمان رفيق صبا بيژن زاده که با ما زندگی می کرد، مسئوليت آموزش آنها را به عهده گرفت. به اين ترتيب، من و بچه ها کاملاً در مسير يک زندگی مبارزاتی قرار گرفتيم. خانه ما حالا ديگر يک خانه تيمی شده بود که من در آن به همراه رفيق صبا به کار تايپ، تکثير جزوه با پلی کپی و استنسيل مشغول بوديم. همانطور که آشکارا ديده می شود برای ما امر زندگی روزمره و مبارزه لاجرم درهم تنيده شده بود. آيا زندگی هميشه يک روال دارد؟ من فکر می کنم که زندگی هيچوقت يک چهره نداشته است و می خواهم تأکيد کنم که زندگی مبارزاتی، خود نوعی از زندگی و در اين جهان مملو از ظلم و ستم و وحشت برای زحمتکشان، عالی ترين نوع آنست. بچه های من از همان آغاز زندگيشان با اين نوع زندگی آشنا شده و با آن زيسته و بزرگ می شدند و استعدادهايشان نيز در اين رابطه رشد می يافت. بگذاريد برايتان واقعه ای را تعريف کنم. هنگامی که ما با يک شناسنامه جعلی، خانه ای اجاره کرده بوديم، يک بار رئيس کلانتری برای برطرف کردن شک خود که مبادا خانه توسط به قول آنان "خرابکاران" اجاره شده باشد، به در خانه آمد. ناصر که در آن زمان هشت سال بيشتر نداشت قبل از من به دم در رفت. رئيس کلانتری از او نام پدرش را پرسيد و ناصر بدون درنگ و خيلی آرام و خونسرد، نادر را پدر خود معرفی کرد و همان نام مستعاری که در شناسنامه جعلی بود را به جای نام واقعی نادر به رئيس کلانتری گفت. من تصور می کردم ناصر با مرد همسايه صحبت می کند و هنگامی که خود را به دم در رساندم، او با هوشمندی رئيس کلانتری را دست به سر کرده و دنبال کار خود فرستاده بود. براستی، نام اين برخورد جز هشياری سياسی که از شرايط زندگی ای که ما در آن بسر می برديم ناشی شده بود، چه اسم ديگری داشت؟ خلاصه بگويم، من و فرزندان خردسالم قبل از اين که به سازمان چريکهای فدائی خلق بپيونديم در ارتباط با پسر ارشدم، زنده ياد نادر شايگان و گروهی که با نام او شناخته می شود، هم، زندگی مخفی و هم، زندگی در يک خانه تيمی را تجربه کرده و از سر گذرانده بوديم.
به شرايط زندان برگردم و اين حقيقت را با شما در ميان بگذارم که اگر انواع شکنجه های جسمی و روحی آنهم در يک مدت طولانی هرگز قادر نشدند در ايمان و عزم من به مبارزه در راه آزادی و سعادت توده های زحمتکش، خللی وارد کنند و از پايداری من در مقابل دشمنان توده ها بکاهند، اما يک چيز هميشه موجب دل نگرانی شديد من در زندان بود. اعتراف می کنم که ترس و واهمه ای شديد و بسيار آزار دهنده ای در وجود من رخنه کرده بود. ترس و واهمه از اين که مبادا ساواکیهای جنايتکار که من به درجه پستی و بی شرفی آنها با همه وجودم واقف بودم به جگر گوشه های من دست يابند، آنها را دستگير و به زندان آورده و مورد شکنجه قرار دهند. حتی تصور اين موضوع که آن کودکان معصوم به چنگال ساواکیهای کثيف و حيوان صفت بيافتند، مرا ديوانه می کرد. طاقت تحمل چنين چيزی را نداشتم. ساواکیها آنقدر جلاد و بی شرف و بی همه چيز بودند که بعيد نبود برای به سازش کشيدن و همراه کردن من با خود، آن کودکان را جلوی چشم من شکنجه کنند. اين فکر به خصوص در تمام مدت