رواداری، بخش دوم (ادامه)
ما میتوانیم به هر نسبتی از یک درک مشترک برسیم، یکدیگر را دوست بداریم و به پیوندهای دوستانه برسیم، و در انتظار آن روز که به وحدت ایمانی برسیم، بمانیم. «کاستلیو»
ما میتوانیم به هر نسبتی از یک درک مشترک برسیم، یکدیگر را دوست بداریم و به پیوندهای دوستانه برسیم، و در انتظار آن روز که به وحدت ایمانی برسیم، بمانیم. «کاستلیو»
مدارا در شرایطی که جامعه، حوزه سیاست و یا انسانها ملتهب و مورد تهدید قرار میگیرند اهمیت بسیاری پیدا میکند. آن زمان که انسانها با قبول جنبههایی از شخصیت و یا کارکرد اجتماعی و سیاسی دیگران با دشواری روبرو میشوند، شکیبایی به ابزاری مهم و بعضاً تعیین کننده تبدیل میشود.
با قدرت گرفتن و روی کار آمدن اسلام سیاسی در کشور ما استبداد سیاسی با جزمیت شریعت یکی شد و ساطور حذف و کشتار روشناندیشان به سیاستی رسمی، اگرچه نانوشته، تبدیل شد و هر آن کس را که رژیم گذشته از یاد برده بود و یا نتوانسته بود از دم تیغ بگذراند، کشت و سر به نیست کرد و چنین سیاستی کماکان ادامه دارد.
بعد صدایی محکم پرسید:
"شما به خدا اعتقاد دارید؟"
منصور حیرت زده پرسید:
"این وقت شب منو بیدار کردید این سئوال را میکنید؟"
صدا با لحنی مؤکد باز پرسید:
"آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟"
منصور خشمگینتر شد و گفت:
"این پرس و جو در احوالات خصوصی است".
صدا مصممتر پرسید:
"آقا برای سومینبار میپرسم: شما به خدا اعتقاد دارید؟"
منصور لحظهای تأمل کرد و تیر خلاص را زد:
"رابطه من و خدا به من و خدا مربوط است نه به کسی دیگر".
عمامه بهسر نگاهی به سه عمامه بهسر دیگر و سپس گفت:
"سمت چپ ببریدش".
فرامرز صوفی همراه کیومرث زرشناس و سعید آذرنگ قبل از آغاز کشتار تابستان ۶۷ اعدام شدند. اعدام او برای کسانی که این انسان عاشق و دوست داشتنی را میشناختند غمی جانکاه و آزار دهنده برجا گذاشت. ویژگی شخصیت دوست داشتنی فرامرز مدارا و صبوری و مردمداری به دور از هرگونه جنجال و هیاهو بود. او حتی در سختترین شرایط با دشمنان خود با متانت و انسانیت برخورد میکرد. آنچه برای فرامرز اصل بود سعادت انسان و بهروزی مردم میهن از هر قوم و مذهب و رنگ بود. فرامرز هرگز از گفتگو و مدارا حتی با کسانی که با او دشمن بودند، پرهیز نمیکرد. فرامرز از جملهٔ هزاران انسان و مبارز پر تلاشی است که اطلاعات چندانی از زندگی و تلاش آنها در دست نیست.
بر بلندای تپهی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلند قامت به درختی تکیه داده بود و مراسم خاکسپاری را نظاره میکرد. چند قطره اشک روی گونههایش غلطید. گردنبند طلائی را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولینبار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچهای که حال زنی جوان بود و نگاه مبهوتاش به گور خیره بود.
