اگر به خود ایمان داری بر نام تازه خود تکیه کن. نامی که زمانه بر تو می دهد. نامی برازنده کاری که خواهی کرد. ترا سیمای جدیدی است. سیمائی که به آن شناخته می شوی و زمان ترا به آن سیما می شناسد. نام خود را فرا گیر! سیمای تازه خود را بشناس! روی سیمای هفتاد سالگیت کار کن. تجربه خود را به کار گیر، بی آن که بر سال ها مبارزه خود غره شوی! به بزرگترین وظیفه ات که نقد خود در گذر زمان است عمل کن! با زمانه ات هماهنگ شو! به نسل های جدید! آن ها که بعد تو آمده اند اعتماد کن. تجربه ات را مانند درسی از تاریخ در اختیارشان بگذار، بی آن که فکر کنی تمامی حقیقت در پیش توست.
هیچ راهی جز تغیر نیست تنها و تنها تغیر در حکومت این روح سرکش را آرام خواهد کرد و امکان زندگی شایسته و آزاد را فراهم خواهد ساخت. صبر اجتماعی و صبر توام با امید سرانجام زمانی که تمامی راه ها را بسته دید به سیلی خروشان بدل می گردد. سیلی که تاک وتاک نشان را از بن جای کن خواهد ساخت.
سرزمین رنج دیده, بلا کشیده و زیبای من! هرگز ازصدای زنانی که با چنگ ودندان ازسهم خود واز سهم ما دفاع کرداند خالی نبوده است. همیشه درفضای وطن صدای داد خواهی تاریخی آنان طنین انداز است. صدای مادرانمان؛ همسران, خواهران و دخترانمان! سرزمین پرصلابتی که در آن زنان پا به پای مردان جنگیده اند. با تنی رنجور و سختی کشیده درتمامی ادوار تاریخ بر دروازه وطن ایستاده, آزادی و برابری را فریاد زده اند. فریادشان, نامشان, رزمشان و روزشان گرامی باد
بسیاری از مردم حاضر نیستند از همان قدم اول درمیدان حنگ و رودر روئی با رژیم قرار گیرند. اما مبارزه در مسیر رفراندوم را می پذیرند. مسیری که آن ها را قدم به قدم به همان میدانی می کشد که نهایت رو در روی رژیم قرارمی گیرند. این دوستان نیز درنهایت از شعار که بگذریم همان تصویر کامل نشده ای از روز بعد سرنگونی دارند که این بیانیه دارد. دلیل آن هم روشن است! پروسه مبارزه تحت هر عنوان عامل مهم در شکل دادن به گذار و مراحل بعدی است.
این یک بیانیه چالشی است و صادرکنندگان آن خوب میدانند حکومتی که فعالیت یک فعال محیط زیستی را تحمل نمیکند و مزه قدرت و پول تا بن دندان فاسدشان کرده تن به این رفراندوم نمیدهد. اما این شعار میتواند به یک شعار فراگیر و جمع کننده بدل شود. نگاه ذهنی نگاهی است که فکر میکند اگر حکومت اجازه چنین همهپرسی را بدهد و خواستاران رفراندوم رأی نیاورند، تکلیف چه میشود؟
در آمیختن این شور وتحرک با تعقل و تجربه آحاد مردم ، زیر شعارانتخابات آزاد و دموکراتیک مهمترین وظیفه نیروهای سیاسی الخصوص نیرو های داخل کشوراست.مسلما راه آسانی نیست.با شناختی که از حاکمیت وسبعیت او در سر کوب مخالفان وجود دارد پیشرفت آرام اعتراض های مدنی وفرا روئی آن به انتخاباتی آزاد امکان پذیر نخواهد بود.
