صدایِ باران
پنجره باز است
هوای مطبوعی از نفسِ ماه آذر
هجوم می آورد
خانه از دلتنگی بیرون می آید
تک درخت همسایه
سر برافراشته
پیر مرد همسایه بی خیالِ باران
شاداب و سر کِیف
نگاه از درخت بر نمی گیرد.
پنجره باز است
هوای مطبوعی از نفسِ ماه آذر
هجوم می آورد
خانه از دلتنگی بیرون می آید
تک درخت همسایه
سر برافراشته
پیر مرد همسایه بی خیالِ باران
شاداب و سر کِیف
نگاه از درخت بر نمی گیرد.
رفیقِ من قرارِ ما این نبود
همین حالا...
در این شبی که ماه
پشت ابرهای تیره پنهان است
چقدر می خواهم ببینمت
و تو سینه ات را بگشایی وُ
بگویی،
اینجاست،
هنوز سرِ جایش است
سرخِ سرخ-
عشق را
برایت به یادگار گذاشتم.
وقتی که می گویند:
پرنده ای در قفس نیست
و آنها در بی کرانه های جهانِ رها از بند،
سبکبال به پرواز در می آیند،
یکی از رؤیاهایم را به یاد می آورم؛
اما صبح که از خواب بیدار می شوم،
همه ی شادیهایم را از یاد می برم
و ما گر زیرسقفِ سُربین زنده ایم
و گر زیر تازیانه های آشکارِ ستم،
نفس می کشیم،
طنین آوایِ توست در گوشِ مان،
که در جانمان می نشیند.
امید در دلها زنده می ماند
و تو زنده ای
شجریان!
ای استادِ آواز ایران
صدایم را می شنوی؟
صداها همه خسته و گرفته اند.
از کسی کاری برنمی آید.
همه خسته اند.
خودت را به بی خبری نزن.
می دانی از چه سخن می گویم.
شهریور که از راه می رسد،
خواب از چشمانم پَر می کشد
و انتظارِ هر ساله من که بی قرارم
به آخر می رسد،
خاک گرم و گلگون دشت خاوران،
گلباران می شود
هوا معطر می شود از بویِ عطرِ
گلهایِ سرخ .
نگاهی به آسمان بیستاره میکنم.
که برچشمانام نشسته
دلام گرفته،
در این زمهریر ظلمت.
اگرقرار برخندیدن است یا فریادکشیدن،
ما با هم خواهیم خندید یا با هم فریاد خواهیم کشید.
وقتی انسانها در کُّپّهی زباله ها،
به دنبالِ قُوت پَسماند می لولند؛
وقتی بچه ها یشان شب را گرسنه به روز میبرند،
و خواب در چشمانشان میمیرد؛
تشیع کننده گان دست افشان و خندان،
همراه نعش شاعر می روند.
این عزاداران از کجا آمدند؟
و چه در سر دارند؟
پای می کوبند و هلهله میکنند،
در جشنی جاودانه
که مرگ هم به رقص درآمده است
بار دیگر آمدی،
رئیس،
با قامتی ستبر و پهلوانی،
و موهایی آشفتهِ در چشم اندازِ ِ گندمزار
باد در گندمزار می دوید؛
و خوشه ها به رقص در می آمدند