سرگشتگی
برگی از یک داستان (12)



مریم سطوت

نیما نفس عميقی کشيد. دستمال را گوشه‌ای انداخت و به داخل اتاق رفت. بی‌تفاوتی‌اش عصبانی‌ترم ‌کرد. دنبالش به اتاق رفتم: "نمی‌تونم فکر کنم که عبدالله را کشتن. صحنه مرگش جلو چشممه. چه‌طور اين کار رو کردند!" نيما نشسته بود و کتاب‌هايی را که نقی آورده بود جمع می‌کرد: "مگه تو اون رو می‌شناختی؟"

... درد معده‌ام بعد از خوردن دو ليوان بزرگ چای بيشتر شده بود. دهان باز کردم تا چيزی بگويم. می‌خواستم بگويم پس چرا شما دفعه قبل با بحث‌های ما آن‌قدر تند برخورد کرديد. با صدايی لرزان، مثل اين‌که از ته چاه در می‌‌آید گفتم: "رفيق نقی اين درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهميدم چرا اين جمله از دهانم خارج شد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمی‌کرد. مثل هميشه.
حسين و نيما ناباورانه چشم به من دوختند. اما صدايی از آن‌ها در نيامد. ديگر راه بازگشتی نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت اين موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم. "چرا نباید می‌گفتم؟"...
پره‌های دماغ نقی باز و بسته شدند. صدايش را بالابرد و با تحکم پرسيد: "کی به تو اين‌ رو گفته، رفيق!؟"
وای! خراب کرده‌بودم. باز هم این زبان لعنتی. چرا نتوانستم جلو آن‌را بگيرم؟
حسین با نگرانی چشم از من گرفت و نگاهی به نقی انداخت. می‌دانستم که دل در دلش نيست. الان بود که نام او برده شود.
اما من که با شيوه بحث نقی از دفعه قبل آشنا شده‌ بودم، می‌دانستم که بجای پاسخ دادن، موضع تهاجمی می‌گيرد. سوال را با سوال برمی‌گرداند. اين احساس که مرا آدم ساده‌ای می‌انگارد، عصبانی‌ام می‌کرد. عصبانيت به من انرژی بيشتری برای حمله دوباره به شيوه خود او داد. دل آشوبی‌ام به همه اين‌ها اضافه شده بود. کم مانده بود تا وسط اتاق برگردانم. تمام انرژی، تمام فشاری را که اين دو روز به روحم وارد شده بود، تمام نفرتم را بعد از شنيدن اين خبر جمع کرده با صدايی بغض آلود گفتم: "پس خبر درسته. شما عبدالله را زديد. برای چی؟ برای چی؟"
سرم داغ شده بود. بيش از ظرفيت، خون به کله‌ام هجوم آورده بود. در فکر آن بودم که چه‌گونه حمله بعدی نقی را جواب بدهم. نقی مکثی کرد. برخلاف انتظارم صدايش را پايين آورد. مهربانانه گفت: "رفیق! ... اين حرف‌ها کدومه؟"
پاها را جمع کرد و روی آن‌ها نشست. پشت به ديوار داد. دست به سبيل نازکش کشيد و گوشه آن‌را پيچاند. خيلی آرام و شمرده گفت: "... شما که می‌دونيد که سازمان در چه وضعيه. فقط يه قدم تا نابودی فاصله داريم. تمام کوشش ما امروز بايد براي حفظ سازمان باشه ... بار سنگينی بر دوش همه ماست ... با احساس مسئوليت، با همدلی کامل بايد وظيفه‌مون رو انجام بديم... سازمان به کمک تک تک ما نياز دارد. اين مشکل هم خوب ... مثل مشکلات ديگه..."
او از مشکلات سازمان می‌گفت. می‌گفت و می‌گفت. گفته‌هايی که هيچ نکته جديدی نداشت. نيما سرش را پايين انداخته بود و خط‌‌‌هايی روی کاغذ می‌کشيد. حسين به‌ديوار روبه‌رو خيره مانده و سرگرم فکرهای خودش بود. شايد هم باز شعری را به ياد آورده بود. من تنها کسی بودم که با دقت به او توجه داشتم. نه به حرف‌هايش. به چهره و چشم‌هايش نگاه می‌کردم. می‌خواستم ببينم آيا خودش به آن‌چه می‌گويد باور دارد، يا همه اين‌ها برای ساکت کردن ماست. نقی چشم به زمين دوخته بود و از ته دل حرف می‌زد. از زمين و زمان. انگار با خودش درددل می‌کرد، بلكه بتواند خودش را راضي بكند. اما پاسخ سوال من ميان آن‌ها نبود.
