قلبم را به دست گرفت
بغضم در گلو خفه شد
طنین فریادم از پستویِ خانه
بر بامِ شهر نشست
نمی دانم کسی شنید
یا خودم،
زجه ام را می شنیدم
شعر
پنجره باز است
هوای مطبوعی از نفسِ ماه آذر
هجوم می آورد
خانه از دلتنگی بیرون می آید
تک درخت همسایه
سر برافراشته
پیر مرد همسایه بی خیالِ باران
شاداب و سر...
رفیقِ من قرارِ ما این نبود
همین حالا...
در این شبی که ماه
پشت ابرهای تیره پنهان است
چقدر می خواهم ببینمت
و تو سینه ات را بگشایی وُ
بگویی،
اینجاست،
...
وقتی که می گویند:
پرنده ای در قفس نیست
و آنها در بی کرانه های جهانِ رها از بند،
سبکبال به پرواز در می آیند،
یکی از رؤیاهایم را به یاد می آورم؛
اما صبح که از خواب...
من شعری خواندم به جنگ جهل رفت
و شرابی را که مستانه حلوا و خرما را بلعید
و خود بر کرسی زیبایی نشست
لبخند در نبرد با گریه امید را می زاید
دستِ انگوردزدان را می بُرند؛
باغ دزدان را، اما،
بر مسندِ فرمانروایی می نشانند.
زبانِ آبیارانِ باغ مردم را می برند؛
زبانِ یاوه گویانِ وامدارِ خزان را، اما،
با آبِ زمزم...
و ما گر زیرسقفِ سُربین زنده ایم
و گر زیر تازیانه های آشکارِ ستم،
نفس می کشیم،
طنین آوایِ توست در گوشِ مان،
که در جانمان می نشیند.
امید در دلها زنده می ماند
و تو...
صدایم را می شنوی؟
صداها همه خسته و گرفته اند.
از کسی کاری برنمی آید.
همه خسته اند.
خودت را به بی خبری نزن.
می دانی از چه سخن می گویم.
شهریور که از راه می رسد،
خواب از چشمانم پَر می کشد
و انتظارِ هر ساله من که بی قرارم
به آخر می رسد،
خاک گرم و گلگون دشت خاوران،
گلباران می شود
هوا معطر می شود از...
نگاهی به آسمان بیستاره میکنم.
که برچشمانام نشسته
دلام گرفته،
در این زمهریر ظلمت.
اگرقرار برخندیدن است یا فریادکشیدن،
ما با هم خواهیم خندید یا با هم فریاد خواهیم...
وقتی انسانها در کُّپّهی زباله ها،
به دنبالِ قُوت پَسماند می لولند؛
وقتی بچه ها یشان شب را گرسنه به روز میبرند،
و خواب در چشمانشان میمیرد؛
تشیع کننده گان دست افشان و خندان،
همراه نعش شاعر می روند.
این عزاداران از کجا آمدند؟
و چه در سر دارند؟
پای می کوبند و هلهله میکنند،
در جشنی جاودانه
که مرگ هم...
بار دیگر آمدی،
رئیس،
با قامتی ستبر و پهلوانی،
و موهایی آشفتهِ در چشم اندازِ ِ گندمزار
باد در گندمزار می دوید؛
و خوشه ها به رقص در می آمدند
اما دریغ که ترکمان می کنی،
تا نظاره گرِ ردِّ پاهایت باشیم.
ما را که هنوز از عطر تو لذت نبرده ایم،
به خزان خواهی سپرد؟!
ما که هنوز از عطرت لذت نبرده ایم!
طاعون اگر بگذارد؟
شاعران هم از خانه بیرون خواهند آمد.
آنان، با دهان پر از شکوفه های بهاری،
به پیشباز ماه مه خواهند رفت
و سرودهای شان را در خیابانها و کارخانه ها
به...
به همت اگر دست بالا زنی،
با یاران اگر دست بر هم دهی،
توانی که شب را به روز آوری،
کج اندیشی و کینه را بر دَری.
جز این ره نباشد فرا روی تو،
که یاران بمانند همسوی تو....
دوست می دارم،
در غباری که جهان را فرا گرفته،
از انفرادی چاردیواری بیرون بیایم؛
و نام رفیقان سَرو قامتم را فریاد کنم؛
و زیر بارانِ بهار دوش بگیرم.
تو بمان،
و من موقع رفتن
قلبم را به تو خواهم داد
من راهِ خروج را پیدا کردم.