جنبشی که قبل از هر چیز نشان داد چه خشم و کینه ای از این حکومت در اندرونه مردم نهفته است. خشمی که به تلنگری زخم کهنه سالیانشان دهان باز می کند و در سیمای ده ها هزار جوان با استفاده از فرصتی کوتاه بی مهابا پا به میدان مبارزه می گذارد وکلیت رژیم از اصول گرا واصلاح طلب را آماج خود قرار می دهد. جوانا ن خانواده های تهی دست در مناطقی که رژیم هر گز گمان نمی کرد! ده روز طوفانی به پا کردند! ده روزی که تمامی کشور و به گونه ای جهان آن را تعقیب می کرد و دل دردمند خلقی با آن بود.
نسل سوختهای که هیچ چیز ارزشمندی را حکومت اسلامی به او نداده است. از روز نخست فقر دیده و نابرابری چشیده و حرف زور شنیده است. حتی درون چهاردیواری خانه نیز او را راحت و آزاد نگذاشتهاند! برای هر چیز کوچک، هر نیاز انسانی، مجبور به جنگ و گریز با گزمگان حکومتی شده است. بسیار زودتر از آنکه کودکی و جوانی کند، به درون سیاه چاله اسلام ناب محمدی سقوط کرده. قربانی بیگناهی که از روز نخست محکوم بوده و حکم حکومتی در موردش صادر. فضای خفقانآوری که تنفس را بر او مشکل ساخته است
او زمانی که دریچه قلبها بازشوند، مهر جایگزین کینه گردد و انسانها به راستی برادری و خواهری برای هم باشد؛ غبار از چهره تاریخ خواهد زدود و از زبان زیباترین فرزندان این آبوخاک از آزادی و عدالت با شمایان سخن خواهد گفت! از زبان کسانی که در سنگینترین روزهای این سرزمین غمبار سرودخوان در پای چوبههای اعدام ایستادند و نخستین جرعه شبنم سحرگاهی را سر کشیدند، تا خورشید از گلویشان اگر نه آن روز، بلکه به روزگاران طلوع کند و این سرزمین گرفتار در سیاهی را روشن نماید! او دل نوشتههای هزاران مادر به همراه وصیتنامههای کوتاه فرزندانشان را از چمدانهای کوچک، از کمدهای قدیمی، بیرون خواهد کشید و به داوری آیندگان خواهد گذاشت. من به آن روز ایماندارم!
عید درراه بود سال شصتوهفت داشت به پایان میرسید. از تمامی آنهمه زندانی، بیشتر از چند صد نفر باقی نمانده بودند. هفته اول اسفند تمامی آنها را آزاد کردند. بدینگونه همهچیز پایان یافت! تو و پسر عصمت خانم، در میان آنان که از جهنم اوین برگشته بودند نبودید! تو را و او را از دروازه دیگری عبورتان داده بودند. دروازه مرگ!
دستان پدران و مادران، زمین را میکاوند. دستی و سپس صورتی با ریشی انبوه از دل خاک بیرون میآید با پیراهنی چهارخانه بارنگهای سفید و سرخ. هنوز فریاد خواهر در هوا موج میزند که خواهری دیگر کمی آنسوتر صدا میزند: آخ برادرم! برادرم! و پیکری دیگر از خاک بیرون میافتد. خانم لطفی خود را روی جنازه میاندازد: " انوشم دوستت نیز اینجا در کنار تو خوابیده است!" جنازه را میشناسد دست در گردن خواهر او میافکند. گورستان در بهتی عمیق فرورفته است. نخستین گور دستهجمعی، با هزار زبان بیزبان، دهان میگشاید و همه را به داوری و تظلم خواهی فرامیخواند!
گفتم: "گونهات را به شیشه به چسبان! می خواهم ببوسم ". گفتی: " به یک شرط! اول شما دست هایتان را به شیشه به چسبانید!" نمی خواستم دست هایم را ببوسی؛ گونه ام را به شیششه چسباندم؛ خندیدی و بوسیدی. گوئی شیشه ای دربین نبود؛ حسی زیبا در تمامی بدنم پیجید. گونه ات را به شیشه نهادی بوسیدم. بوسهای که هنوز آن را حس می کنم. یاد گرفته ام، یاد داده اند به مادران، بوسیدن از پشت شیشه را! از پشت قاب عکستان را! سال ها ست باهمان قاب عکست، در خانه حضور داری.