دل آشوبی امانم نداد. به سمت دستشويی دويدم. اما به آن‌جا نرسيدم. در راهرو برگرداندم. چیزی در معده‌ام نبود جز چای شيرينی که ديگر شيرين نبود. به حياط رفتم تا آبی به صورت بزنم. خنکی مطبوع آب روی پوستم نشست. مشتی از آن‏را در دهان چرخانده برگرداندم. سينه‌ام را از هوای شب پر کردم. صدای صحبت و خنده همسايه از حياط کناری می‌آمد. بوی خوشی گرسنگی را بيادم آورد. وقتی برگشتم، نقی آماده رفتن بود. نگاهی به من انداخت: "رفيق استراحت کن. مواظب خودت باش. به زودی می‌آم با هم بيشتر صحبت کنيم."
حسين نقی را برد.
دستمالی آوردم تا راهرو را تميز کنم. دستم می‌لرزيد. پايم حس نداشت. گوشه راهرو روی زمين نشستم. اشک‌هايم سرازير شدند. چرا نمی‌توانستم مانند ديگران بيشتر حساب و کتاب کنم. پيش حسين خجالت می‌کشيدم. حالا نيما می‌دانست که با او صحبت كرده‌ام. حسين هم ديگر به من اعتماد نمی‌کرد. خيلی از کاری که کرده بودم پشيمان بودم.
نيما آمد و دستمال را از دستم گرفت و راهرو را تميز کرد: "به حسين گفته‌بودم كه به تو حرفی نزنه."
نمی‌خواستم پای حسين وسط بيايد و همه کاسه کوزه‌ها سر او شکسته بشود: "نمی‌فهمم تو چه‌طور می‌تونی ساکت بمونی. باباجان رفيق‌مون رو توی اين سازمان کشتن، تو به من ايراد می‌گيری که چرا سوال‌ کردم!؟
نیما همان‌طور خونسرد گفت: "خب، حالا جوابت رو گرفتی؟"
عصبانی جواب دادم: "نه... اما هيچی نگفتن، به‌روی خود نياوردن از اين هم بدتره..."
نیما نفس عميقی کشيد. دستمال را گوشه‌ای انداخت و به داخل اتاق رفت. بی‌تفاوتی‌اش عصبانی‌ترم ‌کرد. دنبالش به اتاق رفتم:
"نمی‌تونم فکر کنم که عبدالله را کشتن. صحنه مرگش جلو چشممه. چه‌طور اين‌کار رو کردند!!"
نيما نشسته بود و کتاب‌هايی را که نقی آورده بود جمع می‌کرد: "مگه تو اون رو می‌شناختی؟"
روبرویش نشستم. پشت به ديوار داده پاها را در بغل گرفتم: "ديده بودمش... خيلی کوتاه."
"چه جور آدمی بود؟"
شانه‌هايم را بالا انداختم: "نمی‌دونم. مگه مهمه؟ هر کی بوده، هر کاری کرده، نبايد می‌زدنش."
نیما سرش را بلند کرد و گفت: "خوب این‌ رو که من هم قبول دارم. اما می‌گم هرچی سر وقتش. حرف را اگر به موقع نزنی، نتیجه عکس میده. همين حرف امشب تو کار تيم رو بدتر کرد..."
نيما کتاب‌ها را رها کرده و به نقطه‌ای خيره ماند و آرام گفت: "... اصلاً ممکنه ما رو از هم جدا بکنند..."
"جدی...؟"
چشم در چشم من دوخت و با حرص ادامه داد: "... من از دو ماه پيش به حسين و تو می‌گم کمی صبر داشته‌باشيد. حرف‌هاتون رو بلند بلند نگيد. تا ما بيشتر فرصت داشته باشيم. اما تو از حسين بدتر، حسين از تو بدتر..."
