شاید برخی از قسمتهای این اتفاقات بیشتر به افسانه شبیه باشد اما جزءبهجزء آن واقعی و بدون بزرگنمایی ست .
دهم شهریور ۱۳۶۷، حوالی ساعت ۱۰ صبح بود؛ ما در سالن شهید کچویی بند ۳ زندان اوین معروف به بند توابین بودیم . نگهبان وقت به داخل بند آمده و نام من و ۷ زندانی دیگر را اعلام کرد. در این بند بیش از ۳۰۰ زندانی که اکثر آنها توّاب و به کار روزانه مشغول بودند زندگی میکردند. رحیم عراقی، عباس خرسند، مهدی و هادی پرتوی از اعضای بلندپایه حزب توده ایران در این بند به کار اطلاعاتی و تحلیلی مشغول بودند. گرچه رحیم عراقی و هادی پرتوی خیلی زود از این جمع فاصله گرفته بودند، اما بهرام دانش بنیانگذار مجله مارکسیستی دنیا، و جعفر صدایوطن از نزدیکان کیانوری، بیش از دیگران چهره مینمودند.
عزت الله زارع پیرمرد کمیته کارگری حزب با باور عمیق به پیروزی طبقه کارگر و سوسیالیسم که هنوز حکمی نگرفته بود را چند روز قبل تر برده بودند؛ همه میدانستیم که او را برای اعدام میبرند. من ساک و لباس های اورا جمع کردم تا او خودرو اماده کند. صورت خود رو با ریشتراش دستی به سختی اصلاح کرد، لباس تمیز خود را پوشید. رفقای دیگر هم آماده خداحافطی شدند؛ باهمه یکبهیک خداحافطی کرد وروبوسی. اشک در چشمان همه ما جمع شده بود، اما او خودش رو خوب حفط کرده بود؛ لوازم و ساک او را تا درب خروجی بند بردم؛ نگهبان آنها را از من گرفت.
زارع رو به من کرد و گفت: “فکر نمیکنم که یکدیگر را ببینیم مواظب خودتان باشید”. پیرمرد با وقار و کمسخن مارفت و دیگر برنگشت.”
کم، کم، ما آماده رفتن میشدیم؛ همه خوشحال، اما مبهوت از اینکه چرا این همه و به کجا؟ نادر میگفت: “احتمالا چند مدتی انفرادی، بعد هم بند خودمون”، و این مارا قانع و خوشحال می کرد. بخصوص من که درآنروزها در گرماگرم مصاحبه های سریالی کمیته مرکزی حزب فقط یک نوبت آنهم بهزور شلاق رفته بودم، ( برخی ازاعضای کمیته مرکزی حزب، مثل کیانوری در آنروزها، هرروز درمیزگردی به میزبانی پرتوی در حسینیه اموزشگاه شرکت میکردند.) امکان انفرادی رفتنم بیشتر از بقیه بود. مینی بوس توقف کرد و مارا پیاده کردند؛ اما گفتند لوازم تان را دست نزنید ما بعدا میدهیم. ما را به داخل بند جدید هدایت کردند. نادر گفت: “فکر میکنم اینجا بند ۲۰۹ باشه، برای چی ما را اینجا آوردهاند؟ اینجا بیشتر محل فشار و اعتراف گیری است”. داخل سالن که رفتیم، در کنار من احمد بهتاش نشسته بود، پرسیدم: ” اینجا چه خبره؟”، گفت: ” نمیدونیم میگن برای تفکیک بند مسلمان و غیر مسلمان آوردهاند اینجا”؛ ما ازدیروز اینجاهستیم سراغ نادر رو گرفت، گفتم: “اونهم همینجاست”، خوشحال شد که دوباره اورا خواهد دید. احمد بسیار موقر وآرام بود؛ گویا در هنگام خروج از کشور، به دلیل عدم هماهنگی با مرز آستارا، ماموران شوروی احمد را تحویل مرزبانان داده بودند. احمد بعد از دقایقی رفت.
