و تنها به انسان می اندیشم
اگرچه انسان مفهومی است
خاص!
خاص!
شعر
دل من در تشویش،
راه پر رنج ِ رهایی در پیش،
و به هرگام دد ِ خونخواری
شرزه ماری که هر آن لحظه زند،
بر جان نیش...
از پی آن همه سال و مه آغشته به خون،
چه حکایتها مانده ست هنوز،
و چه خونین اثری،
زان فرو مایه که افکند به شر،
ازسر ِ خیره سری
وسوسهء تبِ تندِ صعود
از خیزشِ سبکبالِ غزالان
بر صخره هایِ وحشیِ قلبم،
مرا به زندگی می خواند
زین فرو مایه
چه ها نتوان گفت؛
از بدیها
که دمادم می کرد؛
از ستمها
که به مردم می راند،
ازجفاها
که به عالم می کرد.
گفته اند این را و
می دانیم،
بر لبان ِ همه دریازدگان، می خوانیم:
تن نداده به خطر، دست نیابی هرگز، تو، به مرواریدی!
آتشی بوده ام
گدازان.
با زبانه هایی
خیزنده و کاهنده
کاهنده و میرنده
میرنده و زاینده
زاینده و اوج گیرنده
باز بر نور ِ اهورایی توست
تا بتابی بر من
بخروشی در من
در من زاده ی رنج
بر من مانده به امید کمال
تا بر افروزم گرم
تقدیم به "فّر زادگان ِ کمانگر" که چون هزاران، تنها به زندگی اندیشیدند."۱"
و در قلبِ ما
آنجا که دلیری و عشق
دست بر دوشِ یکدگر
نجوایِ مهر می کنند،
"شوری بیاکنند."
اندوه من
انبوه، انبوه
به سینه درم
نشسته چو کوه
به ترکش پاره پاره ابر،
به رعد بهاره می بردم!
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
پرسش اما این است:
زیر ِ این چهره ی مهر و یاری
که نهان جز دد ِ مردم خواری ست؟!
و اشک تمساح اگر چه جاری ست ،
نه خود ازنفس
من از گلوگاه ِ یک پرنده ی زخمی
بیداد ِ زخمههای ِ تبر را
بر پیکر ِستبر ِجوانی ،
تا رستن ِ سپیده
ز خاک ِ سیاه شب ،
فریاد می کنم! ...
ندارم نان شادی
سفرهام خالی ست؛
ولی در سینه پنهان اخگری دارم
که گر ما می دهد
هردم مرا
بنگر! بسا خورشید بارانا كه می بینی
بس خیره پنداری كه یلدا تا ابد ماند
دیری است سرخی ِ سحر ازاوج ِ شهر ِ بند می تابد.
یا ازخیابانها و میدانهای این سامان،
مار خنیاگر باد از کینه
سخت پیچیده بر این باکره ی نازک و ترد
خون شادی ز تنش می نوشد
در فرو کوفتنش
می کوشد!
چراها کنون گر چه بی پاسخند
به وقتش بدان بر جنون می رسند
حقیقت نهان گر بوَد سایه وش
عیان می شود چون رسد نوبتش