يازده ماه که در کميته بودم، شديداً مرا آزار می داد و منقلبم می نمود. به همين خاطر بود که چندين بار در همان سلول کميته با تهيه وسايلی دست به خودکشی زدم. با خوردن قرصهای مختلف، با خوردن شيشه خورده، با بريدن رگ دستهايم. کارم به بيمارستان هم کشيد ولی بالاخره از مرگ نجات يافتم. تصور شهيد شدن بچه ها برايم قابل تحمل تر از تصور گرفتار شدن و شکنجه آنها بدست دژخيمان ساواک بود. خواننده ممکن است بپرسد که آيا شکنجه کودک توسط ساواکیها (که حتی تصورش برای من چنان سنگين و طاقت فرسا می نمود)، غيرواقعی و ناشی از ذهنی گرائی من نبود؟ نه. ساواکیها از تبار همان حزب اللهی ها، همان پاسدارها و برادران هم خون همين تهيه کنندگان کتاب مورد بحث بودند که همانطور که در رژيم جمهور اسلامی آشکارا نشان داده شد و می شود برای حفظ پايه های حکومت ظالم و نکبت بارشان به هيچ کودک و پيری رحم نمی کردند. در دهه ۶۰ نيز ما ديديم که چطور به پاسداران وظيفه داده شد که به دختران کم سن و سال باکره تجاوز کنند تا به اصطلاح پس از کشته شدن توسط آنان به بهشت نروند. ديديم که حتی کودکان شيرخواره را در بغل مادران شکنجه شده شان به بند کشيدند. ديديم که لاجوردی جلاد با نمايش چه قساوتی، کودک شيرخواره ای را در بغل گرفته و بر روی جنازه مادر او به رقص شوم مرگ پرداخت؛ و خيلی جنايات ديگر که زبان از بيان آنها قاصر است. در مورد شکنجه کودکان توسط ساواک، من خود در اواخر سال ۱۳۵۳ در جريان شکنجه يک کودک که اتفاقاً هم سن و سال ارژنگ من بود، توسط جلادان ساواک قرار گرفتم. گفته می شد که او در يک شب مذهبی در يک مسجد دستگير شده است و ادعای ساواکیها اين بود که آن کودک، يک جعبه شيرينی پخش می کرده که در زير آن اعلاميه وجود داشته و می گفتند که آن جعبه را يک مجاهد به آن بچه داده است. ساواکیهای بی رحم و حيوان صفت برا ی دستيابی به "تمامی اطلاعات " اين کودک، نه فقط او را زير مشت و لگدهای خود گرفته و فضای رعب و وحشت زياد برای وی بوجود آورده بودند بلکه آن کودک معصوم را از ميله های پنجره هم آويزان کرده بودند. در آن سال که برای شکستن روحيه من و به تسليم واداشتنم، دست به تقلاهای جديدی زده و برنامه هائی روی من پياده می کردند، مرا به اتاق هوشنگ فهيمی، يکی از بازجوهای ساواک در به اصطلاح "کميته مشترک ضد خرابکاری" بردند و اين کودک شکنجه شده را به من نشان دادند. می خواستند من حساب کار خود را بکنم و بدانم که اگر ارژنگ و ناصر من را هم دستگير کنند با آنها همان کاری را خواهند کرد که با آن کودک گرفتار در چنگالشان کرده اند. بلی، از من می خواستند که با آنها راه بيايم تا چنين وضع هولناکی در انتظار بچه های من نباشد؛ و با ريا و نيرنگ وعده هميشگی خود را تکرار می کردند که در صورت همکاری با آنها، بچه های من را "به بهترين مدرسه ها"! خواهند فرستاد. نمی خواهم حال و هوای خود پس از ديدن آن کودک شکنجه شده را در اينجا توصيف کنم، فقط اين را بگويم که در آن وضعيت، اين ندا از اعماق وجود من برخاست که ای کاش بچه های من شهيد شوند ولی به دست اين بی شرفان وحشی و بی همه چيز نيافتند.