یکی پس از دیگری، صدا میزدند و می بردند. در هر نوبت ما در دل آرزو میکردیم که کاش من بهجای آنها بودم؛ “پس نوبت من کی میشه؟”. نوبت به من رسید. حسین زاده رییس زندان که کاملا از نزدیک بامن آشنا بود، دست من را گرفت و راهی سلول کرد پاسداری قلم و یک کاغذ به من داد که درآن 5 سوال دینی طرح شده بود. پرسیدم: “برای چیه؟”، گفت: “نمیدونم شاید برای تفکیک بندها”.
سئوالها عبارت بودند از: ۱- خدا و پیغمبررا قبول داری؟
۲- معاد و قیامت را قبول داری؟
۳- دین و مدهب شما چیست۴؟
-مارکسیسم را قبول داری؟
۵- نماز میخوانی یا خیر؟
دربین سئوالات که تقریبا برای همه یکسان بودند، هیچ سئوال سیاسی وجود نداشت. البته درعنوان برگه، نام و اتهام را می پرسیدند.
من پاسخ دادم: درمورد خدا و پیغمبر اطلاعات وسواد کافی ندارم. درمورد معاد هم تحقیقی نکردم. دین من اسلام سنتی، و ارثی است. دقیقا این واژگان را بکار بردم. مارکسیسم را به عنوان علم مبارزه قبول دارم. نماز هم نخواندهام و نمیخوانم. پاسخها کوتاه، و باید در ظرف ۵ دقیقهنوشته میشدند. سپس نگهبان برگه را گرفت و داد به دادگاه و پس از چند دقیقه مرا به دادگاه بردند. حسین زاده به همراه ۵ نفر دیگر حضور داشتند؛
نیری پرسید: ” چرا نماز نمیخوانی؟”
گفتم: “تابه حال نخواندهام”
پرسید: “پدر و مادرت چی؟ میخوانند؟”
گفتم: “نه نمیخوانند”
پرسید: “تا بحال کسی نگفته نماز بخوان؟”
گفتم: “خیر هیچ وقت!”
پرسید: “اتهام؟”
گفتم: “فداییان خلق ایران اکثریت”
پرسید: “الان هم قبول داری؟”
گفتم: ” بله! ماجز دفاع از عدالت و صلح وآزادی کاری نکردیم.”
پرسید: “الان حاضری نماز بخوانی؟”
گفتم: “خیر!”
گفت: ” بروبیرون! گمشو” .
پیش خود، خوشحال بودم که احتمالاً یک ماه انفرادی و بعد هم، میان رفقای خودمان . تقریباً جواب بسیاری از زندانیان همین چهارچوب را داشت. درآنروزها کمتر کسی از زندانیان اسم سازمان خود را کامل اعلام میکرد؛ این سئوال روشی بود برای اینکه زندانبان بداند که چه کسی سر مواصع خود است و چه کسی نیست.
حسین زاده مرا به بیرون هدایت کرد و در کنار دیوار نشاند. اوهمیشه سعی میکرد چهرهای مهربان از خودش نشان دهد.
وقتی نشستم دیگران هم من را تشویق کردند که: “آفرین خوب گفتی! ماهم همینطور برخورد کردیم، اینطوری همه ما با یک موضع ایم. غافل ازاینکه قرار است که در ظرف امروز و فردا، برخی از ما اعدام شوند! ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که یک ساعت تنفس داده و به ما اجازه دادند که ناهار بخوریم، و دستشویی برویم. دادگاه بی وقفه از ۸ صبح تا ۹ شب یکسره کار میکرد، و یکسره مشغول صدوراحکام اعدام و اجرای آنها بود، بی آنکه ما حتی بویی ببریم .
