چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۰

چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۰

جلیلی نمایندۀ جبهۀ پایداری و هستۀ سخت قدرت است!
سعید جلیلی، نامزد مورد حمایت جبههٔ پایداری، با پیشینۀ وابستگی فکری و تشکیلاتی به انجمن حجتیه، از چهره‌های متحجر و تاریک‌اندیش جمهوری اسلامی‌ و نماد ایستایی در برابر مطالبات بر...
۱۳ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: هیئت سیاسی - اجرایی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
نویسنده: هیئت سیاسی - اجرایی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
رأی معترضان و عدم افزایش مشروعیت!
یادمان باشد که هرچه جامعه ضعیف‌تر شود، از فرصت‌ها و شانس‌هایی که در مسیر بهبود، تغییروتحول  پیش خواهد آمد، کمتر می‌توانیم استفاده کنیم و شانس‌های آینده ایران را از دست...
۱۳ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: کیوان صمیمی
نویسنده: کیوان صمیمی
انتخاب ایران آزادی و تجدد و دموکراسی است!
نیروی تجدد و دموکراسی یک قرن است که ایران مال همه‌ی ایرانیان است شعار اوست. اکنون نیروهای وسیعی از جنبش اسلامی نیز به همین نگاه پیوسته اند. در پهنه‌ی سیاست...
۱۳ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: امیر ممبینی
نویسنده: امیر ممبینی
جزئیات کشته شدن راضيهٔ رحمانی دختر ۲۴ سالهٔ لر با شلیک مأمور نیروی انتظامی!
سوم تیر ماه جاری رسانه‌ها نوشتند که دختری جوان به نام «راضیهٔ رحمانی» اهل روستای گویژه در شهرستان نورآباد استان لرستان با شلیک یکی از مأموران نیروی انتظامی جان باخت....
۱۳ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: بهاره شبانکارئیان
نویسنده: بهاره شبانکارئیان
بیانیه نهضت آزادی ایران: رأی اعتراضی در گام دوم برای دکتر پزشکیان!
نهضت آزادی ایران در ادامه راهبردی که در مرحله اول در پیش گرفت، اتحاد ملت و تجمیع همه معترضان در مرحله دوم انتخابات را برای مقابله با مخالفان آزادی و...
۱۳ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: نهضت آزادی ایران
نویسنده: نهضت آزادی ایران
انتخابات مهندسی شده، راه يا بی‌راهه؟
    خانم وسمقی در ارتباط با انتخابات ریاست حمهوری در ایران تحلیلی داشته است. خانم وسمقی، زین میان؛ بر این باور است که اصلاح‌طلبان، اگر گمان می‌کنند که حکومت...
۱۲ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: صدیقه وسمقی
نویسنده: صدیقه وسمقی
جرون
جرون، ای سیلی خورده ی زمان، ای معامله های پشت پرده ی آن زمان، ای تاریخ دیروز و امروز من، از رنگ و شرنگ، تا کیسه های زر ...
۱۲ تیر, ۱۴۰۳
نویسنده: کاوه داد
نویسنده: کاوه داد

رشت، شهر بی دفاع

من دیگر نمیتوانستم در رشت بمانم و روز بعد رشت را به سمت تهران ترک گفتم ولی مدام با تلفن پیگیر قضایا بودم.پدر عسل که تا حدی از شوک گم شدن دخترش رهایی یافته بود قرار شد چند روزی صبر کند تا حال عسل بهتر شود و سپس با او به مناطقی که احتمالا امکان داشت آدمربایان در آنجا باشند به جستجو بپردازد. او نیز امید نداشت که از پلیس و آگاهی کاری ساخته باشد.

این نوشته گزارشی مستند است که از شهر رشت دریافت کرده ام.در این گزارش به وضعیت عمومی شهر رشت پس ازبارش برف سنگین و وضعیت کارگران این شهر اشاراتی شده است اما محور اصلی بر روی ماجرای ربوده شدن دختری ۱۶ ساله میچرخد.رشت از نظر امنیت به مرحله خطرناکی رسیده است.بیجه های جدید از میان فقر و عدم امنیت سر بر آورده اند.پلیس با امکاناتی در حد صفرو عدم حضور نیرویی متخصص توانایی تامین امنیت شهر را ندارد.اگر هنوز امکان زندگی در این شهر وجود دارد همانا از همت والای مردم است. 
سیامک فرید. 
——————————-