با اين حرفش احساس گناه درونی‌ام را چند برابر می‌کرد.
وقتی حسين آمد، من در يک طرف اتاق، سر را روی زانو گذاشته بودم، نيما در طرف ديگر کتاب‌ها را ورق می‌زد.
ـ" چی شده؟ حالت باز هم بد شد؟"
چه بايد می‌گفتم. دلم می‌خواست بگويم:" حسين معذرت می‌خوام." زبانم قفل کرده بود. کلمات در درونم با هم درگير بودند.
"خيلی خوب کردی گفتی. هرچی خواستم بگم، ديدم شجاعتش رو ندارم."
نيما سر بلند کرد و با تمسخر و حرص به حسين گفت: "گفتن اين حرف چه شجاعتی می‌خواست؟ اصلا بگو پس تو اون‌رو شير می‌کنی؟"
حسين نزديک نيما نشست: "بهت قبلا هم گفته بودم که بايد طرحش کنيم. هرچه زودتر بهتر. اما تو مخالف بودی. حالا شيرين گفت. رفقا بالاخره بايد يه جوابی به ما بدن."
نيما سری با تمسخر تکان داد و گفت: "جواب!؟ جوابش رو می‌خواهی بدونی؟ بزار بهت بگم، رفیقی توی رهبری یه حماقتی کرده، حالا همه بايد بدوند تا حماقت اونو جمع کنند. فهميدی!؟"
حسين هم صدايش را بالا برد و گفت: "همين رو بايد بگن. فهميدی. نمی‌شه همه چيز و زير سبيلی رد کنند!"
حس می‌کردم چيزهايی می‌دانند که من از آن بی‌خبرم: "جريان چيه. به من هم بگيد. کی حماقت کرده؟ واقعا زدن عبدالله بخاطر علاقه به پری بوده یا موضوع دیگه‌ای بوده؟"
نيما نگاه معنی‌داری اول به من و بعد به حسين انداخت. شايد انتظار داشت تا حسين برايم بيشتر تعريف کرده باشد. آرام با صدايی دو پهلو گفت: "تنها علاقه که نبوده. رابطه‌شان بيش‌تر از اين‌ها پيش رفته بوده!"
در حالی‌که به آرامی اين جمله را می‌گفت، سرش را پايين انداخته بود و نمی‌خواست به من نگاه کند. کنايه‌ای در آهنگ صدايش بود. احساس کردم به مرز ممنوعه‌ای وارد شده‌ام. شقيقه‌ام با شدت شروع به زدن کرد. نمی‌فهميدم چرا عصبانی‌ شده‌‌ام. شايد هم او می‌خواست با اين حرف مرا از ميدان بدر کند؟ با صدايی عصبی که سعی در کنترلش داشتم، گفتم: "می‌خواهی بگی رابطه جنسی داشتند؟"
ابروهای نيما بالا رفتند و چشمانش گرد شدند. انتظار نداشت تا اين کلمه از دهان من خارج بشود. خودم هم بعد از شنيدن صدايم از به کار بردن آن تعجب کردم. با خود گفتم: "دختر! دوباره زبونت‌رو نگه نداشتی؟" ياد آذر دوستم توی گروه تئاتر افتادم که به اعتراض می‌گفت: "چرا خجالت می‌کشيد کلمه "رابطه جنسی" رو بکار ببريد."
آری خجالت می‌کشيديم. چرا؟ نمی‌دانستم. به آذر گفته بودم: "آذر جان! تو چند سال تو خارج زندگی کردی. حق بده به ما."
او خيلی صريح جواب داده بود: "اگه قبول داری، خوب ياد بگير، اسم درستش‌رو بکار ببر. اگر هم نداری، پس اصلا حرفش رو نزن."