شایعات زیاد و نزدیک به حقیقتی وجود داشتند مبنی بر اینکه قبل از آغاز انتقال زندانیها به بند ۲۰۹، چند روز زودتر از طرف زندانبان احمد قویدل و ۳ نفر دیگررا احضار و به آنها تلویحاً هشدار داده بودند که قراراست تکلیف زندانیان سیاسی را روشن کنیم و ماجرا ار این قراره، اما آنها جدی نگرفتند و اعلام هم نکردند.
نادر تازه حدود یک ماه بود که از مرخصی بیماری قلبی به زندان برگشته بود احتمالاً در زمان مرخصی او کشتار در زندان گوهردشت شروعشده بود به نادر و بقیه زندانیان در مرخصی را اعلام کردند که برگردند. نادر میگفت میتوانست برنگردد، و به او پیشنهاد کردند که اگر میخواهد برود به خارج ازکشور. اما اوکه سند خانه ۲۰ میلیونی دوستانش رو گرو گذاشته بود، ترجیح میداد که برگردد و میگفت: “از حکم من ۳ ماه بیشتر نمانده است، چرا باید ریسک کنم؟”.
ساعت حدود ۸ بعدازطهر بود که من صدای حسین زاده رییس زندان را شنیدم که می گفت: “اینها را از این طرف ببرید!” از زیر چشم بند نگاه کردم، نادرحبیبی، احمد یگانه، کمال رودسری، و چند نفردیگر، هریک، دست راست روی شانه دیگری بهسمت درب خروج اصطراری میرفتند. چهره آنها تاحدودزیادی پریشان مینمود؛ من حدس میزنم که در انزمان به آنهااعلام کرده بودند و احتمالا آنها هم در ناباوری بسر میبردند تالحظه اعدام .
بعد ازناهار کار دادگاه از سر گرفته شد؛ یکی یکی از زندانیان را به دادگاه میبردند و حالا دیگر بعضی ها را به سالن برنمیگرداندند.
وقتی صدای حسین زاده را شنیدم، با اشاره دست او را صدا زدم و گفتم: “اقای حسین زاده من نماز نمخونم منو دوباره به بند توابین نبرید منو همراه اینها ببرید ( یعنی نادرو…) و تاکید کردم که نماز نمیخونم”. حسین زاده گفت: ” باشه منتطر باش میخواهی با آنها بروی؟” ، گفتم: ” بله میخواهم با آنها بروم”. چند دقیقه بعد حسین زاده دست من را گرفته باخود مجددا به دادگاه برد و گفت: “این همون زندانیه که میخواد با اینطرفی ها بره” . سئوالات تکراری نیری دوباره شروع شد و من هم اینبار جهت اطمینان بیشتر برای اینکه به همراه گروه نادر بروم، همان جوابها را تاکید داشتم بیآنکه بدانم چه سرنوشتی در انتطار من و آنها خواهد بود.
نیّری قاضی شرع دائماً میپرسید: ” تابهحال نماز خواندی یا خیر؟ ، آیا تاکنون پدر و مادرت بهت نگفتن نماز بخوان؟، تو که بچه مسلمانی چرا نماز نمیخوانی؟ “. بعد از بیرون آمدن از دادگاه ما را به سلولهای انفرادی بردند. دقایقی بعد ۴ نفر دیگر را به سلول من آوردند. غلام مولایی، اهل مسجدسلیمان هم جزو آنان بود؛ غلام از زندانیان زمان شاه بود او هم میگفت احتمالاً میخواهند بندها را تفکیک کنند و تکلیف همه را روشن کنند شاید هم بعضیها آزاد شوند.