بالاخره در ۲۶ ارديبهشت سال ۱۳۵۵مزدوران دشمن يکی از پايگاه های سازمان که ارژنگ و ناصر شايگان به همراه رفقای ديگر در آن بودند را شناسائی و سپس آن را زير آتش گلوله مسلسلهای امريکائی شان قرار دادند. باران گلوله بر سر آن پايگاه باريدن گرفت. رفقای مستقر در آنجا به دفاع از خود برخاستند ولی با توجه به کثرت نيروهای مسلح پليس و محاصره آن پايگاه در شعاعی وسيع، همه رفقا که ارژنگ و ناصر هم در ميان آنها بودند به جز رفيق حميد اشرف که توانست از آن مهلکه فرار کند، شهيد شدند (لادن آل آقا، فرهاد صديقی پاشاکی، مهوش حاتمی، احمد رضا قنبر پور). ای کاش چنين نمی شد؛ و ای کاش نه فقط خون اين رفقا بلکه خون هيچ مبارزی بر زمين ريخته نمی شد. ولی اين را هم می دانم که اين خون پاک بهترين فرزندان انقلابی ايران، خون حميد اشرف ها، آل آقاها، شايگان ها و ديگر انقلابيون جنبش مسلحانه بود که درخت انقلاب ايران را آبياری کرد و باعث شد که دو سال بعد توده های قهرمان ايران به طور وسيع و يکپارچه به ميدان مبارزه آمده و به جنبش بپيوندند. بلی، در آن سال، فرزندان کوچک من به شهادت رسيدند. درد و اندوه بی کران اين امر در دل من است. ولی با شهيد شدن آنان دژخيمان ساواک هم نتوانستند آنها را زنده دستگير نموده و تحت شکنجه های وحشيانه خود قرار دهند.
امروز، به اصطلاح نويسنده کتاب دشمن (چريکهای فدائی خلق، از نخستين کنشها تا بهمن ۱۳۵۷) با نام نادری، در حالی که ساواک را از جناياتی که با حمله به رفقا و کشتن آنان مرتکب شد، تبرئه می کند، جان باختن ارژنگ و ناصر را به گردن رفيق کبير حميد اشرف انداخته و با بيشرمی و وقاحتی که تنها از خود مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، اين همکيشان خمينی ها، خلخالی ها و لاجوردی ها ساخته است، اتهام ارتکاب به "جنايت" به او می زند. آنگاه از "ديگرانی" که "به نقد گذشته خود پرداخته اند" می خواهد که به اصطلاح قساوتهای حميد اشرف را نقد کنند. حميد اشرف، اين قهرمان خلقهای ايران را که همه عمر مبارزاتی طولانی اش را صرف جنگيدن با جنايتکاران و دشمنان قسم خورده ستمديدگان نمود. نويسنده تأکيد می کند که اين کار بايد صورت گيرد تا مرگ "کسب و کار کسی نگردد". واقعاً که درجه بی شرمی و وقاحت را می بينيد!؟ اين را مأمور رژيم دار و شکنجه جمهوری اسلامی می گويد. مأمور رژيمی که از بدو روی کار آمدنش خونريزی و کشتارهای بی رحمانه و قساوت آميز و ارتکاب به جناياتی هولناک، "کسب و کار" دائمی اش بوده است و تنها يک قلم از قساوتهايش، کشتار هزاران تن از زندانيان سياسی بی دفاع در زندانهای سراسر کشور در طی مدت کوتاه تقريباً دو ماه در سال ۱۳۶۷ می باشد. بنابراين آيا استمداد نويسنده کتاب دشمن از "ديگرانی" که "به نقد گذشته خود پرداخته اند"، جز برای رونق دادن به "کسب و کار" تا کنونی جمهوری اسلامی و تداوم جنايات هولناکترش نمی باشد ؟ و آيا کسی که از حداقل شرافت انسانی برخوردار باشد، حاضر به دادن پاسخ مثبت به اين خواست می شود؟
نه خير، آقای نادری مزدبگير وزارت اطلاعات! تا من زنده ام و می توانم شهادت دهم هرگز نمی گذارم و اجازه نمی دهم خون فرزندان چريک فدائيم و از جمله خون رفقا ارژنگ و ناصر در دست شما دشمنان مردم به وسيله ای برای فريب ستمديدگان و سياه کردن روزگار آنان تبديل شود. برای فرزندان من اشک تمساح نريزيد! شماها همان کسانی هستيد که کودکان معصوم و جگر گوشه های خانواده ها را با دادن کليد بهشت به دستشان فريفته و جان عزيزشان را با فرستادن آنها به ميادين مين می گرفتيد؛ و همين امروز، اعدام نوجوانان زير ۱۸ سال، "کسب و کار" رسمی و قانونی تان را تشکيل می دهد. اما، خب! حالا که با ناشیگری به جلد روباهی مکار رفته و خود را طرفدار سينه چاک کودکان من جلوه می دهيد، حداقل دراين کتاب "انتقاد"ی هم به همپالگیهای ساواکی تان می کرديد و به آنها می گفتيد شما که آن "منزل" را از قبل شناسائی کرده و می دانستيد که دو کودک در آن زندگی می کنند، چرا به طريقی عمل نکرديد که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع در آن "منزل"، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته و بی محابا آتش مسلسلهايتان را به روی ساکنان آنجا گشوديد و پيکر هر يک از آنان را با ده ها گلوله سوراخ سوراخ کرديد و به اين ترتيب با کشتن آن کودکان "جنايت هولناکی" آفريديد؟ چرا چنين "انتقاد" ساده ای را به همپالگیهايتان نکرديد؟ طرفداری از ساواک تا به کجا؟
اما، از سخنان بالا که آنها را بيشتر برای تمسخر آقای نادری بيان کردم، بگذريم، برای اطلاع خلقهای مبارز ايران بايد بگويم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست "خود چريکها"، بهيچ وجه جديد نبوده وداستان ساواک ساخته کهنه ای است. اين داستان را درهمان زمان بلافاصله پس از شهادت آن رفقای کوچک، در زندان اوين به من گفتند و در يک موقعيت ديگر مرا تحت فشار قرار دادند که چنان چيزی را عليه چريکهای فدائی خلق، با زبان خودم اعلام کنم. اين موضوع را به طور مختصر توضيح می دهم.
شرح اين که من چگونه از شهادت دو فرزند دلبندم در زندان اوين با خبر شدم، اين که بر من چه گذشت و چه عکس العملی نشان دادم، در اينجا نمی گنجد. اما اين را بگويم که در اولين فرصت به دفتر زندان رفتم و با داد و بيداد رو به "سروان روحی" (رئيس زندان اوين) گفتم: "شما چه وحشتی می خواهيد توی دل مردم بياندازيد؟ چرا اين بچه ها را کشتيد؟ چه توجيهی برای کشتن اين دو کودک خردسال داريد؟ جواب دنيا را چه می دهيد؟ حتماً طبق معمول همانطور که هميشه در روزنامه هايتان می نويسيد خواهيد گفت که آنها "در درگيری متقابل" کشته شدند." و با خشم وتمسخر اضافه کردم: "بلی، "درگيری متقابل" بين مأموران ساواک و دو بچه ۱۳-۱۲ ساله! چه کسی چنين چيزی را از شما قبول می کند؟" سروان که تا اين مدت آچمز بود و چيزی نداشت بگويد ناگهان از حرفهای من بُل گرفت و گفت: "بلی خانم، درگيری متقابل بود. يکی از مأمورهای ما را يکی از بچه های تو کشت. "اين حرف خيلی به من گران آمد. گفتم آيا در خانه برادر۱۳-۱۲ساله داری؟ اصلاً بچه ای در چنان سنی می تواند دستش اسلحه بگيرد و ماشه اش را بکشد، تازه آنهم در شرايط وحشتناک گلوله باران خانه! نه خير، اين يک دروغ است. شماها اسلحه داشتيد. اين مأموران جانی ساواک بودند که بچه های مرا به مسلسل بستند. "خلاصه، در آخر من خواستم که مرا سر جسد بچه هايم ببرند که گفت نمی شود و مرا به بند برگرداندند.
فردا و يا پس فردای آن روز بود که سروان روحی مأمور فرستاد که مرا به دفترش ببرد. رفتم. او گفت: "از حرفهائی که آن روز زدم ناراحتم. من با مأمورانی که در آن درگيری بودند، صحبت کردم. شما نمی دونيد جريان چيه. آن مأموران به من گفتند که بچه های تو را چريکها کشتند. ". حالا سروان روحی به اين شکل حرف قبلی اش که گويا آن بچه ها "درگيری متقابل" کرده اند را پس می گرفت و اين اتهام جديد را به جای اتهام قبلی می نشاند. من در جواب گفتم: "در آن محاصره نظامی و درگيری سنگين، شما چطوری فهميديد که چريکها بچه ها را کشتند. خود آنها که شهيد شدند!" او گفت: "نه، رفقايت بچه های تو را کشتند و فرار کردند." (در آن زمان آنها می دانستند که فراری صورت گرفته ولی فکر می کردند که چند نفر فرار کرده اند). حرف سروان ساواکی برای من به هيچوجه قابل قبول نبود. اين را با اين جمله به او گفتم: "خب، اگر رفقای من به سوی بچه ها تير اندازی کردند و فرار نمودند، شما از کجا اين را فهميديد؟" سروان که آشکارا معلوم بود که دروغ می گويد توجيهاتی سرهم بندی کرد وتحويل داد. در اين چهارچوب جدل من با او ادامه يافت و در آخر من باز اصرار کردم که جسد بچه ها را به من نشان بدهند. سروان گفت: "نمی شود. آنها را ديگر دفن کرده اند."