خیابان مملو از جمعیت است.صدای بوق ماشینها لحظه ای قطع نمیشود.جمال میگوید : برویم دنبال بچه ها؟ به ساعت نگاه میکنم، نه ! نمیرسیم جمال.با این ترافیک سنگین بهشون نمیرسیم.
جمال کارگر کارخانه بود،مدتی است که کارخانه تعطیل شده و او به همراه بقیه کارگران بازخرید شده ولی هنوز پولی از این بابت دریافت نکرده است.ماههاست که امروز و فردا میکنند و جمال به ناچار با کارهای متفرقه امرار معاش میکند.
دلم پیش آتوسا و عسل است،کاش وقت بود و میشد مثل بار قبل به مدرسه شان بروم و بعد قدم زنان به خانه برگردیم.یک دنیا حرف داشتند، از هر دری با من سخن میگفتند.آتوسا و عسل دو دختر شانزده ساله آنچنان با من از عشق و آمالشان میگفتند که انگار سنگ صبوری یافته اند و یا کسی که حرفهایشان را میفهمد.خوشحال بودم که با من این چنین راحت بودند.
به جمال میگویم : کاش رفته بودیم دنبال بچه ها و جمال با لبخند میگوید : حالا دیگر واقعا دیر شده است.جمال پدر آتوسا است و برای خوشبختی دخترش به هر فداکاری تن میدهد ولی با همه این علاقه در رابطه شان دیواری وجود دارد که آتوسا قادر نیست همه حرفهایش را با پدر بگوید.
من و جمال همچنان در خیابانهای شلوغ قدم میزنیم و من چهار چشمی هنگام عبور از خیابان مواظب ماشینها هستم که انگار تکلیف دارند تا آدم را زیر بگیرند.
رشت آن شهر تقریبا مرفه دهه های قبل،شهر مردمان شیکپوش،شهر تئاتر و موسیقی حالا دیگر کاملا متفاوت شده است.فقر از در و دیوارش میبارد،از لباسهای تیره عابرین،از ماشینهای وصله شده،چاله های پر از آب و گل و گویی این شهر در تمام این سالها شهردار نداشته است.کارخانه ها عموما تعطیل شده اند.کارخانه بزرگ و معروف ایران الکتریک به تلی از خاک تبدیل شده است.در شهر صنعتی نیز دهها کارخانه پس از ریزش برف سنگین،سقفشان فرو ریخت. نخستین عکس العمل صاحبان کارخانه، اخراج صدها کارگر پیمانی بود.در سطح شهر خانه ها و مغازه هایی را میبینی که سقفشان فرو ریخته است.به جمال میگویم که اصلا فکر نمیکردم این همه خرابی به بار آمده باشد و جمال که انگاری دست به زخمش نهاده ام گلایه کنان گفت: شب اول برف سنگینی بارید ولی کسی فکر نمیکرد ادامه پیدا کند.نه هوا شناسی حرفی زد و نه از رادیو و تلویزیون اعلام حالت فوق العاده شد. اگر مردم خبر داشتند زودتر بسیج میشدند و حد اقل بام خانه ها را میروبیدند.تا خبر دار شدیم ۲ متر برف نشسته بود. با یکی از آشنایان در شهرداری تماس گرفتیم که گفت ما خودمان هم اینجا گیر افتاده ایم.دو تا بولدوزر داریم که در میان برف مانده است.برق و آب قطع شده بود .نه از ارتش خبری بود و نه برادران مکتبی پیدایشان بود.در فیلمها دیده بودیم که در چنین مواقعی هلیکوپترها به کمک مردم می آیند و برایشان دارو و مواد غذایی میریزند ولی اینجا ایران است و از آن بدتراینجا رشت است.هیچ خبری از کمک رسانی نبود. همه در خانه هایشان مانده بودند و شهر زیر دو متر برف به حال خودش رها شده بود.وضعیت روستاها به مراتب بدتر بود.عده بسیاری در جاده ها تلف شدند .خلاصه اینکه بلای بدی بود.