روزهایی که در سلول انفرادی بودیم، دائماً بحث و آمارگیری از سلولهای دیگر در خصوص زندانیان دیگر بود. ما هیچ خبری نداشتیم. در یک سلول انفرادی حدوداً ۱.۵ در ۳.۵ متری ۵ نفر باهم زندگی میکردیم؛ یک توالت فرنگی کوچک و یک روشویی در کنار ان و یک لوله ۱۰ اینچ برای عبور آب گرم، تنها محتویات داخل سلول بود. دستشویی کردن در این مکان با هزار زحمت و خجالت برای ما همراه بود؛ اما تصور کنید در این سلولها زندانیانی مانند امیرانتطام ۱۰ نفر و بیشتر ماهها زندگی کردند. ما بااینوجود همه امیدوار بودیم که بهزودی روزهای خوشی خواهد رسید.
از روزی که در سلول تنها شدم جهت وقتگذرانی و ایجاد روحیه، هرروز صبح و عصر، شروع به خواندن آواز کردم. سلولهای مجاور مورس میزدند و تشویق میکردند. روز سوم نگهبان دریچه درب را باز کرد و گفت: “بیا بیرون! گیرت آوردم؛ پس تویی! …”، و من را پیش قاضی برد. درحالیکه چشمبسته روی صندلی نشسته بودم، به دستور قاضی دستهایم رابه صندلی بسته بودند.
قاضی پرسید: “اتهامت چیست؟”
گفتم: “فداییان خلق اکثریت”،
گفت: “تو که کمونیستی چرا قیافهات شبیه انگلیسیهاست؟”
گفتم: “یعنی چه؟ چرا توهین میکنید؟
اشاره زد و درحالیکه نمیدیدم سبیل من را با قیچی به شکل مسخرهای کوتاه کردند.
قاضی گفت: “میدانی جرم این کار یک سال انفرادی است؟”
گفتم: “ما فقط سرودهای ملی خواندیم، چیز بدی نبود!”
گفت: “بار آخرت باشد!”
من به سلول برگشتم. ۲۰ روز گذشت؛ در سلول باز شد و من و باقی زندانیان را به بند ۳ بالا منتقل کردند. کم، کم، خیلی از دوستان، یکدیگر را دوباره پیدا کردند؛ همه از دیدار دوباره خوشحال بودیم. وقتی ساکهایمان را آوردند، اول اتاقها را تقسیم کردیم و بعد بلافاصله به سمت حمام رفتیم. ۲۰ روز بود که حمام نرفته بودم، دیگران شاید بیش از ۲۰ روز. بعد از تقسیمبندی اتاقها با یک انتخابات سریع احمد قویدل، مرد همیشه خندان و آرام زندان را بهعنوان نماینده بند انتخاب کردیم. احمد اهل تعامل بود و بهتر از بقیه دیپلماسی بلد بود. عباس جعفری فقط ساز مخالف میزد و تندروی میکرد، اما احمد درمجموع مورد تائید همه بود. یکهفتهای گذشت همه درانتطار دیدن باقی زندانیان بودند، اما شایعه انتقال بقیه به گوهردشت و قزلحصار و. .. قوت گرفته بود. همه سردرگم بودیم قرار شد عباس امیرانتطام را به بند ما بیاورند؛ گروهی از زندانیان اعتراض داشتند و میگفتند که او جاسوس امریکا و خائن است، ما حاضر نیستیم با او در یک بند باشیم. کار به رأیگیری کشید که با اکثریت آرا تائید شد. سرانجام مردی بلندبالا و قویجثه، با چهرهای کاملاً متفاوت و خوشرو به داخل بند آمد احمد او را دریک اتاق جا و مکان داد ۲متر در ۵۰ سانتیمتر درحالیکه امیرانتظام مردی پهن تن بود اتاقهای دیگر راضی به پذیرش او نبودند و بسیاری با نگاههای طعنهآمیز با او برخورد میکردند. امیرانتطام مردی نبود که از این حرفها و طعنهها بیمی داشته باشد برای او این رفتارها همه ناشی از کماطلاعی و جوانی و کمتجربگی بود .او با همه چاقسلامتی میکرد و میخندید. او ارادهای داشت همانند اندام ستبر و قامت بلندش.
