آن روز من دو گل گرفتم از او،
از دست او گل سرخ و،
گل زیبای بوسه از لبش.
هنر و ادبیات
با یاد و خاطره بکتاش آبتین همیشه شریف وعزیز
و با احترام به مبارزان راه آزادی: هوشی مین، ارنستو چه گوارا و حمید اشرف
آری تابستانها، میعادگاه دوستان ِدوران کودکی، دوران نوجوانی وجوانیام بود؛ حیف که همراه با گذر جوانی ورسیدن گرد ِپیری، آن روزها هم کمرنگ وکمرنگتر شد.
امه، دل نوشته ا ی
با صدای خودم :
برای تو می نویسم . برای توکه هنوز دوستت دارم
برای تو، که با بهارت بهارم وبا ...
برای تو می نویسم که سبزم با گذشته ها، وامیدم به فرداست
در آن شب پاییزی دل به عشقی سپرد که بر اثر یک گردباد تند٬ تنش به درختی پیر و زمخت برخورد و بسختی مجروح شد. من او را می شناسم٬ گاهی می ترسد و گاهی خیلی زود عصبانی می شود و من با دستهای ضعیف و...
درد را بگو، هنوز هم هست گوش شنوا
عمرگرگذرد، آفتاب امید زیباست
نگران این هستم لب ببندی و نگوئی سخنی
کارون،
عزا دار است
دریا،
ناخن بر رخسار میکشد
و من،
برای آبادانِ داغدار گریستم.
شاید روزی من
در این ماتم سرا
پیراهن سیاه را
از تن برکنم،
و شاخه هایی از گلِ سرخ
بر گیسوانِ سحر بنشانم.
آری، گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان راه نمی اندیشم
من به آغاز می اندیشم، با تمام تجربه
ادبیات خوراکِ جانهای ناخرسند و عاصیست، زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. تاختن در کنارِ روسینانته...
به پایان سلام کنید!
ما مردم در ایران
برای پایان دادن
به تبعیضات وجنایتها
که شما «مومنین» مسبب آنید
به خیابانها آمده ایم.
در تبیین و مذمت فرهنگ دیکتاتوری و رسوخ آن در اعماق جامعه و عجین شدنش با بافت فرهنگی اجتماع ،که ریشه در تاریخ و اعصار دارد، مطالب فراواني مي توان گفت و شنید. واکاوی این مقوله و درک شرایط عینی و...
برای عبرت ما بود
که سر بردار کردند «منصور حلاج» را
برای ترساندن ما بود
که در کوره آتش انداختند
«عین القضات همدانی» را
یک لبخند می شدی
یک پنجره رو به افق
یک سلام،در گذرگاه خلوت کوچه من
و تو...
در فراسوی این ظلمت
ایستاده ای
سیاهیِ آسمان شهر را
به باد می سپاری
فردا با تو می آید.
من هنوز به دنبال دلم
شط فانوس ونور
جسم و جان تبدار،با دلی پُرآذر
که به دلتنگی خود می نگرد...
غافل از اينکه باغبان پیر
عمری را هر روزه،
در رنج تاانتهای شب
فدای طعم شیرین آن کرده است
تا بیگانه ی بدور از هر دردو غمی
در اوج مستی،
بی اطلاع از از رنج...
دلتنگی هارا باید شست
غصه ها را بی هیاهو پا ک باید کرد
کینه هارا، باید از عشق سیراب کرد
دل ها را، از منظر مهر باید دید
چشم ها را، با آب زلال باید شست
برای پرچم صلح
آنسوی نوارهای مرزی
آن سوی چشمان سربازی که
سیم ها را خار می شود
در چشم دشمن
در سطر جنگ
چهار روز پیش دوست آلمانیم ضمن سلام و احوالپرسی گفت: دو کارگر روسی را دیروز پیش ما اخراج کردند و من رفتم پیش رئیس، گفتم: اینها رفقای من هستند، بعد از چندین سال چرا اخراج شدند
رئیس با خونسردی...