پرستو ساکت شد و بفکر فرو رفت. اینکه چه در ذهناش میگذشت، کسی جز خودش نمیدانست. گویی خواب میدید. نمیتوانست باور کند که در یک قدمی مرگ ایستاده است و حیات و هستیاش به مویی بند است. اگر شیمی درمانی مؤثر واقع نشود چی؟
تغییر روحیه و درهم ریختگی تعادل روانی پرستو از چشم همکاراناش پنهان نماند. آنهایی که دوستاش داشتند، سعی میکردند کمکاش کنند و کسانی که او را رقیب خود میدیدند در خفا با یکدیگر پچپچ میکردند و از او بدگویی میکردند. خوش قلبترین آنها با رئیس حرف زد. پرستو به کمک احتیاج داشت. ولی کدام کمک و چگونه؟
روز دهم بود که علی و اسماعیل به درمانگاه ویژه معتادین مراجعه کردند. برخورد کارکنان درمانگاه بسیار دوستانه و محترمانه بود. علی خود را معرفی کرد و مشکلاش را با پرستار مطرح کرد. پرستار که مرد جوانی بود با گرمی از او استقبال کرد و برای سه روز دیگر وقت دکتر به او داد.
آبجی مکثی کرد. به آن مرد چه بگوید و چگونه بگوید که دچار عذاب وجدان نشود؟ سیامک به او گفته بود که اسماعیل پدرخواندهی علی بوده. معنای پدرخوانده را خوب میدانست. برای او معنای پدرخوانده این بود که اسماعیل علی را جذب فعالیت سیاسی کرده. او بوده که او را وارد تشکیلات کرده. حال چگونه میتوانست برای او تعریف کند که برادرش، کسی که اسماعیل اولین نشریهی سیاسی را به دست او داده، در گوشهای از آتن زندگی میکند، همسرش را کتک زده، دخترش را رها کرده و شب و روزش را در خُماری سپری میکند؟
آرام بود. احساس بدی نداشت. کاری کرده بود که به نظر خودش، شاید سالها پیش باید انجام میداد. آن شب فهمید که میتواند از خودش از زن بودناش، از حریم خصوصیاش و از انسان بودناش دفاع کند. آن شب پرستوی دیگری متولد شد. غمگین و عصبانی بود، ولی تحقیر نشده بود.
ناصر نمیدانست که پرستو در دورانی که در ایران بود، در دورهای که جامعه ملتهب بود و خانهی آنها به پاتوق رفقای علی تبدیل شده بود، در همان روزها و ماههای طوفانی بحثهایی را که ناصر به او تحویل میداد، بارها شنیده بود و گوشاش پُر بود. ناصر نمیدانست که پرستو رنج و محنت و ویرانی کاخ آرزوهایش را محصول همان شیوهی نگاه و سیاست میدانست. ناصر نمیدانست که پرستو از اظهار نظرهای کشدار فیلسوفانه و افلاطونی نه تنها دلخوشی ندارد، بلکه متنفر است. آنچه او میخواست زندگی آرام زمینی با عشق بود، که ناصر فرسنگها از آن فاصله داشت.
دخترک طعم تلخ بزرگ شدن در بی کسی و تنهایی را به پدرش یاد آوری کرد و گفت که روزهایی که از ورزش برمیگشت و یا مسابقه داشت و یا کلاس زودتر تمام میشد، تنها کسی بود که باید تنها به خانه برمیگشت در حالی که همهی بچهها منتظر پدر و مادرشان بودند. آنتی پیر شده بود و شوهرش هم که اغلب اداره بود و نمیتوانست بیاید. کسی را نداشت که او را درمسابقات تشویق کند. دخترک در حضود آبجی از علی سئوال کرده بود: ''میدونی پدر و مادر نداشتن یعنی چی؟ آیا عقیدهی سیاسیات اینقدر برایت مهم بود که ما را فدای آن کنی؟ تو که آن همه عاشق و شیفتهی سیاست بودی چرا ازدواج کردی؟ و اگر ازدواج کردی، چرا بچهدار شدی؟''
کارش در خانهی سالمندان موقت بود. استخدام رسمی نبود. هروقت لازم داشتند او را صدا میزدند. رئیس از کار او راضی بود. دلاش میخواست او را استخدام کند، ولی پرستو آموزش حرفهای نداشت. خوب میدانست که داشتن کار ثابت در سوئد از ضروریات زندگی است. بدون داشتن کار ثابت نمیتوانست برای آینده برنامهریزی کند.