امیرانتطام هم خبری از باقی زندانیان نداشت هرچه بود حدس و گمان بود. تنها گمانی که اصلاً نداشتیم ؛اعدام ؛ زندانیان بود و دلیل آنهم ناهمگونی زندانیان ازنظر حکم دادگاه و نحوه برخورد در زندان بود هیچکس این گزینه را باور نداشت ( گرچه بهاحتمالزیاد در روزهای قبل از شروع جابجایی چپها به بن ۲۰۹ زندانبان احمد قویدل و ۳ تن دیگر را خواسته و به آنها تلویحاً هشدار داده بود که این موج درراه است اما هیچکس جدی نمیگرفت). بعد از یک هفته اولین تماسهای تلفنی ما با خانوادهها شروع شد. ساعت ۱۲ شب بود که اسم منو صدا زدند در پای میز تلفن، نگهبان از من اسم شهر و شماره منزل رو پرسید برای تماس گیری. من با عنوان نام قدیم شهر و تکرار نام جدید آن توسط نگهبان؛ سرانجام، این موضوع نگهبان را عصبانی کرد و با دو سیلی سنگین و فحش و ناسزا من را راهی بند کرد.
اولین احتمالات اعدام بعد از تلفنها قوت گرفت؛ اما با هیچ استدلالی سازگار نبود. چرا آنها؟ چرا فلانی؟ و چرا فلانی نه؟ و دهها سؤال دیگر. از بند زنان خبر مارسید که تحتفشارند و یکی و دو نفر دست به خودکشی زدند. کم، کم، ما باورمان میشد که اتفاقی افتاده است. حدود ۲۰ روز بعد اولین ملاقات با خانوادهها شروع شدند. خانوادههای زیادی آمده بودند اما فرزندان آنها معلوم نبود که کجا هستند. به بعضی از خانوادهها ساکها را تحویل داده و اعلام کردند که آنها را اعدام کردند. از این زمان، دیگر باورها جدیتر شدند، اما نه در مورد همه غایبین. پیگیری زندانیان جدیتر شد؛ ما از زندانبان می خواستیم که وضعیت مابقی زندانیان را روشن کند؛ اما آنها جوابی به ما نمیدادند. چندی بعد زندانیان باقیمانده از گوهردشت را به بند ما آوردند؛ از همان شب درها را بستند و موج جدیدی از فشار آغاز شد. زندانیان گوهردشت کاملاً مطلع بودند و بسیاری از آنها برای خواندن نماز، شلاقخورده بودند. زندانیان گوهردشت از رفتارهای ما تعجب میکردند و برای ما تعریف میکردند که چه اتفاقاتی در زندان افتاده است. ما مرگ دوستان را باور کردیم، اما روحیه خودمان را حفظ کردیم، و به اشکال مختلف سعی میکردیم که اعتراض خود را به اعدام رفقایمان نشان بدهیم .
موج ناراحتی و ابهام و سردرگمی از اتفاقات رخداده در میان زندانیان به چشم میخورد. هیچ چارهای جز پذیرش این اتفاق نبود. بحثهای زیادی درگرفت و زندانیان سعی میکردند تا جایی که امکان داشت با خانوادهها ابراز همدردی کنند
از آذرماه ۶۷ موج فشارهای مجدد روی زندانیان باقیمانده جهت گرفتن مصاحبه شروع شدند. زندانبان سعی داشت برای جلوگیری از بیان حقایق توسط باقی زندانیان، زندانیان را مجبور به تسلیم و بعد از آزادی به سکوت وادارد. موج اعتراضات مجامع جهانی زندانبان را مجبور به تعیین تکلیف و آزادی زندانیان میکرد. قطع روزنامه و تلویزیون، اتاقهای دربسته، قطع مجدد ملاقات و بازجویی مجدد زندانیان جهت پذیرش مصاحبه و انزجار نامه کتبی و شرکت در راهپیمایی جلو سازمان ملل جهت اعلام عدم شکنجه و اعتراض به گزارشهای حقوق بشر از برنامههای زندانبان بود.
