کودکان بسیاری را به نام تو می خوانند، کودکانی که هنوز زاده نشده اند راهم، کودکانی که مادر زمین آبستن آنهاست، زمین نام ترا بر...
هنر و ادبیات
بهار را
نه در شکفتن غنچه ها و
سبز شدن برگها و چمن ها و
بازگشت پرندگان و سرود خوانی آنها
باید که در آزادی و نشاط انسان دید.
در گوشت آرام می گویند،
از هزار سال پیش باطل شدی
خودت و شناسنامه ای
که تنها نامی از تو در آن است
من از زمان و جنبش فدائی خیلی چیزها آموختم که مرا باورمندتر کرد و می کند. این نگاه امروزم هست و ارزش ها، مبارزه تنها نگاه به یک روش نیست، یک مجموعه ای هست در روند زمان و هنر و ادبیات یکی از بزرگ...
ناگاه اما سکوت شکست
در سرود برخاسته از دل سیاهکل
با شعر و شعور آنان که می خواستند
بی هیچ ابزاری
تنها
از فراخنایِ راههای صعبِ کوهسار
دیگر بوی برف نمی آمد
بوی کوه نمی آمد
نباید بی گدار... به بیراهه بزنیم
پشتِ قله های برف و بوران
یخچالهایِ توچال
خیلی ها را منجمد
به پایِ بند فرستاد
و شادی بزرگ هنوز نیامده
برگرفته از آمالی نشسته در اندیشهٔ کار
در تار و پود کاسه تارش می چرخید
و به برون سریز می کرد.
مرد برخاست. کفشهای خود را پوشید. گفت: ”چیزی که نداری، بقچهات را بردار که باید برویم!” دخترک با آن چهره مهتابی مبهوت در گوشه اطاق نشسته بود. برادرش نهیب زد: "یاالله بلند شو، چرا همهتان زل زده...
بە یکبارە ناگهان سالهای سال پشت سر هم نە بارانی بارید و نە برفی. دیگر بمانند سابق نە از جمع شدن ابرها در افق خبری بود، نە از وزش بادهای مفرح مرطوب، نە از رعدوبرق های سهمگین و نە از شرشر آب در...
دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد: "می خواهم سیر عرق بخورم، سیر سیر!" تمام آن شب را خوانده بود با کوزهای در بغل. صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در...
علیرغم آن که در اولین واکنش ها بخشی از حاکمیت نگران کنترل جمعیت بودند و با آن به عنوان یک امرامنیتی و تهدیدکننده برخوردکردند، اما بخش دیگری از حاکمیت و از جمله وزارت ارشاد بر آن شدند که با احتیاط...
من،
گورستانی دسته جمعی ام
که از خاطره تاریخ
به باغ لاله های سرخ زمین
درآمدم،
و از مرزهای زمان می گذرم
جنگ
برای سرداران طلایی
گنج است
و برای ما
بسته های ویرانی
سفره های گرسنگی
و قمقمه هایی پر از تشنگی
شلیک گلوله ها
نمادی از باران خون
در میدانها
آری می دانستم
- آزادی را به خون کشیدند -
اسطوره بودن او حضور تاریخی, اما مداوم و زنده اوست در میان مردمان این سرزمین کهن! در شادی و غم؛ در شکست و پیروزی؛ در امید و نا امیدی. روحی که در اوج ناامیدی امیدوارت می سازد و از پیروزی سخن می گوید...
اما کم کم احساس کرد چیزکی اشتباە است. او کە برای اولین بار در عمرش، خیال را بدون همراهی تن بە پرواز درآوردەبود، فکر کرد کە بفرض رسیدن کبوتر هم، بعد چە؟ برای اینکە این احساس ناخوشایند سوال گونە را...