ابوالفضل محققی
بشریت در برابر یک جنایت بزرگ
چگونگی برخورد جریان های سیاسی با این مسئله انسانی, نشانگر نگاه ما به امر آزادی و آزاد بودن انسان ها در تعین حق سرنوشت و حق تعین چگونه زیستن خویش است ! بدون اما و اگر! اگر از نظر ما حنظل است در کام آن ها امری است مربوط به خود ملت ها که تصمیم می گیرند سرنوشت و حیات خود را چگونه رقم زنند.
مردی که ستایشگر زندگی بود!
حال، سالها از آن روزها میگذرد. هرکداممان در غربت پیر شدهایم. چه مرارتها که زندگی بر سر راهمان ننهاد. خصوصاً بر سرراه حمزه. چه کشمکش عظیمی بین واقعتهای تلخ و روح زندگی در او جریان داشت. بین خندیدن و دردکشیدن، بین تسلیمشدن و ایستادن و پایدارماندن بر زیبائی حیات! مردی چنین سرشار از حوادث! تلخی ازدستدادن کسانی که بخشی از زندگی او بودند. میدانم یاد مهرداد و سعید سلطانپور همیشه در گوشهای از قلب اوست و هرازچندگاه آنها را از صندوقخانه دل بیرون میکشد، خلوت میکند، دستهایش را بالا میآورد"کله بزن، کله بزن." دستهایش میلرزد.
روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم
فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه که مشخصاتم را یک به یک وارد کامپیوتر مقابلش می کرد: نامم... نام خانوادگیم... تا رسید به قسمت فرزند که من مقابل آن نوشته بودم "علی و صدیقه". مکثی کرد، انگار چیزی طبق روال معمول نباشد. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد صدایم را صاف کردم، سینه ام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: "خب می دانید، آخر من فرزند دو نفرم، یک نفر که نیستم."
داستان یک سنگسار
مرد برخاست. کفشهای خود را پوشید. گفت: ”چیزی که نداری، بقچهات را بردار که باید برویم!” دخترک با آن چهره مهتابی مبهوت در گوشه اطاق نشسته بود. برادرش نهیب زد: "یاالله بلند شو، چرا همهتان زل زدهاید؟" مادرش برخاست بقچه کوچکی را که از ظهر آماده کرده بود به دخترک داد. "برو دخترم، مرد جاافتادهای است، برو، خوشبخت باشی. هرچه گفت گوش کن! فکر ما رو هم نکن. خدا کریم است." دست دخترک را گرفت و بطرف در برد. مرد پیشاپیش می رفت. دخترک پشت سر او و برادرش عقب هر دو.
تروریسم محکوم است، در هر شکلش!
هر دو محکوم اند! اما این محکوم کردن چه دردی را دوا می کند؟ زمانی که جانیان داخلی شمشیر بر دست در میانه میدان می چرخند و کلامی جز الدور و بیلدورم نمی دانند و امام جمعه تهرانش کشته شدن مردم بیگناه را سعادتی می داند که چهل سال است جمهوری اسلامی به مردم هدیه کرده! همان گونه که خمینی جنگ را نعمت می دانست! از آیا می توان از صلح و آرامش اجتماعی سخن گفت. چگونه می شود در این آشفته بازار که کر فرمان کور نمی خواند و ابلهان تعزیه گردان هر دو می دانند از ثبات، آرامش و امنیت سخن گفت. این هنوز از نتایج شب یلدائی است که در آن گرفتاریم باش تا صبح دولتتمان بردمد از خواب!
در آن خیابان سه دکان بود!
دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد: "می خواهم سیر عرق بخورم، سیر سیر!" تمام آن شب را خوانده بود با کوزهای در بغل. صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در شهر پیچید: عزیز نقاش، خود را دار زده است. خانهاش پر بود از کوزههای فیروزهای با دخترانی دستافشان با لپ های گل انداخته.
خاک خاوران به هزار زبان با ما سخن می گوید!