زندانیان با بحثهای مختلف و تحلیل واقعیتر از شرایط و احتمالات آتی به بررسی رفتارها و موضعگیریهای خود میپرداختند. در این زمان ما امکان اعدامهای گزینشی بر اساس مواضع رو خیلی جدی میدانستیم. بخصوص دوستان گوهردشتی دائماً به ما اعلام میکردند که مواضع خود را تعدیل کنیم .
زمستان ۶۷، دوره سختی بود. تمام هدف زندانبان تسلیم زندانیان باقیمانده به مشارکت در راهپیمایی معروف اسفند جلو دفتر سازمان ملل بود. تحلیل این بود که انتخاب بین آزادی و حتی احتمال به حبس طولانی و حتی اعدام است، بنابراین هرکس خود تصمیمگیری و انتخاب کند.
درهمان زمان حسین زاده رئیس زندان در جلسهای با شرکت تمام زندانیان بند ۳ که مانده زندانیان چپ در اوین و گوهردشت بود با چهر ه ای بهظاهر متأسف از اتفاقات و اعدامهای رخداده سعی داشت خود را همدرد و همراه زندانیان نشان داده و همه را دعوت به پذیرش نوعی توبه و شرکت درراهپیمایی کند. او در جلسه پرسشهای زندانیان مبنی بر مفقودی رفقای دیگر و اعدام آنها را پاسخ نمیداد و دائماً طفره میرفت.
حسین زاده اعلام کرد: “هرکسی توبه کند بهسرعت آزادشده و به زندگی خود میپردازد!”، من در اعتراض به حرف او برخاستم و از او پرسیدم: ” چرا ما باید توبه کنیم؟ مگر جرم ما چه بود؟ این ما بودیم که مخالف ادامه جنگ و خواستار صلح بودیم، و این درحالیکه ست که شما دیرتر به این نتیجه رسیدهاید؛ شما انسانهای بسیاری را به این خاطر زندانی و اعدام کردهاید! پس این شما هستید که باید توبه کنید!”. جمعیت کاملاً با نگاه خود مرا تائید و تشویق میکرد و حسین زاده فقط سعی کرد شنوده باشد و مرا به نشستن فر خواند. پس از من زندانیان دیگری به وضعیت زندان و رفتار با زندانیان اعتراض داشتند که حسین زاده با چهرهای فریبنده و قول رسیدگی به شکایات جلسه را ترک کرد.
در بهمنماه زندانیان حکم دار را مجدداً بازجویی و از آنها خواستند که میان یکی از شیوههای: راهپیمایی و آزادی همراه با مصاحبه تلویزیونی با این وعده که آن را پخش نکنند؛ و یا انزجار و توبه کتبی را جهت آزادی بپذیرند. تقریباً خیلی از گوهردشتیها مصاحبه و انزجار را پذیرفتند و معتقد بودند باید با کمترین هزینه آزاد شد؛ بیشتر چپهای «خط۳» هم سریعترین راه یعنی شرکت در راهپیمایی و اعلام عدم شکنجه در زندان را پذیرفتند. درهمان زمان گروهی با عنوان حقوق بشر جهت بازدید از زندان اوین آمده بودند، که من از شکنجه کف پاها حرف زدم و سیروس مکوندی با شجاعت تمام آثار شکنجه بر پشت و بدن خود را نشان داد. فیروز جزو معدود کسانی بود که با هیچیک از شیوههای پیشنهادی جهت آزادی موافق نبود. فیروز از مبارزان شجاع اهل مسجدسلیمان بود، و در تمام دوران زندان، پرسروصدا و معترض.
