باز خود را به خورشید و درخت می زنم پیوند
باز به دریا نگاه دارم.
من به این رسیدم که
هنوزمی رقصم، من هنوز می خوانم.
هنر و ادبیات
لعنت به دستانی که بال پرنده را
می سوزاند،
و پرواز را
از خاطرهِ کبوتر می رباید
عاصیِ لب فروبسته
در پشتِ دیوار سیاه،
کمی بلند شُو
بر رویِ پنجه هایِ پا
بهار را در آفاق می بینی!
لنج سلانه سلانه به شهر نزدیک می شد. بادگیرها و گچکاریهای خانه ها چهره نمایان می کردند. عادل دیگر سر از پا نمی شناخت. این لحظه های آخر انتظار دیوانه اش می کردند انگار که زمان با او سر ناسازگاری...
دیریست وقت آن گذشته، بدانیم
جهان،
از مِنقار کدام شاهین
جوانه زد وُ به بار نشست
و زمین زاده شد،
اورهان پاموک پیش از این، پس از آنکه در مصاحبهای از کشتار ارمنیها و کردها در سال ۱۹۱۵ سخن گفته بود، به اتهام «توهین به ملیت ترک» محاکمه شده بود. این اتهامات در سال ۲۰۰۶ رد شد و در همان سال پاموک...
دختر جوانی که داشت راهنمایی شا ن می کرد به نظرم آشنا آمد وقتی که لبخند زد مطمئن شدم با آ ن چشم ها و لبخند و کمان گوشه ی لب ها موقع خندیدن، بدون شک دختر سوزان بود. درست لحظه ای که خواستم صدایش کنم...
زمان، گریزپا-
چارنعل می تازد
و آن که در کنارت نشسته
و دوستش می داری
نمی دانی،
کیِ از خود عبور کرد وُ رفت
و تو تنها می مانی...
همیشه در حسرت نگاهش.
وقتی که می خندی،
بهار می شوم.
باغچه قلبم آبی می شود
و دریای خیالم، سبز سبز، جوانه می زند.
پدر تو حال و هوای خودش بود. تقاضای حاجی خیلی خشمگینش کردە بود، همش داشت فکر می کرد و نقشە می کشید کە این ولدزنا را چطوری تنبیە کند؟ سر بە نیسش می کنم! بعد یادش آمد کە اگر سربە نیستش کند، بعدش سارا...
پس اگرچە همە چیز اتفاقی نبود، اما بشیوە اتفاقی نهایتا در مسیر درست خودشان افتادند. اخمهایش بیشتر و بیشتر باز می شوند. زندگی آنقدر هم بد نیست. نە، تنها کافیست آدمها استعداد واقعی خودشان را کشف کنند...
بر روی زمین
صدایِ دل انگیزه سِهره ای
بر شاخکِ درختِ همسایه
صبحگاه به یاری ام می آید،
ای عشق، تو چه هستی؟
فرهادی و تیشه ئی، مجنونی، فائزی یا نجما
آرشی، یا مزدک
جان فشانی و جان بر کف
یا، خرم سلطان، که سلیمان سر بربالین تو داشت
خیابان را جارو کرده بودند
و پیاده رو نفس تازه می کرد
که فردا خورشید طلوعش را آغاز کنه
شب حوصله ام را ندارد، باید صبور باشم
من و پگاه سرمست زمان و شبیم و نگاه بر آن سبزه رویانی که با کندورهای زیبا و جلبیل خوس دارخود، آتش بیار معرکه دل بودند، و با خنده های ملیح وبعضی مواقع قهقهه های بلند خود، شور و شوقی دیگر. لطافت...
خیابان دهان گشوده،
خمیازه اش به آخر می رسید
عابر خسته ای جنازه خود را
بر دوش می کشید
هنوز تا خانه راه درازی مانده
همه ی واژەها، از نام تو سرشارست
من و واژە ها با تو نفس می کشیم
تا بهانه هارا چگونه بسرائیم.
تا پایان قرن ۱۹ میلادی غالب خالقین آثاراروتیک، گمنام و ناشناخته و یا با نام مستعار فعال بوده اند. مفهوم و مقوله اروتیک در فلسفه غرب در چهارچوب "فلسفه زندگی" بررسی میشود، و خدای اسطوره ای آن "اروس...