روز اولی که شروع کرد دو زن سالمند که بیشتر اوقاتشان را با یکدیگر میگذرانند، به رئیس مراجعه کردند و از او خواستند که پرستو مددکار آنها نباشد. بقول خودشان: ''به این کله سیاه لعنتی اعتماد ندارند. ممکنه پول و یا طلای آنها را بدزدد''. رئیس پرستو که زنی با تجربه بود با او حرف زد و ضمن اشاره به پیشداوری نادرست آن دو از او خواست که برای مدتی کاری به کار آنها نداشته باشد.
سهیمه هنوز بارقهای از زیبایی در چهرهاش دیده میشد. آن زن که در آن روزها دختری جوان و شاداب بوده مجبور به تن فروشی شده بود که لقمه نانی گیر بیاورد. وقتی سهیمه زندگیاش را تعریف کرد، پرستو علیرغم اینکه از واژهی روسپیگری نفرت داشت، ولی هیچ احساس بدی نسبت به او پیدا نکرد، برعکس تا حدی نوعی احساس همدردی در وجودش ریشه دواند.
پزشک قانونی مرگ او را خودکشی اعلام کرد. مرگ گوستاو ویراناش کرد و او را به مرز نابودی، جنون و خودکشی کشاند. شاید اگر لبخند گرم و زیبای دخترش که آمیختهای از گرمای مطبوع تابستان سربرینسکا و سفیدی سحرانگیز برفهای زیبای شمال سوئد که محل تولد گوستاو بود؛ نبود، بدون لحظهای درنگ به دیار عزیزانی که مرگ آنها را از او ربوده بود، میشتافت. جبر بیرحم زندگی او را متقاعد کرد که بخاطر عشق دخترش باید کولهبار سنگین غم و ماتم را تا پایان عمر به گُرده کشد که شاید دخترش سرنوشتی چون او نداشته باشد.
کار گیر آوردن برخلاف تصور او، آسان نبود. اوّل باید بعنوان جویندهی کار ثبت نام میکرد. مشکل زبان داشت. کارمند ادارهی کار با تمام تلاشی که کرد نتوانست منظور خود را به او بفهماند. بالاخره خسته شد و از او خواست که کمی منتظر بماند. رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر دیگر برگشت. زنی که همراه او بود، ایرانی تبار بود. سلام کرد و بقیهی کارهای اداری را خود پیش برد. او که خود را شیرین معرفی کرده بود برای پرستو توضیح داد که اول باید زبان یاد بگیرد. بدون یادگرفتن زبان، کار گرفتن مشکل است. مشخصات و تحصیلات او را در کامپییوتر ثبت کرد و قول داد که بزودی با او تماس بگیرد.
ناصر نگاهی از سر قدردانی به پرستو کرد. گویا میخواست از او تشکر کند. پرستو عکسالعملی نشان نداد. نظر ناصر برای او اهمیت نداشت. لاله و لادن برای او تنها بچههای ناصر نبودند، بلکه شبح و تصویری از دخترش بودند که در آتن و دور از او زندگی میکرد. بعلاوه طی مدت کوتاهی که در آن خانه زندگی کرده بود؛ آنها را بیشتر شناخته بود، نیاز شدیدشان به مَحبت را در حرکات و رفتارشان دیده و احساس کرده بود. زندگی آنها تصویری از زندگی خودش بود. خود او هم در همان سن و سال بود که از مَحبت مادری محروم شد.
پسرک چراغهای سالن را خاموش کرد. تنها روشنایی نور ملایم دو لامپ آبی و قرمز سقف بود که پیست رقص را روشن کرده بود. گویا کم شدن نور باعث شده بود که شرم دست و پا گیر آبجی نیز بریزد. صدای گرم و رسای عارف که روزگاری یقیناً خوانندهی محبوب بیشتر مهمانان آن جشن بود فضای سالن را پُر کرد. صدای عارف و تصنیفی که او میخواند گویی بنزینی بود که بر هیزم شعلهور شدهی جان آن زن ریخته بودند. عارف میخواند و جمع را به رقص و پایکوبی فرا میخواند.