در اسفندماه جمعیت کثیری از بند ما و باقیمانده بند توابین را به جلو دفتر سازمان ملل در تهران کشانده و پس از راهپیمایی از همانجا رهسپار منزل کردند. تقریباً از رفقای ما کسی شرکت نداشت و پسازآن گروه دیگری که بسیاری از رفقای ما هم بودند، با انجام مصاحبه تلویزیونی آزاد شدند. سپس کار به گروهی کشید که با اعلام انزجار کتبی و تعهدنامه آزاد شدند، به نظرم محسن سجادی کارگر شریف و رئیس صنف خیاطان و بافندگان سوزنی، محسن رشیدی، احمد قویدل، عباس جعفری و گروه بزرگی جزو این آزادشدگان بودند. زندان روزبهروز خالیتر میشد مادر بند۳ بالا ۱۱ نفر بودیم محسن صیرفی نزاد هم پرونده سعید آذرنگ با قامتی کوتاه اما ارادهای فوقالعاده، در میان ما بود عباس امیرانتطام راهم به بند دیگری انتقال دادند. کیانوری و عمویی در بند ۳ پایین بودن و ما کیانوری را باقامتی خمیده و قوس شده میدیدیم. تودهایها میگفتند کیانوری در ماههای اول بازجویی روی باسن راه میرفت.
حالا این زندان اوین بود و چند زندانی محدود. از بند زنان خبر مقاومتهای جانانه به گوش میرسید. «زنان چپ» هیچیک از شروط آزادی را نپذیرفتند. آنها حتی تعهد به عدم فعالیت سیاسی را رد میکردند. «زنان چپ» بسیار شجاع و متحد بودند و تعداد آنها از مردان باقیمانده بیشتر بود. بحث در میان ما جهت تعین حدود و شکل آزادیمان جدی بود؛ حتی دیگران که میرفتند، توصیه میکردند که حداقلهایی که جزو قوانین زندان و غیرقابل رد کردن است را بپذیریم. ما تعهد به عدم انجام فعالیت را حدومرز خود میدانستیم. محسن صیرفی و افراشته، برادرزاده افراشته معروف، حتی تعهد راهم نمیپذیرفتند. در اواخر اسفندماه من، نیاز یعقوب شاهی و یک تودهای دیگر با پذیرش تعهد کتبی و عدم وابستگی گروهی و امضا فرم مخصوص به اتاق آزادی فراخوانده شدیم.
خانوادههای ما در بیرون از زندان با انجام تشریفات سند گزاری و تعلیق حکم من به ۳ سال تعلیقی منتظر آزادی ما بودند.
فرم مخصوص کف تعامل زندانبان جهت آزادی زندانی بود و در چند خط نوشتهشده بود که:
اینجانب … متهم به … ضمن اعلام عدم وابستگی به گروه … از گروه مزبور اعلام انزجار کرده و تعهد مینمایم که هیچگونه فعالیتی به نفع گروه انجام ندهم. امضا …
بدین ترتیب نوبت به آزادی ما ۳ نفر رسید؛ روبوسی و خداحافظی با ۸ نفر دیگر، و ما راهی اتاق آزادی شدیم. دراتاق آزادی مشغول انجام امضا و بازرسی بودیم که بهطور تصادفی ناصری جلاد، دادیار زندان گوهردشت که بهتازگی دادیار زندان اوین شده بود، از راه رسید.
ناصری از نگهبان پرسید: “اینها کی هستند؟”
نگهبان پاسخ داد: “آزادی!”
ناصری رو به من کرد و پرسید: “اتهامت چیه؟”
گفتم: “فداییان خلق اکثریت”
پرسید: “جمهوری اسلامی رو که قبول داری؟”
گفتم: “خیر!”
ناصری فریاد زد: ” برو گم شو تو لایق آزادی نیستی!”
بعد نوبت به رفیق تودهای رسید؛ که به همین ترتیب او را هم با فریاد بدرقه کرد.
سپس از نیاز یعقوب شاهی پرسید: “تو اسمت چیه؟”، نیاز خودش را معرفی کرد.