به شما مردم عزيز ايران بگويم که آتشی که از خيلی قبل در دل من افتاده بود، اکنون زبانه می کشيد. هنگامی که درکميته بودم و بازجوها به من فشار می آوردند که با آنها همکاری کنم تا بچه ها را پيدا کنند؛ در همان زمان که وعده فرستادن آنها "به بهترين مدارس" را به من می دادند ولی با جواب قاطع نه من مواجه می شدند، منوچهری، يکی از شکنجه گران جانی ساواک به من فحش می داد و می گفت: "بچه هاتو خودم می کشم. جسدهاشونو برات می آرم و به صورتت تف می اندازم." زخم اين سخن همين طور در دل من بود. حال می خواستم بروم جسد بچه هايم را ببينم و خودم به صورت همان منوچهری و هر ساواکی مزدور دم دستم، تف بياندازم.
اتهام ساواک مبنی بر اين که چريکها، ارژنگ و ناصر را کشتند، در آن زمان در همان محدوده ای که مطرح شد باقی ماند. ساواکیها که به درجه تنفر مردم از خودشان آگاه بودند، جرأت نکردند چنين اتهامی را در روزنامه هايشان اعلام کنند. اما، آرزويشان آن بود که من با آنها کنار بيايم تا بتوانند چنين چيزی را از زبان من در جامعه پخش کنند. اين آرزو را در دل خود داشتند تا اين که در سال ۵۶ در شرايطی که جو یأس و سازشکاری به ميان زندانيان نفوذ نموده و گسترش می يافت، به اميد آن که در چنان فضائی تيرشان در مورد من هم به هدف خواهد خورد، صراحتاً خواست خود را با من مطرح نمودند. تا جائی که به خاطر دارم عيد سال ۵۶ بود که در مورد ملاقات زندانيان با خانواده هايشان اندکی از سختگيری معمولشان کاسته بودند و زندانيان سياسی راحت تر به ملاقات می رفتند. سروان روحی، رئيس زندان اوين از چند تن از هم بندهای من پرسيده بود: "سعيدی ملاقات نمی خواهد؟" آنها هم گفته بودند: "ملاقات حق همه زندانيان سياسی است. چرا نمی خواهد!" سروان روحی گفته بود: "پس به او بگوئيد بياد دفتر و ملاقات بگيرد." همبنديانم حرفها و سفارش رئيس زندان را به من گفتند و اصرار کردند که: "مادر! حالا که در مورد ملاقات سختگيری سابق را نمی کنند، تو هم برو و بگو که می خواهی ملاقات داشته باشی". من در تمام طول زندانم از بهمن سال ۱۳۵۲ که دستگير شده بودم تا آن زمان که سال ۱۳۵۶ بود، ملاقات نداشتم. در آن سال بازرسانی از طرف صليب سرخ برای بررسی وضع زندانيان سياسی، از زندانها ديدار می کردند و ساواکیها می خواستند که اگر احياناً آنها ما را ديدند، پيش آنها از نبود ملاقات شکايت نکنيم. با اصرار هم بنديانم به دفتر زندان رفتم. راستش دلم قرص نبود. پيش خود می گفتم نکند به خاطر اين تقاضا آنها بخواهند امتيازی از من بگيرند. حدسم درست بود. در دفتر زندان وقتی سروان روحی چشمش به من افتاد پرسيد: ملاقات می خواهی؟ گفتم اگر می خواهيد بدهيد و گرنه هيچ. او سعی کرد نرم صحبت کند و بالاخره حرف اصلی اش را مطرح کرد: "به تو ملاقات می دهيم ولی به شرط آن که بيائی و بگوئی که بچه هايت را رفقايت کشته اند. اعلام کنی که چريکها بچه های منو کشتند. "من در جواب در حالی که خشمگين و عصبانی بودم به آن افسر گفتم: "ملاقات نمی خواهم. مرا به بند برگردانيد." سروان از رو نرفت و گفت: "برو فکرهايت را بکن و هر وقت راضی شدی مرا خبر کن."
