ابوالفضل محققی
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت دهم)
بوی جنگ در همه جا پیچید ه بود. خمینی سرمست نعمت جنگ سرکوب می کرد. چند ماهی بود دانشگاه ها که بسته شده بودند. من وسروه خانم آن شب بسته شدن دانشگاهها چه کشیدیم؛ یک پایمان مقابل پلی تکنیک و یک پا دانشگاه تهران. پدران ومادران مضطرب و دستههای اوباش و اراذل جمهوری اسلامی سلاح بردست و عربده کشان اطراف دانشگاهها. چاقو می زدند، تیر اندازی میکردند و با چوب و چماق حمله می کردند.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت نهم)
تظاهرات اوج گرفته بود هر بار که بیرون می رفتی هراس از این که برنگردی تمام وجودم را می گرفت؛ چند بار خواستم بگویم پسرم من را هم با خودت ببر، اما نتوانستم. می دانستم سراغ رقیقانت میروی همان ها که هفته ای چند بار می آمدند خانه و جلسه داشتید. چند تا از بچه ها را هم می شناختم. مادران آنها هم میگفتند که در خانه آن ها جمع می شوید؛ یک روز گفتیم حالا که این ها دور هم جمع می شوند ما چرا دور هم جمع نشویم وصحبت نکنیم. چنین شد که اولین جلسه مادرها تشکیل شد.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هشتم)
من چقدر خوشحال بودم، نمیدانم آنها خبر داشتند که پسر من و برادر هیوا در زندان هستند یا نه؟ اما مانند "پروانه"، دختر و پسر دور سر ما میچرخیدند و احتراممان میکردند. میدانستم این احترام به شماست بیآنکه سخنی بگویند. من نگاه کنجکاو دو پسر جوان را که از پشت پنجره به اتاق تو مینگریستند را دیدم. مطمئن هستم که هیوا گفته بود این اتاق توست. برای جوانها، اتاق یک زندانی سیاسی نیز جالب است.
امانت دار شهر!
او امروز در جستجوی دکانی است که چهلوهفت سال پیش، یک نفر دوچرخهای در مقابل آن گذاشت و رفت، بیآنکه نعلبند صاحب مغازه آن را قبول کند. بی آنکه بداند این دوچرخه را حاج حسن نعلچیگر، امانت تلقی کرده و چهلوهفت سال ناگزیر از امانتداری آن خواهد شد. چشمبهراه بازگشت صاحب امانت! او امروز در جستجوی این سیمای زیبای انسانی است.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هفتم)
همهچیز برایم تازگی داشت؛ لباسهای کُردی با آن رنگهای شاد؛ پیراهنهای توری بلند با آن پولکهای طلائی و سربندهای بلند، حرف زدن کُردی و صدای ترانههای کُردی که همهجا به گوش میرسید. چه استقبال خوبی از ما کردند. از هیوا بسیار خوششان آمد. تحصیلکرده بودند. جالب این بود که میدانستند پسر بزرگ خانواده زندان است. دیانا گفته بود.
سیمای زیبای یک مرد!
داخل پارک به دنبال آخرین نیمکتی که نان با پنیرش را خورده بود. تمام اطراف نیمکت را جست و سرانجام در گوشه ای از پایه آن لانه مورچه ها یافت؛ به دقت در کیسه را باز کرد سفره را گشود! هنوز دو مورچه بی تاب درون نان حرکت می کردند نان را برداشت به آرامی کنار لانه مورچه ها تکان داد مورچه ها نزدیک لانه افتادند، ولحظه ای بعد در آغوش جمع!