اما الان برای از ميدان به در بردن نيما بود، که وارد اين بحث شده بودم. در آهنگ صدايم حسی منفی نسبت به او بود. از اين‌که خودش را بالاتر و محق‌تر از ما می‌دانست عصبانی بودم. از اين‌که برای همه سوال‌ها جوابی داشت، از اين که به ما مثل آدم‌های کم‌فهم نگاه می‌کرد. سکوت نيما به معنی جا خوردنش بود. به خودم جرات داده ادامه دادم: "... مگه برای تو فرقی هم می‌کنه؟ مثلا اگر فقط علاقه بود، اشکالی نداشت اما مجازات اين يکی مرگه؟"
نيما با دهانی باز نگاهم ‌کرد. اين همه گستاخی را انتظار نداشت. متوجه عصبانی بودنم شد. شايد هم از جمله‌ای که بر زبان آورده بود، پشيمان شده بود. سعی کرد بحث را آرام کند. سيبک گلويش از قورت دادن آب دهان بالا و پايين رفت. آهسته گفت: "نه!... اين رو که نگفتم. من هم کشتن رو قبول ندارم..."
مکثی کرد. بحث به بد جايی کشيده شده بود. حسين ابروها را درهم کشيد و نگاهم ‌کرد. حس کردم که اين‌جا ديگر پشتم نيست. با چشم‌هايش می‌گفت:"حالا چه وقت اين حرف‌هاست." دستم را مشت کرده بودم تا لرزش آن ديده نشود. من هم تمايلی به ادامه بحث نداشتم. دلم می‌خواست اتفاقی می‌افتاد و بحث خود بخود قطع می‌شد. اما چيزی در درونم مرا به آن سمت وسوسه می‌کرد. حسی ناشناخته و کهنه.
نيما مثل معلم‌های سر کلاس درس ادامه داد: "... اما ... اول بايد فهميد چی شده و آن‌ها که اين رابطه (مکثی کرد) ... جنسی رو محکوم می‌کنند، چه منطقی دارند... ببين! توی جامعه ما اين که کسی رو دوست داشته باشی تا اين‌که با او رابطه ... داشته باشی، زمين تا آسمون با هم فرق داره. برو تو کوچه ببين که می‌تونی به مردم بگی که دو نفر بدون اين‌که ازدواج کرده باشند، رابطه ... دارند، ببين کسی قبول می‌کنه؟ مثلا همين الان تصور کن که معلوم بشه همين دختر همسايه با يه پسری بوده، ببين چه جنجالی بپا می‌شه..."
ميان حرفش دويدم: "نمی‌خواد به من اين‌ها رو ياد بدی! صفحه حوادث روزنامه پره از اين جور خبر‌ها "پدری دخترش را کشت"، "برادری خواهرش را سر بريد" اما ما ... ما راجع به سازمان حرف می‌زنيم، نه مردم اين محله..."
نيما عصبانی دستش را بالا برد و با تحکم گفت: "مگه سازمان آدم‌هاش از آسمون افتادن؟ رفقای ما هم بچه‌های همين مردم‌اند. يکی‌شان مثل صبا از کنار مسئله می‌گذره يکی هم مثل آن کسی که توی خونه عبدالله بوده، جنجال راه می‌اندازه و غيرتی می‌شه.... "
"نيما! تو چه‌طوری اين‌رو می‌گی... اعضای سازمان جزء روشنفکرای اين جامعه‌اند..."
نيما پوزخندی زد و به مسخره گفت: "تو می‌تونی از پاريس اومده باشی اما روشنفکران ما توی همين محله‌ها بزرگ شده‌اند. يادت رفته! روشنفکرای دانشگاهيش اگر با دختری دو دفعه ديده می‌شدی می‌گفتند يارو دختر بازه. يا اگز دختری دوبار بلند می‏خندید، بهش می‌گفتند جلف. کجای کاری تو شيرين....!"
نمی‌خواستم حرف‌هايش را گوش کنم. نگاه به زمين انداختم و سر را ميان دو دست گرفتم. نيما به سمت من خم شد و ادامه داد: "... مگه خودت تعريف نکردی که چه‌طوری مادربزرگت دختری‌رو که توی حوزه حزبی پدرت شرکت کرده بود با جارو از خونه بيرون کرده و بهش گفته بود فاسد...."
