سناریوی مناسبی در ذهن آماده کردم. به علت شلوغی، چند روز بعد مرا برای بازجوئی به یکی از چادرهای متعددی که در باغ اوین، به همین منظور برپا شده بود، بردند. مصطفوی بازجوی شکنجه گر ساواک به اتفاق یک نفر دیگر آمد و توضیحاتی داد که باید حرفت را بزنی در غیر این صورت دیگری می آید و در مقابل تو خواهد گفت و آن وقت پدرت را در می آوریم!! من متوجه شدم منظورش ملاقات ما با عباس است که لو رفته بود. من آن سناریو را بدون اضافه گوئی نوشتم چکیده مطلب چنین بود: عباس شاگرد اول کلاس ما بود و از این رو ما به او احترام می گذاشتیم. چون ما شاغل بودیم او از ما خواهش کرد که برایش یک خانه اجاره کنیم ولی ما گفتیم می ترسیم و تقاضایش را رد کردیم. درست همین موضوع را بعداً در دادگاه نظامی هنگام محاکمه گفتم که در روز نامه ها هم نوشتند.
افزودن نظر جدید