یادواره
و شادی بزرگ هنوز نیامده
برگرفته از آمالی نشسته در اندیشهٔ کار
در تار و پود کاسه تارش می چرخید
و به برون سریز می کرد.
و شادی بزرگ هنوز نیامده
برگرفته از آمالی نشسته در اندیشهٔ کار
در تار و پود کاسه تارش می چرخید
و به برون سریز می کرد.
در فضای هر خیابان تندری در بطن ابر نعره ای مستانه بود و نفی باریدن نبود امتداد رزم مردم در پی رویای داد خنجر سرمایه خونین، سدِ پوییدن نبود
نه ذره ای فرود/ نه ذره ای فراز/ که همتراز همتراز
درون جذبه نیاز/ چو وزن بوسه ها به روی لب/ برابریم/ برابریم.
بروی سایه پا نهادم و /میان سایه گم شدم: / - به جستجوی هیچ!
نه پاسخی بروی سایه بود / نه گم شدن درون سایه ها / مرا بروشنی کشاند
مسعود دلیجانی
و من می مانم و شاخه ای خشکیده
و تو می مانی و تنهایی
تنهایی و یاس
تنهایی و نفرت
تنهایی و کابوس
فریادِ بی صدا
در اوج زیستن
زهری به خنده زد.
همگام با جنبش جهانی ضد وال استریت
نه یک تنم، که تن به تن، چو قطره ها به موج
به سویِ امنِ ساحلی ز دستهایِ کار
سویِ کمال می روم
از سر گیجۀ دوار/ در پیلۀ تردید/ سرگشتگی بدنیا آمد،
و از پای فشردن/ بر باورهای منتفی/ تعصب.
مجنونی پرسا
که مأیوسم می کند
در مانده ام می کند
و حس ِ مرگ را بر اندام زنده ام
چیره!
تقدیم به حبیب الله لطیفی، سمبلی از امید به تداوم یاران
و چشمهای ِ بی هراس
خیره بر عبورِ نور
از طلسم ِ شوم ِ دار
وارهید.
با ظلمتِ بنشسته، بر طلوع ِ بینایی، دیدار نمی خواهم
بر شوق ِ روان ِ رود، دیوار نمی خواهم
گره بر دست خود؟ هیهات! گره زن دست خود با من
کـه با دستـان ما، ویـران، هـمـین غـمـخانهء پـستـی
قــــدم نه سوی من، اندیشه ام، کــام از رخت جوید
چــو تنها مــی روی، باز آ، به این گلخانه پیـــوستی
و تنها به انسان می اندیشم
اگرچه انسان مفهومی است
خاص!
خاص!
وسوسهء تبِ تندِ صعود
از خیزشِ سبکبالِ غزالان
بر صخره هایِ وحشیِ قلبم،
مرا به زندگی می خواند
آتشی بوده ام
گدازان.
با زبانه هایی
خیزنده و کاهنده
کاهنده و میرنده
میرنده و زاینده
زاینده و اوج گیرنده
تقدیم به "فّر زادگان ِ کمانگر" که چون هزاران، تنها به زندگی اندیشیدند."۱"
و در قلبِ ما
آنجا که دلیری و عشق
دست بر دوشِ یکدگر
نجوایِ مهر می کنند،
"شوری بیاکنند."
"انالحق"!
تن ِ زیبای ِ رود پر غوغا:
ـ چشم ِ خشکِ کویر
خفته در توهم باران!
"انالحق"!
شوق ِ مردی بزرگ بر رخ ِ ما
همنوا با تلاطم ِ فردا
هم پیاله با انسان
و اینک در تمامی پنجره های گشوده،
بر تارک هر حنجره ای،
چون دیوانه ای که مرگ را نمی شناسد،
نامت را در تمام تار و پود شهر فریاد می کشند:
"- آزادی"
تقدیم به حسین رزاقی تندیس سازی که گاه متحیرم! این اوست که با دستان هنرمندش به واژه های شعرم جان می بخشد یا کلمات من است که پیکره های او را زنده می کند
سیاهی ات سیاهی ست،
بی آن که خوابی را در چشمانی برنجاند،
و رویای ِ خوابی را در سنگینی ِ پلکی پرپر کند