ناصری گفت: “پس آقا نیاز تویی! چطوراست که تو دیگه حرفی نداری؟ زنت را که دیشب زدیم!”
نیاز با چشمانی پراز اشک، ناگهان ازهوش رفت و برزمین افتاد. من به همراه رفیق تودهای، دو نفری نیازرا بههوش اورده و به داخل بند بازگشتیم. نیاز حال بسیاربدی داشت وهمه ازاین بابت متاسف بودیم، تا حدی که ازادی خودمان را فراموش کردیم. همسر نیاز فاطمه مدرسی (سیمین فردین) عضومشاورکمیته مرکزی حزب توده ایران، که چندسال زیر حکم بود ومقاومتی ستودنی از خود نشان داده بود.
زندگی در اوین، دوباره آغاز شد و ما به همان اتاق قبلی برگشتیم. خانوادههای ما که در بیرون از زندان منتظر ما بودند، پس از چند روز انتظار و خوابیدن در پشت درهای زندان، ناامیدانه به خانههای خود بازگشتند؛ دادیار به خانوادهها گفته بود: آنها هنوز متنبه نشدند و باید در زندان بمانند. درحالیکه در تمام خانههای ما سه نفر، دهها نفر با آماده کردن گل و میوه و شیرینی در انتظار دیدار ما بودند؛ خانوادههادست، ازپا درازتر برگشتند.
محسن خان صیرفی که مخالف هرگونه کوتاه آمدن و پذیرش شرط زندانبان بود طعنهای هم به ما زد که خودتان رو کوچک کردید. محسن خان اصلاً شبیه یک عضو حزب توده ایران، نبود؛ بلکه بیشتر شبیه یک ماشین تودهای بود: یکدنده و نفوذناپذیر. روزها را باهم دردی با نیاز سپری میکردیم این روزها زندان برای ما کویت بود ۱۱ نفر دریک اتاق دربسته با شام و ناهار کافی و اضافی و جای خواب فراوان .
عید آن سال خانوادهها به ملاقات حضوری ما در داخل زندان آمدند. میوه و گل و شیرینی با چشمان پر از اشک و انتظار و لحظهشماری آزادی ما . دران روزها فریادهای اعتراض منتظری جدی شده بود و خبر آن از بیرون و داخل زندان به ما میرسید. ما ضمن احساس امنیت، به دادیار جدید ناصری اطمینان نداشتیم؛ و حاضر به کوتاه آمدن نبودیم؛ ناصری بارها شخصاً به داخل سلول میآمد و میپرسید: “هرکس می خواد ازاد بشه بیاد جلو!”، اما کسی جوابی نمی داد.
عید سال ۶۸ را راحت سر کردیم، سیزدهبدر آن سال بسیاری از خانوادهها از صبح تا عصر در داخل حیاط زندان در کنار فرزندانشان بودن خانواده به آزادی فرزندانشان خیلی امیدوار بودند و تلاش میکردند تا رضایت ناصری دادیار را جلب کنند؛ اما ناصری، جلادی بود که به این سادگیها زیر بار نمیرفت، ما هم به زندگی عادی خود ادامه میدادیم؛ او دائم در تلاش بود تا ما را به آنچه که میخواهد راضی نماید.
حالا ما خبرهای بیرون را کاملاً میدانستیم و به اعتراضات منتظری خوشبین بودیم. سرانجام پس از ۳ ماه ادامه زندگی ما در زندان، ۸ نفر از ما را با همان وثیقه و۵ سال حکم تعلیقی آزاد کردند. آزادی ما با انتظار طولانی دوستان و اقوام و همسایهها همراه بود. ما در حالی آزاد میشدیم که غم سنگین از دست دادن رفقای زیادی را بدوش میکشیدیم و هنوز در بهت و ناباوری بودیم و هیچ جوابی برای علت اعدام زندانیان نمییافتیم . ما تا ماهها همچنان در شوک بودیم.