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت ششم)
دوماه آخر را در بیمارستان گذراند. با عکسی از تو. هرروز یک گل سرخ از باغچهی تو را برایش بردم. میگرفت روی صورتش مینهاد، بو میکرد، و در گلدان آب کنار تختش، کنارعکس تو قرار میداد. اواخر تابستان بود که فوت کرد. همه اینها را میدانی؛ برایت تعریف کرده بودم. نمیدانم چرا دلم میخواهد که دوباره بازگو کنم. سبک میشوم.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت پنجم)
چه کشیدیم در آن هشت ماهی که هیچ خبری از تو نداشتیم. بعد تو را از کمیته به زندان قصر بردند. سخت بود، اما خیالمان راحت شد. روزهای ملاقاتی دیدن آنهمه جوان رعنا و آنهمه خانوادهها از شهرهای مختلف، تا یک هفته زندگیمان را پر میکرد. تمام هفته را به عشق روزهای ملاقات سپری میکردیم.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت چهارم)
چه لحظههای شیرینی که آرام میخوابیدی و گاه تکان کوچکی میخوردی و من نگاه میکردم بیآنکه بدانی. همیشه با لبخندی آرام بلند میشدی. هیچچیزدر زندگیام لذتبخشتر از لحظاتی نبود که آرام و پاورچین میآمدی از پشت دست بر گردنم میانداختی میبوسیدی . "مادر صبحبهخیر." بسیاری روزها پشت به اتاقت مینشستم و در انتظار این لحظه بودم. وقتی دست در گردنم میانداختی و گرمی نفست را حس میکردم، سبک میشدم. چنان سَبُک که گوئی در فضا معلقم.
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت سوم)
خانم شریفی دستم را میگیرد سرش را آرام بر روی شانهام میگذارد و گریه میکند. عکس هر دو پسرش را در کنار عکس برادرش روی دیوار میبینم. زیباترین پسرانی که میتوان تصور کرد. برادر و پسر بزرگش فرامرز کشتهشده رژیم شاه، و دیگری کشتهشده رژیم خمینی. بهراستی چگونه دوام آوردی؟ چگونه طاقت آوردی از دست دادن چنین زیبایی برومندی را؟
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت دوم)
نه؛ قادر به رفتن نیستم؛ همان مقابل در از پای میافتم؛ صدایی در گوشم میگوید:"نگذار اینها ذلت و افتادن ما را ببینند. خوشحالشان نکن ! هیچکدام از بچهها مقابل اینها سر خم نکردند. بلند شو سرت را بالا بگیر؛ اینها لیاقت دیدن اشکهای ما را ندارند".
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت اول)
قادر به ایستادن نیستم. ببخش پسرم که از من خواسته بودی هرگز زاری نکنم و خم نشوم. میخواهم، اما نمیتوانم. تمام بدنم درد میکند. هر بار به تو فکر کردم یاد شکنجهها و دردهای تو افتادم، همراه تو شکنجه شدم، درد کشیدم. شلاق اگر به پای تو خورد به قلب من اصابت کرد. قلب مادران چنین است.
نخستین کنگره
دبیر اول کیسه بوکس این کنگره است. بیشتر انتقادها متوجه اوست. او با آرامش گوش میکند، چشمان روشن خود را به منتقدان میدوزد؛ بسیاری از انتقادها را میپذیرد، بیآنکه مجادله کند و دهن به دهن شود. این قدرت اوست. گوئی انتقادکنندگان که عمدتاً از رهبری سابقاند، خود حضور نداشتند و همهچیز به اراده تنها یک فرد در سازمان وابسته بوده است! فرصت مناسبی است برای کادرها که دامن خود از مهلکه بیرون کشند و همهچیز را به گردن رهبران بیندازند؛ بیآنکه آن صفبندیها و صف کشیهای پشت سر رهبران را به خاطر بیاورند، و نقش خود را در پیش برد تمامی تصمیمات ببینند.