"نيما! اين داستان مربوط به بيست سال پيشه. نه امروز.. يعنی می‌گی از بيست سال پيش تا الان هيچی فرق نکرده..؟"
"البته که فرق کرده. امروز ما چريکيم و توی يه خانه تيمی با هم زندگی می‏کنيم. به مادر بزرگت هم می‌خنديم. شايد هم بيست سال ديگه يك عده‌ای به اين حرف‏های امروز من بخندند. اما فعلا ما توی اين جامعه زندگی می‌کنيم. همين رژيم، که جشن هنر شيراز راه می‏اندازه، کلوپ‌های جوانان درست می‌کنه و ادعای تجدد داره، اگر رو بشه که دو تا چریک توی خونه تيمی با هم بودن ببين چه جنجالی عليه ما راه می‏اندازه و چه‌طوراز هر خاله پيرزنی سنتی‌تر می‌شه..."
حرف‌های نيما مانند تيغی در پوستم فرو می‌رفت. از حرص لبم را گاز گرفتم. بايد جلو زبانم را می‌گرفتم. او عادت داشت دیواری از منطق بسازد و پشت آن سنگر بگیرد. نمی‌توانستم جواب حرف‌هايی را که می‌زد بدهم. اما چيزی در درونم می‌گفت که يک جايی را اشتباه می‌کند... آخر مگر ما نمی‌خواستيم همين‌ افکار عقب مانده را عوض کنيم؟ ... مگر نمی‌خواستيم جامعه‌ای بسازيم که دختر و پسر در آن آزادانه بدون آقابالاسر ... خودشان و تنها خودشان برای زندگی‌شان تصميم بگيرند؟ ... مگر اين جزئي از مبارزه ما نبود؟ ... اگر اين يکی از وظايف روشنفکر نبود، پس کار کی بود؟
ناتوان از پاسخگويی سر را روی زانو گذاشتم. می‌دانستم وارد مرز ممنوعه‌ای شده بودم. در سازمان نشنيده بودم در اين رابطه کسی بحثی کند يا اظهارنظری شده باشد، اما مطمئن بودم اگر غزال و صبا اين‌جا بودند، حتما جواب مناسبی به او می‌دادند. دلم می‌خواست بدانم آيا اين‌ها واقعاً نظر شخصی خود نيماست يا تنها برای ما اين حرف‌ها را می‌زند؟ اگر او جای عبدالله بود و عاشق پری می‌شد، باز هم همين حرف‌ها را می‌زد؟
نيما بعد از مکثی ادامه داد: "بايد باهاشون صحبت می‌کردند، بهشون اخطار می‌دادند. حداکثر از هم جداشون می‌کردند... ( نفس عميقی کشيد و سرش را با تاسف تکان داد) اما زدن عبدالله ... واقعاً يه حماقت بوده... يه حماقت محض."
حسين با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: "هی نگو حماقت، حماقت. اين يک قتل بوده. چرا قبول نمی‌کنی؟ (مکثی کرد و آرام ادامه داد) قتلی توی سازمان. تو هنوز متوجه نيستی که چه اتفاقی افتاده. یک قتلی که پای ما هم توش گیره... می‌فهمی؟!"
نيما صدایش را بالا برد و با پرخاش جواب داد: "یعنی چی؟ چرا پای ما؟ ما خودمان شاکی هستیم. یک یا چند رفیق یک کاری کردند، چرا باید پای همه سازمان نوشته بشود...؟ "
حسین بلند شد و در اتاق را بست تا صدا بیرون نرود. آرام گفت: "تا وقتی مسئولين اين کار هنوز در رهبری‌اند، تا وقتی سازمان برخوردی با آن‌ها نکرده، تا وقتی ما اعتراضی نکرديم، ما هم مسئوليم... ما نمی‌تونیم بگیم ما که نبودیم... پس به ما ربطی نداره."
نيما ميان حرفش دويد: "نمی‌فهمم! مگه ما جوابگوی تک تک اعمال افراد اين سازمان هستيم؟ مگه اصلا می‌دونيم مسئولین کی‌ها هستند؟ مگه تو کسی رو غير از رفیق نقی می‌شناسی؟ ... تا وقتی حميد زنده بود، همه می‌دونستند که او توی رهبريه. همه هم او رو قبول داشتند. اما امروز اصلا معلوم نیست که کی رهبری سازمان را توی دستش گرفته. هميشه ممکنه يه تصمیم غلط توی رهبری گرفته بشه. اين که دست ما نيست... 