همان طور که می دانيم، هنوز مدت کوتاهی از آن زمان (عيد سال ۵۶) نگذشته بود که با خيزش يک پارچه مردم ايران، بساط حکومت شاه از جامعه ما برچيده شد. ولی متاسفانه انقلاب توده های ايران ملاخور شد و امپرياليستها توانستند خمينی را به جای شاه به مردم ما قالب کنند. از آن زمان تا به امروز سه دهه می گذرد و اکنون در شرايط جديدی شاهد آن هستيم که قصهِ قديمی ساواک که در آن زمان ساز شد، امروز توسط همپالگیهای آنان، وقيحانه تر و رذيلانه تر از قبل با اضافه کردن شاخ و برگ مصنوعی جديدی، تکرار می شود. اين بار، عبارت ساواکیها مبنی بر اين که ارژنگ و ناصر را "چريکها کشتند". آنها را "رفقايت کشتند"، از طرف نويسنده مزد بگير جمهوری اسلامی به حميد اشرف بچه ها را کشت، تبديل شده است. اين مزدور، اول جان باختن رفقا ارژنگ و ناصر را به گردن رفيق کبير حميد اشرف می اندازد و بعد با به رخ کشيدن چند صفحه بازجوئی از رفقائی که اسامی آنها را ذکر کرده- بدون اين که حتی به گوشه ای از شکنجه های وحشتناکی که بر آنها اعمال شده بپردازد و بگويد که مثلاً برای گرفتن اطلاعات از رفيق گرامی بهمن روحی آهنگران چگونه بارها او را به دم مرگ رسانده و دوباره زنده اش کردند و بالاخره او را در زير شکنجه شهيد ساختند- می پرسد که مگر بچه های ۱۳-۱۲ ساله چه اطلاعاتی بيشتر از آن رفقا داشتند که حميد اشرف آنها را کشت؟ بگذاريد در پاسخ، من از اين مزدور بپرسم که آن پسر کوچکی که همپالگیهای ساواکی شما در سال ۱۳۵۳ به من نشانش دادند، چقدر اطلاعات داشت که آنها او را به زير شکنجه کشيده و آنهمه عذابش دادند؟ آيا اگر ارژنگ و ناصر هم زنده به دست آنها گرفتار می آمدند، همان شکنجه ها نه، مسلماً شکنجه هائی ده بار بدتر از آنچه به آن کودک معصوم دادند را بر آنها اعمال نمی کردند؟ چرا اين واقعيت را به خواننده کتابتان نمی گوئيد و اين موضوع را از چشم آنها پنهان می کنيد؟ برويد قبل از اين که رفتار "هولناکی" را به رفيق حميد اشرف نسبت دهيد، توجيهی برای اعمال جنايتکارانه همپالگیهايتان دست و پا کنيد. با اين ترفندها شما نمی توانيد چهره انقلابيون را خدشه دار سازيد. من، به خصوص اين روزها خيلی دلم برای بچه هايم تنگ می شود و دلم هوای آنها را می کند. با اينحال، هنوز هم تصور دهشتناک افتادن بچه هايم بدست شکنجه گران ساواک مرا آزار می دهد. اين را هم می دانم که برای اطلاعاتی های جمهوری اسلامی شکنجه به چنان امری "طبيعی" تبديل شده که نه فقط وجود آن را در سياه چالهای خود از مردم پنهان نمی کنند بلکه آن را در کوچه ها وخيابانها هم به نمايش می گذارند- که حمله به زنان و خونين کردن سرو صورت آنان در روز روشن، ضرب و شتم جوانان و آفتابه انداختن به گردن آنها، نمونه ای از شکنجه های خيابانی شان می باشد.
خلقهای مبارز ايران!