قلبم آرام می گیرد. دست بر خاک می کشم، چهره می سایم و بوسه بر گونه یکی از هزاران عزیز این ملت می نهم، شاید گونه رضی است، انوش است، بهروز است، شَاهپوراست! خاک گرامی سخن گفته، دلتنگیم از میان برخاسته است! به دو کبوتر نشسته بر درخت خیره می شوم. گوئی آن ها از درد ورنج عمیق قلبم خبر دارند؟ "آیا می دانید که شما سمبل صلح و آزادی هستید؟ می دانید چه جان های عزیزی به نام شما به نام آزادی به قربان گاه های عشق رفتند و نام بزرگ آزادی را فریاد زدند!"
امنیت ملی از دل امنیت و شفافیت اقتصادی می گذرد، نه از رجزخوانی نظامیان!
بلائی که در این چهار دهه جمهوری اسلامی بر سر این مردم آورد کمتر از بلائی که هزار چهار صد سال قبل عمر سعد وقاص بر سر مردم آن روزگار آورد، نیست! در توان چنگیز و تیمور نبود که این سرزمین را به چنین فلاکتی گرفتار سازند که برادر رودرروی برادر بیاستد و اعتماد عمومی چنین کم رنگ و نا توان شود. تمام تاریخ این سرزمین را بگردی با چنین ابعادی از غارت و چپاول اموال عمومی و فساد بر خورد نمی کنی.
در جستجوی تیر آرش!
اسطوره بودن او حضور تاریخی, اما مداوم و زنده اوست در میان مردمان این سرزمین کهن! در شادی و غم؛ در شکست و پیروزی؛ در امید و نا امیدی. روحی که در اوج ناامیدی امیدوارت می سازد و از پیروزی سخن می گوید حضوری گرامی در ذهن وقلب مردم. او روح یک ملت است. هر زمان که از صمیم قلب صدایش کنی ترا پاسخ خواهد داد.
جبهه 'هسته سخت' آقای حجاریان
بند ناف اصلاح طلبان را هم خمینی بریده و به حکومت وصل کرده است. بند نافی که طی سالها او را تغذیه کرده و شریک دزد و رفیق قافله نموده است. کم نیست میزان فساد و دزدی بین اصلاح طلبان حکومتی! اگر اصلاح طلبی این بند را پاره کند دیگر اصلاح طلب نیست! یک انقلابی است که از این دایره مماشات بیرون زده است. زمان خوبی است برای محک زدن اصلاح طلبانی که ادعای سلامت و پاکی می کنند واز کرامت انسانی سخن می گویند!
بر سر منار اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا نکنیدم آشکارا
اما چگونه است که فساد اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی چنین بیداد می کند؟ حکومتی که به خاطر معیارهای عهد دقیانوسی و اسلامی خود که عمدتا با تکیه بر اخلاق اسلامی صورت می گیرد از قبول سند آموزشی 2030 به خاطر نا هم خوانی با اخلاق و شئونات اسلامی سرباز می زند! اما برهر کجای پیکر آن دست بگذاری جز چرک، خونابه و کثافت از آن خارج نمی شود.
روزت گرامی باد خانم گوهر عشقی، مادر ستار!
روزت گرامی خانم گوهر عشقی! روزت گرامی مادر کار و زحمت، روزت گرامی مادر ستار. امرروز تمام کسانی که قلبشان با زحمت کشان، با مبارزان آزادی و دمکراسی است بر دستان تو بوسه می زنند. آه که چه درد و رنج تاریخی در این دست های شریف تو نهفته است. روزت گرامی باد!
کریستال زندگی را آن گونه تراش داد که می خواست
کریستالی را برداشت روبروی خورشید گرفت. شعاع های رنگارنگ خورشیداز منشور کریستال عبور کردند! پخش شدند! من سیمای راضی و خندان اورا با کریستالی بر دست در ذهنم حک کردم. سیمای زنی، رفیقی از رفیقانمان، که باچنگ و دندان زندگی را در کنار همسرش و بچه هایش ساخته بود!
چه کسی آن گل نیلوفر آبی را به او داد؟
نه تولد، نه زندگی و نه مرگ، هیچ کدام حقیقت مطلقی نیستند! تو از خوابی به خواب دیگری میروی، قبل از آن که دنیا بیایی اینجا بودهای و زمانی هم که بمیری اینجا خواهی بود. تو تکرار بینهایت چهرههایی هستی که قبل تو آمدند و قبل از تو رفتند.