-" تصمیم علط ؟ کی گفته؟ من؟ تو؟ اصلا معلوم نيست ديگران هم اين نظر رو قبول داشته باشند! (صدايش را پايين آورد) تو فکر کردی فقط افتخارات و موفقیت‌های سازمانه که به نام ما نوشته می‌شه؟! (مکثی کرد)،...ببين نيما! اين درست که ما زدن عبدالله رو قبول نداريم، اعتراض داريم. اما تا وقتی سکوت می‌کنيم، اين اعتراض واسه عمه‌مون خوبه."
نيما عاجزانه بدنبال جلب توافق حسين گفت: "من کی گفتم سکوت کنيم؟ گفتم ببينم جاهای ديگه چی می‌گن. اين‌جا تو اصفهان هر کسی رو می‌شناسيم معترضه. ولی از جاهای ديگه که خبر نداريم. يك کمی صبر کنيم، بهتر می‌تونيم حرف بزنيم. من فقط همين رو می‌گم."
من با دست به نيما اشاره کردم: "تو آن‌قدر اين محاسبات رو می‌کنی تا تيم ما، يا يه تيم ديگه ضربه بخوره و همه چيز رو تحت الشعاع قرار بده..."
هر دو لحظه‌ای در سکوت به من نگاه کردند. می‌دانستند که حرفم غلط نيست. چه‌قدر پيش آمده بود که ضربه‌ای سازمان را از مسير تصميمی که گرفته بود خارج کرده بود. مگر قرار نبود که سازمان شاخه سياسی درست کند و حرکات نظامی زير نظر شاخه سياسی انجام گيرد، مگر قرار نبود حميد اشرف و حميد مومنی را به خارج از کشور بفرستند، يا اين‌که رفقا تجربياتشان را روی کاغذ بياورند. چه‌قدر سازمان فرصت کرده بود برگردد و آن‌چه را انجام داده، بررسی و ارزيابی کند، يا خيلی تصميمات ديگر، ...؟ ضربات مهلت نداده بودند. در اين شکل از مبارزه هيچ چيز را نمی‏شد به فردا واگذاشت. همه چيز امروز بود. ممکن بود فردايی برای هيچ‌يك از ما وجود نداشته باشد.
سردرد امانم را بريده بود. مانع آن می‌شد که خوب فکر کنم. در اين چند ساعته حس می‌کردم که تمام نقاط اتکايم، تمام عشق و اعتمادم به سازمان مانند حبابی توخالی و سست شده‌اند. با غيض خشمم را بر نيما کوباندم: "... تو که می‌خواستی اين همه حساب و کتاب بکنی چرا اصلا چريک شدی؟ اين صغرا کبراهای تو فقط از سر ترسه و بس"
صدای دندان‌های نيما را که از شدت عصبانيت به هم ‌سابيده می‌شدند، شنيدم. صورتش يکباره سرخ شد. باز هم خراب کرده بودم. ترسو ناميدن يک چريک بدترين توهين بود و اين حرف از دهان من بيرون آمده بود. حسين برگشت تا به من چیزی بگوید اما صدايش در صدای نيما گم شد: "تو برو هر کاری دلت می‏خواد بکن، چریک شجاع. ببينم کجا رو می‌گيری."
از چشمان سرخ شده‌اش يکه‌ای خوردم و عقب کشيدم. او مکثی کرد و يک‌باره با غيض گفت: "... دخترجان اين‌جا يه سازمان سياسيه. سياست هم يعنی حساب و کتاب. یعنی هر حرفی رو نباید به زبان آورد، هر فکری رو نباید بلند گفت. سیاست توی این مملکت خشنه. تو این سازمان آدم‌ها کشته می‌شن، اين‌جا رفقاشونو اخراج می‌کنند. این‌جا انشعاب می‌شه،... تو فکر کردی این‏جا خونه خاله است؟! تو دچار رمانتیزمی، این‌جا با اون دنيای زيبای پاک و منزهی که تو توی کتاب‌ها و داستان‌ها خوندی تفاوت داره. اين‌جا مبارزه واقعی جریان داره."