ما امروز در دنيائی به سر می بريم که مملو از فقر و گرسنگی و فساد و جنگ و خونريزی است. اين جهان سرمايه داری است که هر روز زندگی خانواده های کارگر و زحمتکش در مقياس ميليونی را در زير چرخهای استثمار و ظلم و ستم خود له و لورده می کند و آنها را به خاک و خون می کشد. چنين دنيای وحشتناک و پر رنج و عذاب برای ستمديدگان بايد و می تواند تغيير يافته و دگرگون شود. اما برای اين کار، متأسفانه و با هزار درد و افسوس، راهی خونين و پر سنگلاخ و صعب و دشوار در پيش است که مطمئناً توده های استثمارشده، مصيبت کشيده و رنجديده که صدای خرد شدن استخوانهايشان در زير چرح دنده های ماشين استثمار و سرکوب اين جهان سرمايه داری هر روز شنيده می شود، با عزمی قاطع آن را خواهند پيمود. من قدم در چنين راهی گذاشتم و امروز با همه رنج و عذابهائی که در اين مسير کشيده و عزيزان و عزيزترين هايم را از دست داده ام، باز با سری افراشته می گويم راه زندگی و مبارزه ای که من پيمودم، راهی درست و در خدمت رشد و اعتلای مبارزات مردم ايران در راه رسيدن به آزادی و سعادت بود. اين را هم با افتخار هميشه گفته و می گويم که فرزندان کوچک من خدمت بزرگی به رشد جنبش نوين کمونيستی در ايران نمودند. اما اين را هم با شما در ميان بگذارم و پنهان نکنم که از همان زمان که در زندان بودم در مورد کودکانم غمی بزرگ و فکر آزار دهنده ای با من بود و آن اين که آنها به خاطر کم سن و سالی شان، راهشان را در زندگی، خودشان انتخاب نکردند بلکه در سير رويدادها، خود به خود در آن مسير قرار گرفتند. اين فکر مرا بسيار آزار داده ولی امروز وقتی به فجايعی که در ايران برای کودکان رها شده در خيابانها اتفاق افتاده و می افتد، فکر می کنم، وقتی از قربانی شدن دختران معصوم کم سن و سال در بازارهای عيش و عشرت و در تجارت سکس مطلع می شوم، وقتی جسدهای خفه شده کودکان يک خانواده کارگری را به نظر می آورم که پدرشان ناتوان از تأمين يک لقمه نان برای آنان، از فرط استيصال اول آن کودکان را کشته و بعد خودش را دار ميزند، و خيلی خيلی فجايع ديگر که هر روز در جلوی چشم همه مان اتفاق می افتد، آنگاه می پرسم که آيا اين کودکان هم راه زندگيشان را خودشان انتخاب کرده بودند و می کنند؟ آيا اساساً برای خانواده های کارگر و زحمتکش با کودکان رنجديده شان هيچوقت امکان انتخابی برای زيستن در يک شرايط حداقل انسانی وجود دارد؟ با بياد آوردن همه اينها، می بينم که اتفاقاً بچه های من حداقل اين شانس را داشتند که در طول زندگی کوتاهشان، در محيطی سالم که سرشار از عشق و محبت نسبت به آنان بود، زندگی کردند. آنها در آغوش گرم صديق ترين و آگاه ترين کمونيستهای انقلابی ايران که هريک برای آنها نقش پدر، مادر، خواهر، برادر و معلم را داشتند، بزرگ می شدند. در آغوش علی اکبر جعفری ها، خشايار سنجری ها، صبا بيژن زاده ها، اعظم روحی آهنگران ها و بالاخره چه سعادتی! آنها در دامان پر مهر و محبت مادری چون مادر غروی پناه داشتند.
همه آنچه تا اينجا گفتم واقعياتی بوده و هستند که هيچ کس و هيچ کتابی، از جمله کتاب اخير دشمن نمی تواند آنها را وارونه کرده و به نام تاريخ نگاری به خورد مردم بدهد. اميدوارم مردم ايران در بستر مبارزات خود با سرنگونی رژيم جمهوری اسلامی و از بين بردن همه دشمنانشان، جامعه ای آزاد و سعادتمندی را برپا کنند که چريکهای فدائی خلق و همه انقلابيون و مبارزين صديق توده ها برای برپائی آن مبارزه کرده، به خاطر آن رنج کشيده وحتی از ريختن خون خود نيز دريغ نکردند.