نسل ما و نسل جدید، آیا قادریم گفتگوی دو نسل را شاهد باشیم؟
نگاه کم باور آن ها به درکی که ما از روابط امروز بین آن ها داریم نشانه فاصله و همین عقب ماندگی نسل ماست! بیگانه با ساختار فکری او، ساختاری که عمدتا از مدیای جهانی رهبری می شود از نوع لباس تا نوع غذا و نهایت نوع حکومتی که طلب می کند، همراه با احاطه او به جهان معاصر، به تحولات، چشم اندازها، فرصت ها و نوع نزدیک شدن آن ها به مسائل و عملکردشان، عملا ما را از چرخه پیوند عمیق با آن ها خارج می کند.
شب آخر، پایان گفتگو؛ اما نه پایان مطلب!
راحت تر بگویم: طبقه متوسط و متوسط به بالائی که در دوره پهلوی بالا آمده بودند و عمدتاً نیز محصول رشد اقتصادی و اجتماعی آن دوره بودند، با تمام ایرادهایی که گرفته میشد، به هر حال طبقه متوسط، و روشنفکری سالمی بودند که سیمای روشنی داشتند، همه آنها زیر امواج انقلاب رفتند. طبقه ای که از بد حادثه نقش زیادی نیز در برپائی انقلاب داشتند. انقلاب اسلامی این طبقه را تار و مار کرد. ثبات اجتماعی را گرفت؛ ترکیب طبقاتی را برهم زد و بی ثباتی را که خوراک فرصت طلبان و لمپن های اجتماعی است، بر جامعه حاکم نمود.
اشتیاق من! حرف و حدیث مهمانم!
درد است، درد جامعه ای که جوانانش سرخورده، ناامید روز را به شب و شب را به روز پیوند می زنند بی آنکه چشم انداز روشنی داشته باشند. هیچ چیز شادی بخشی که واقعی باشد در زندگی جوان ایرانی نیست. همه چیز در زیر بار فشار حاکمیتی دینی و مستبد له می شود! حتی زمانی هم که تحصیل می کند، هیچ چشم اندازی برای این جوانان خارج از دائره حکومت وجود ندارد. لشکر میلیونی بیکار مستعد برای غلطیدن در مسیرهای پر خطر! چه سخت است زندگی جوان ایرانی."
مهمانی از ایران، یک دوست قدیمی!
با رفیقی قدیمی که تازه از ایران آمده گپی دوستانه میزنیم، می پرسم "چگونه بود جنبش اعتراضی دی ماه ؟" می گوید "جنبش فقیران و تهیدستان بیکار وبه جان آمده بود از فساد. جنبشی که عموما در شهر هائی که فقر گسترده وبیکاری در آن ها فرا گیر بود جریان داشت.
نوروز در تاشکند
پارک، غرق در ترنم موسیقی، غرق در رقص و پایکوبی. غرق در فضای نوروزی است و میر نوروزی سخت گرم پذیرائیپسری به آرامی، شاید هم دختر یکدیگر را به پشت درختان گیلاس کنار مجسمه علیشیر نوائی می کشانند! گیلاس شکوفه می کند! جهان در حال متولد شدن است. دو دلداده دارند یکدیگر را به آغوش می کشند. مارک شکال آنجاست، دارد تصویر آنها را می کشد که سبکبال دست در دست بر فراز جهان پرواز می کنند. با شمعی در دستانشان! زمان از حرکت باز می ایستد! اینگونه نوروز جاودانه می شود!
زنی در کنار بساطی از مهر!
این همه بار را از خانه ام می آورم و بر می گردانم. خانه ام آن پشت است." با دست به چند محله آنطرف تر، به محله «دورمان» - یکی از محلات حومه تاشکند - اشاره می کند. تجسم می کنم زنی هشتاد ساله که هر روز چنین باری را بر دوش می کشد. سیزیف تنها یک افسانه، یک متولوژی نیست! هر روز مقابل چشمان ما میلیون ها انسان زحمتکش با رنجی سخت سنگ سنگین زندگی را بر شانه می گذارند و از سربالائی و سنگلاخ حیات بالا می روند تکرار وتکرار. چهره هائی که دیده نمی شوند.
صفحهها