اين‏بار حسين بود که از عصبانيت سرخ شده بود. وسط حرفش دوید و گفت: "اگر رمانتیزم اینه که آدم دنبال یک چیز به قول تو پاک و منزه باشه، مبارزه ما اساسش بر رمانتیزمه. اگر آدم دنبال یک چیز پاک نباشه یا دسترسی به آن را غیرممکن بدونه، هیچ وقت حاضر نمیشه جانش را فدا کنه."
نيما برافروخته روی دو زانو نشست و گفت: "نه اين‌طور نيست. مبارزه سياسی توی هر شکلش هميشه با رمانتيزم بيگانه است. توی مبارزه سياسی بايد واقع‌بين بود. نوشته‌های بيژن رو بخون. از او واقعبين‏تر پيدا نمی‏شود."
"اگه قرار بود همه با این حساب و کتاب‏های امروز تو عمل کنند، اصلا سازمان چریکی تشکیل نمیشد. اگه رمانتیزم این چیزی است که تو می‏گویی، اين درست پايه فکری ماست، امتياز ماست، نه ضعف‌مون. تمام مبارزات پارتيزانی عليه فاشيزم، جنگ‌های پارتيزانی توی اسپانيا، مقاومت ويت‌کنگ‌های ويتنامی تنها با همين اعتقاد بود..."
اگر در بحث‌های نظری سياسی، نيما بود که همه کتاب‏های در دسترس مارکس و لنين را خوانده بود و دست بالا را داشت، حسین که در عرصه ها بیشتر کار کرده بود‏، در اين بحث مسلط بود. نيما نمی‌توانست جواب او را بدهد. من نمی‌توانستم مثل حسین استدالال بکنم. از این‌که می‌دیدم حرف‌های من از دهان او خارج می‌شود، از او ممنون بودم.
نيما ديگر بحث را ادامه نداد. شايد برای اين‌که فايده‌ای در آن نمی‌دید. بعد از مکثی به آرامی رو به حسين گفت: "ببين! به جای داد و بيداد سر هم بايد دنبال راه حل باشيم. اگر بی‌گدار به آب بزنيم، تيم رو می‏شکنند، ما را از هم جدا می‏کنند. بايد بفهميم رفقای ديگر چی می‏گن. تو که قبلا مشهد بودی يه بهانه‏ای پيدا کن با بچه‏های مشهد تماس بگير، ببين در چه حال و هوايی‌اند...."
حس می‌کردم ذهنم احتياج به استراحت دارد. نياز به آزاد شدن از این بحث‌ها را داشت. دلم نمی‌خواست ميان حرف‌های زده شده انتخاب کنم. فقط این را می‌فهميدم که بدون عشقی خالص به سازمان ديگر چيزی از من نمی‌ماند...
فضای اتاق از بحث‌های ما دم کرده بود. دلم هوایی تازه می‌خواست.
"از فردا کتاب بيژن رو توی برنامه مطالعه جمعی می‌زاريم."
نيما بود که مثل هميشه برنامه فردا را از ياد نمی‌برد. از اين خصوصيتش خوشم می‌آمد. نمی‌گذاشت حرفی با بن‌بست تمام بشود. هميشه در هر بحث راهی به بحث بعدی می‌يافت. اما چرا کتاب بیژن؟ آیا می‌توانستیم جواب بحث‌های امشب را در این کتاب بیابیم؟
شب از نگهبانی معاف شده بودم. نيما پاس اول را داشت. دراز کشيده بودم و خوابم نمی‌برد. از اين‌که اين‌قدر به نيما سخت گرفته بودم دلم برايش سوخت.
"نيما! برو بخواب. من خوابم نمی‌بره."
دلم می‌خواست به او می‌گفتم: "متاسفم. منظوری نداشتم از اين‌كه تو را ترسو خطاب کردم." نمی‌دانم چرا اين‌قدر بدجنس شده بودم. کارهايی می‌کردم که از خودم انتظار نداشتم. يک‌سال قبل حتی به فکرم هم نمي‌رسيد که زمانی اين‌گونه به رفيقم توهين بکنم. چه عشق خالصی نسبت به رفقا و سازمان در من بود. چه‌قدر تغيير کرده بودم. در اين چند روز چه اتفاقاتی افتاده بود. چه بحث‌هايی شده بود. از چه چيزهايی مطلع شده بودم! نیما حق داشت در مبارزه به اين قسمت‌‌هايش فکر نکرده بودم.