"میدانید، دوری او برایم بسیار سخت است یکطرف قلبم خالیشده. دلتنگ او هستم. اما همینکه رفت من دوباره زنده شدم. بار اول که خارج شد در مرز او را دستگیر کردند. وقتی شنیدم، تمام شب در سجده بودم درد در تمام بدنم میپیچید. گفتم: خدایا سالها عبادتت کردهام، هراندازه امتحانم کردی طاقت آوردم، اما طاقت این امتحان را ندارم. پسرم را به من برگردان وگرنه دیگر بنده تو نخواهم بود!"
هر زمان که هم دیگر را نمیدیدیم، تلفن میزدی و با من صحبت میکردی. همیشه گوش به زنگ تلفن تو بودم. وقتی صدای ترا را میشنیدم آرام میشدم. تو این را میدانستی؛ قبلا به من گفته بودی. "مامان اگر مسئله ای برای من پیش آمد، به یکی از دوستانم سپردهام که به شما زنگ بزند و خبر بدهد؛ اسمش اسد است. او سروه خانم را از شما میپرسد، اگر گفت حال سروه خانم چطور است، مامان، برای من اتفاقی افتاده است باید مواظب خودتان باشید بیقراری نکنید".
اما نگران بودم یک روز با خوشحالی آمدی گفتی: "بیشتر بچه های قدیمی سازمان و رهبری از ایران خارج شدند. حال من نفسی راحت میکشم". پرسیدم: "تو چرا نرفتی؟" نگاهم کردی؛ میدانستی که دلم می خواست که تو هم خارج میشدی. راستی! تو چرا نرفتی و ماندی؟
پدر توان برخاستن نداشت. تابوت پسرش را در مقابلش قرار دادند. تاکسیباری گرفت و جنازه پسرش را به آن باغ دور افتاده برد. تنها کسی که به یاریش شتافت، پسر تنها عرق فروشی شهرشان بود که در همان شهر رشت زندگی می کرد. ترس را کنار نهاد؛ بیهراس از عاقبت کار یاریش داد. مادر، بالای جنازه فرزند نشست و آن دو مرد در آن زمین سخت سنگی، گور کندند و جنازه را دفن کردند.
چقدر در آن سالهای سخت مونس من شد. چه میزان آرامشم داد. زنی که مثل کوه بود و میتوانستی به او تکیه کنی! حال خسته و دلشکسته سر بر زانویم نهاده بود. دست به موهای بلندش که بیشتر سفید شده بود کشیدم. هر بار که دست بر مویش میکشیدم گوئی هزاران رشته که نمیدانستم از کجا سرچشمه میگرفتند، تمام وجودم را در خود میپیچاندند و آرامشی لذتبخش را که قادر به توصیف آن نیستم در من ایجاد میکردند.
دو هفته بعد هیوا همراه دیانا از ایران خارج شدند. سروه خانم و پدر مادر دیانا تا آخرین شهر مرزی با آنها رفتند. آنها شب از مرزعبور کردند و ده روز بعد خبر رسیدن و سلامتی خود را از سوئد دادند. سروه خانم بعد از مدتها خوشحال بود. گفت: "آخرش خدا مجبور شد حداقل برای یکبار هم که شده در رحمتش را به رویم باز کند و اندک آرامشی به قلبم دهد."
در آن روز زیبا آن جشن تولد ساده و صمیمی همه مادران مقابل چشمانم بودند. حال سالها از آن روز میگذرد؛ هرگز آن روز تکرار نشد و تنها یک خاطره ماند و پیراهنی که تو هدیه کرده بودی. از من خواهش کردی اجازه دهم گاهی روزها جلسات خود را در این خانه بگذارید. فکر میکردی ناراحت میشوم . برعکس خوشحال شدم، بیشتر میدیدمت و فکرم راحتتر بود وقتی اینجا در کنارم جمع میشدید. گفتم تنها دو هفته وقت بده تا هیوا با دیانا بروند. گفتی مامان میفهمم. نمیخواهی به دردسر بیفتند، چشم!