به نامِ دکتر محمد مصدق، نامِ نیک و جاودانی در تاریخ ایران
چه کسی حرفِ تو را خواهد گفت؟
چه کسی خونِ تو در رگهایش
موج خواهد زد و خواهد آشفت؟
شعر
کوچه وخیابان ؛
سالها درکنار هم
یکدیگر را به یاد می اورند
حواسم بود
بهمن از من نمی گذرد
باد آرام می وزد
یادی از آفتابکاران می آورد .
به یاد سیاهکل؛ و رفقایی که صدایشان
از فراسوی تیره گی شب، از قلب جنگلهای شمال بر سراسر ایران
طنین افکند.
آذرخش از دلِ سیاهِ شب
می گذرد
نوری بر افق های تیره می پاشد...
روا نبود،
این گُسلِ نا پیدایِ
نابهنگام
همچون اژدهایی عظیم دهان
بگشاید و...
اندوه بر اندوه -
عزا بر دلهای مجروح بیافزاید
اشکها بر چشمان درختها خشکیدند
و شکوفه ها،
از پسِ زایش فصلها
به زردی ، سرد فرود آوردند
اشکها،
بر چشمان درختها خشکیدند
حتی دلِ ابرهای سیاه هم
گرفت
اما شبها،
که ماه می آید بالای سرم
با این همه ستارهها
که لبخند می زنند به ماه
در چشمان شب زمین
دلم روشن از
روزهای نیامده
فردا را پُر از پروانه
...
من دیدم بعضی در سکوت،
به تاریکی که می رسند
دل شان می گیرد که امروز را
از دست دادند،
شاید فردا فرصتی پیش بیاید
که از شب نگویند
وقتی که رفتی،
فصل کاشت آمد
ما خوب نبودیم
حاصل بذرهایمان را
به دشتهای خونین
سپردیم
دشمنان دلشادند
که شما ای همه مردان و زنان بی باک،
دست از پیکارش بردارید
و چنان با نیش خنجر خود بر خاک افتید،
که صف راهروان ره فردا شاید،
ار توان افتد و ماند برجا،...
آستانه خانه هایی
تا غروبِ شب
انتظار می کشند
کسانی در راه مانده اند
و کولبرانی که جسد بی جانشان را
از صخره ها به سوی کومه ها
می برند
این واژه های دست آموز در شعرم
امروز به کار می آیند،
زمانی که زمین از مرگِ
فرزندانش،
اندوه هزار ساله بر دل دارد
اما آوای خوشِ زندگی
شور انگیز است
در آن شبهای سیاه بی کسی
عروجتان تبرک است
«متبرک باد یاد» تان
نفس بکش،
این ذرات معلق در هوا
کیمیاست
اکسیر زندگیست-
خاک متبرکیست
آفتاب می رود،
غروب دلگیر را مثل آن روزها
پخش می کند
در پشت بامها،
شاید کسی از تاریکیِ
کوچه بگذرد،
و کسی او را فردا به یاد آورد
گر به امید فردای قیامت دل خوش می دارید،
و اگر باشد در پیش چنین فردایی،
سهمتان ازآن جز آه و اشک،
خشم و نفرین و لعنت جانباختکان
و عزیزان ماتم زده ی آنان نیست
اما باز مرغ شب می خواند،
ما آماده ایم
از آتش بگذریم
به اختیار،
همراه سیاوش
ما تازه شروع کرده ایم
باز فریادم را به نسیم بسپارم قلبم را به دست بگیرم و غبار عمری از یاد گذشته را از تنم وا کنم که حرامم باد اگر_ درغیاب عدالتِ گم شده بیاسایم
آرای سفید قوم را، سبز و بنفش با گفتن "نه"، به جنگ و نفرت کردی! انگشت اشاره، جوهری سوی توشد از خلق چو احراز هویت کردی!
بسا مردان رنج و کار که درهرگوشه ی این خاک، برای لقمه نانی این چنین آغشته درخون، روزو شب در ژرفنایِ دورِ معدنها، درون خاکِ پر سیم و زر و گوهر، به کند و کاو درگیرند،
مرگ بال می زند
در اعماق زمین
واژه ها به درد می نشیند
نیشتری بر قلب مان
می نشاند