اما اینجا هنوز،
سراغ تو را می گیرند
قصه تو را حکایت میکنند
توبیایی،
از آخرین کوچه ِ بن بست ِ محله
هنر و ادبیات
تو را از یاد نمیتوان برد.
تو را که از دوست داشتن معنای سادهای داری
زیرا هرروز
با نان و نمک
آن را با همسایهات تقسیم میکنی.
هر روز طلوعت آغاز می شود
و شبها با خستگی،
و رویای شکوفه دادن ماه مه
به خواب می روی
چه کسانی رنج و...
کار تو را کتمان می کنند؟
شمارۀ پنج دانش و اميد منتشر شد. با مقالات و پروندههایی در بارۀ سند همکاری با چين، کودتای ميانمار، روز جهانی کارگر، روز جهانی کودک، شرکت مستقيم نظاميان در دولت، وضعيت وخيم افغانستان، معرفی چند...
دانش و امید، دوماهنامە اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سال اول شمارە سوم، دی ١٣٩٩ با مطالبی متنوع و خواندنی؛ از جملە: معضل مسکن، انترناسیونالیسم و میهن دوستی سیاوش کسرائی، فاشیسم دیروز و امروز، آمریکا...
کودکان بسیاری را به نام تو می خوانند، کودکانی که هنوز زاده نشده اند راهم، کودکانی که مادر زمین آبستن آنهاست، زمین نام ترا بر...
بهار را
نه در شکفتن غنچه ها و
سبز شدن برگها و چمن ها و
بازگشت پرندگان و سرود خوانی آنها
باید که در آزادی و نشاط انسان دید.
در گوشت آرام می گویند،
از هزار سال پیش باطل شدی
خودت و شناسنامه ای
که تنها نامی از تو در آن است
من از زمان و جنبش فدائی خیلی چیزها آموختم که مرا باورمندتر کرد و می کند. این نگاه امروزم هست و ارزش ها، مبارزه تنها نگاه به یک روش نیست، یک مجموعه ای هست در روند زمان و هنر و ادبیات یکی از بزرگ...
ناگاه اما سکوت شکست
در سرود برخاسته از دل سیاهکل
با شعر و شعور آنان که می خواستند
بی هیچ ابزاری
تنها
از فراخنایِ راههای صعبِ کوهسار
دیگر بوی برف نمی آمد
بوی کوه نمی آمد
نباید بی گدار... به بیراهه بزنیم
پشتِ قله های برف و بوران
یخچالهایِ توچال
خیلی ها را منجمد
به پایِ بند فرستاد
و شادی بزرگ هنوز نیامده
برگرفته از آمالی نشسته در اندیشهٔ کار
در تار و پود کاسه تارش می چرخید
و به برون سریز می کرد.
مرد برخاست. کفشهای خود را پوشید. گفت: ”چیزی که نداری، بقچهات را بردار که باید برویم!” دخترک با آن چهره مهتابی مبهوت در گوشه اطاق نشسته بود. برادرش نهیب زد: "یاالله بلند شو، چرا همهتان زل زده...
بە یکبارە ناگهان سالهای سال پشت سر هم نە بارانی بارید و نە برفی. دیگر بمانند سابق نە از جمع شدن ابرها در افق خبری بود، نە از وزش بادهای مفرح مرطوب، نە از رعدوبرق های سهمگین و نە از شرشر آب در...
دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد: "می خواهم سیر عرق بخورم، سیر سیر!" تمام آن شب را خوانده بود با کوزهای در بغل. صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در...