در جستجوی یک کلمه
تقدیر من این بود که بارها و بارها به دنیا بیایم، و هر بار نیز در جستجوی معنای زندگی باشم! تا امروز که هزاران فرسنگ راه رفتهام؛ هزاران شهر دیدهام، واز میان میلیونها انسان شاد وغمگین عبور نموده ام؛ شاهد عشقها، جنگها، ویرانیها، و درخاک رفتن بسیار پادشاهان وقدرتمندان بودهام، هنوز نتوانسته ام زندگی را معنا کنم.
دو چریک در کارخانه (قسمت پایانی)
زندگی چریکی اولین کارش بریدن تمام وابستگی های خانوادگی، رفاقت ها و درست برعکس آن چه می خواست بریدن از خلق بود. فدائی خلق بود اما به محض آن که در ارتباط سازمانی قرار می گرفت بریدن از خلق بود و عدم اعتماد. چرا که مهم ترین بخش از زندگی یک چریک پنهان شدن، زندگی کردن در اختفای کامل، دیده نشدن و شک کردن به همه به هر حرکتی که در پیرامون او بود تا خود و هم تیمی هایش حفظ کند.
دو چریک در کارخانه! (3)
میخواست بهنوعی همدردی آنها را جلب کند. اما هنوز قادر به طرح یک سؤال، حتی یک امر اجتماعی نبود. گوئی ناظری نامرئی تمام کارخانه را اداره میکرد؛ در تمام این چند هفته حتی یک امر کوچک کاری، اجتماعی مطرح نشده بود.
دوچریک در کارخانه (2)
میدانست که روز اول نباید اجازه بدهد حمید سر شوخی را باز کند. چون به نظر میرسید با همه شوخی دارد و برعکس صورتی ترحم آمیز، بسیار شوخ و تا اندازه ای وقیح بود. از این که چنین فکری در حق او که یک کارگر بود کرده است ناراحت شد. فکر کرد این همان فاصله طبقاتی است؛ همان فرهنگ مربوط به جایگاه طبقاتی او است که می ترسد با این جماعت دمخور شود و سر شوخی را باز کنند. آیا این ضعف او بود؟ تا عصر چپ وراست چرخید. عصر خسته و کوفته به طرف خانه برگشت
دو چریک در کارخانه!
کارخانه کوچکی بود با حدود صد تا صد و پنجاه کارگر که اجاق گازی تولید میکرد. نخستین روز ورودش به کارخانه را هرگز فراموش نخواهد کرد. حسی لذتبخش داشت؛ فکر اینکه قرار است چریکی درون کارگران کار کند و در ادامه به سازمان دادن آنها بپردازد، بدنش را داغ میکرد. رؤیاهای او همیشه فراتر از واقعیت حرکت میکردند. گاه خود را با قهرمانان کتابهایی که خوانده بود، همسان میکرد.
زنی که قادر به ترسیم کامل سیمای او نیستم: عروس خسرو میرزا دارائی!
او زنی است که صدها قدم جلوتر از زمان خود هست. مادرم کوچکتر از او بود. حال دیگر خواهران همسرش نیز جایگاه و احترام او را داشتند. زمان گذشت فرزندان بزرگ شدند؛ به دانشگاه رفتند و او تازه داشت نفسی میکشید که یکی از پسرانش همراه برادر کوچکش دستگیر شد. بار دیگر ایستادن در مقابل در زندان شروع شد. یک هفته به دیدار پسر میرفت و هفته دیگر برادر.
مقابل شش در خواهم ایستاد ! در سوم*
او سالها زندگی کرد. انقلاب اسلامی و سیاهپوش شدن صدها مادر را در این شهر دید و غم عظیم آنها را حس کرد. یک روز زمستانی پیکر او را که بر روی خاک فرزندش یخزده بود یافتند پنجه در خاک با دهانی بازو فریادی در گلو. وصیت کرده بود خانهاش را به فروشند و کمک زنان بیوه کنند؛ و جنازهاش را همراه استخوانهای پسرش در هرکجا که اجازه دادند دفن کنند، اما حتماً بااستخوانهای پسرش.
صفحهها