به راهرو رفتم و روی پله نشستم. شانه‌های پهن حسين را می‌ديدم که در اتاق پشت به من خوابيده بود. شايد او هم خواب به چشمانش نمی‌رفت. به چه فکر می‌کرد؟ با آن بحث‌هايی که آن‌شب در گرفته بود، چه‌طور کسی می‌توانست بخوابد. چه‌قدر با او هم نظر بودم. بدون گفت‌و‌گويی از قبل، از يک جنس بوديم، از خاکی مشترک.
نیما گفته بود که منزه طلب هستم، رمانیتکم... آيا اين‏ خواست که سازمان را بی‌عيب و نقص می‏خواستم، رمانتيزم بود؟ من نه نظريه پرداز بودم و نه تحليل‌گر. می‌خواستم مثل يک سرباز با جانفشانی به راهی که خوشبختی مردم را در آن می‏ديدم خدمت کنم. آيا اين رمانتيزم بود؟ اگر بود، چرا نادرست بود؟ آرزوی عدالت برای همه، آرزوی جامعه‌ای بدون بچه‌هايی فقیر، بدون انسان‌هايی که کنار خيابان می‌ميرند، بدون مردمی که از صبح تا شب به دنبال کار می‌گردند و نمی‌يابند، آرزوی جامعه‏ای که در آن فساد ريشه‌کن شده باشد. آرزوی رسيدن به يک چنين جامعه‌ای قلب و روحم را به آتش می‌کشيد، به وجدم می‌آورد. آيا همه اين‌ها از روحيه رمانتيک من بود؟
"اگر خون ما می‌تواند خلق را آگاه و رها سازد پس بگذار رودخانه‌ای از آن جاری گردد." مگر اين شعار ما نبود؟ اگر اين احساسات را نداشتم، مگر می‌توانستم جانم را فدا کنم؟
پدر بزرگم می‌گفت: "دخترجان دنبال سياست نرو. سياست پدر و مادر نداره" با پيوستن به چريک‌ها می‌خواستم ثابت کنم که چريک‌ها از جنس ديگری هستند. چريک‌ها از سياست برای خودشان چيزی نمی‌خواهند. چريک حرف و عملش يکی است. چريک با فدا کردن جانش وفاداری خود را به حرفی که می‌زند ثابت می‌کند... نيما از من می‌خواست آدم ديگری بشوم... کسی که نبودم! نمی‏شد هم رمانتيک بود و هم واقع‮بين؟
نیما از اين پهلو به آن پهلو شد. نيمايی که برای تمام سوال‌ها هميشه جوابی در چنته داشت حالا خوابش نمی‌برد. فکر کنم از همه بيشتر گفته حسين که مسئوليت قتل عبدالله را به گردن همه می‌گذاشت، مشغولش کرده بود. من هم خوب نمی‌فهميدم. ما چه‌طور مسئول کاری بوديم که حتی روح‌مان هم از آن بی خبر بود، حتی اصل خبر هم به ما گفته نشده بود. می‌فهميدم که بايد اعتراض کرد و ساکت نماند. آیا اين حرف حسين درست بود که گفته بود:" فقط افتخارات سازمان نیست که به پای ما نوشته می‌شود، خرابکاری‌هايش هم بر پیشانی ما حک خواهد شد..."

************************

بعد از دو شب بی‏خوابی و افکار پریشان اولین شبی بود که احساس خستگی می‌کردم. مطمئن بودم تا سرم به زمین برسد، خواب مرا با خود خواهد برد. خوشحال بودم که نگهبانی آخر با من بود و می‌توانستم چند ساعتی پشت هم بخوابم. حسین نگهبان اول بود. در خواب عمیقی بودم که حس کردم دستی تکانم می‌دهد. "چقدر شب سریع به صبح رسیده بود!"
نیما بود. با انگشت روی دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟" بسیار آرام گفت:
ـ" بلند شو. مثل این‌که خانه محاصره است"
از جا پریدم. تمام بحث‏های این دو روزه یک‌باره به عقب رانده شده بود. ما بودیم و ساواک و خشونت مبارزه...