به حرفهای جمال فکر میکردم و صحنه را در مقابل چشمم می آوردم که تیتر روزنامه ای محلی مرا به خود آورد.مدیریت موفق بحران برف. تیتر را به جمال نشان میدهم و او با دردخندی میگوید : خوب حالا نوبت تقسیم مدالهاست.حالا که برف با همیاری مردم و کمک آفتاب محو شده است آقایان دارند مدالها را تقسیم میکنند و به خودشان مدال میدهند. با همان دو تا بولدوزر میتوانستند حداقل خیابانهای اصلی را باز نگه دارند تا وسایل نقلیه بتوانند حرکت کنند و کمک رسانی آسان شود.ولی انگار نه انگار که این شهر مسئولی داشت. حالا مردم مانده اند و سقف های فرو ریخته. بیمه ها که کلا پایشان را پس کشیدند و فعلا صحبت یکی دو میلیون وام است که هنوز کی داده و کی گرفته.از این بگذریم که با این پول چه میشود کرد ،به هر حال این هم قرضی میشود روی قرضهای دیگر.
موبایل جمال زنگ میزند و جمال با تلفن مشغول صحبت میشود.من توی صف بستنی فروشی میایستم تا یک کیلو بستنی بخرم و همانطور به جمال نگاه میکنم که سگرمه هایش تو هم میرود.چی شده جمال؟ هیچی بستنی رو ولش کن ، مادر عسل به خونه ما زنگ زده و سراغش و گرفته، ولی آتوسا میگه همونجا نزدیک مدرسه ازش جدا شده و عسل قرار بود بره خونه.
– خوب حالا شاید جایی رفته باشه با دوستاش.
– نمیدونم ولی خونه همه پریشونن .آخه عسل حتی اگر یک ربع هم دیر میکرد به خونه زنگ میزد ،حالا یک ساعتی میشه که نرفته خونه.اینجا باید خیلی مواظب بود .رشت دیگه مثل قدیما امن نیست.
بستنی رو رها کردم و با سرعت راهی خانه شدیم.
آتوسا حتم داری که با دوستاش نرفته جایی؟ آتوسا هق هق کنان میگفت آره اطمینان دارم که جایی نرفته وگرنه به من حتما میگفت.تا خونه با کرایه ۵ دقیقه هم راه نیست .خوب یعنی میگی کجا میتونه رفته باشه؟- نمیدونم شاید تصادف کرده باشه.
من و جمال نگران پای تلفن میشینیم و یکی یکی شماره های بیمارستانها رو میگیریم.نه!نه!نه! ندیدیم! نیاوردن! و هر چه بیشتر زنگ میزدیم نگرانی افزون میشد.
نه جمال اینجوری نمیشه پاشو بریم به کلانتریها و بیمارستانها .جمال فوری به آژانس ماشینهای کرایه زنگ میزند.
نه ! اینجا نیاوردن.برین کلانتری ۱۱
نه!محل زندگی ایشون مربوطه به کلانتری ۲۲.برین اونجا سئوال کنید.
ساعت به ده شب نزدیک میشود و نگرانی تبدیل به یقین میشود که حتما بلایی بر سر دخترک معصوم آمده است.
نه! اینجا نیاورده اند.
جناب! شما پلیس هستید .این دختر گم شده است . شاید او را دزدیده باشند.
نه آقا ! احتمالا با دوستی رفته است.ما هر شب از این داستانها داریم.
این امکان ندارد.او حتی برای ۱۰ دقیقه دیر آمدن تماس میگرفت.اگر او را دزدیده باشند شما مسئول هستید.
نه آقا ! ما در رشت آدمربایی نداریم.
ببینید سرکار.من عموی این دختر هستم و در رشت زندگی نمیکنم.وضعیت اینجا را هم اصلا نمیدانم ولی اطمینان دارم که این بچه سر خود نرفته است.شما مسئولیتتان را انجام بدهید و احتمالاتتان را کنار بگذارید.
اصراربیش از حد مامور را به فکر میاندازد و با حرکتی تلفن را بر میدارد و مامور تجسس را خبر میکند.پس از چند دقیقه مامور تجسس ،با لباس شخصی سوار بر موتور، در حیاط کلانتری که به خانه بزرگ مسکونی بیشتر شبیه است، وارد میشود.
در کنار پله ها ما را به اتاقی که احتمالا قبلا پارکینگ بوده است راهنمایی میکنند.روی درب پارکینگ نوشته است دایره تجسس.سئوال و جواب شروع میشود .وی هم احتمال آدمربایی را صفر میداند. ولی به هر حال ورقه ای را تکمیل میکند که بیشتر برای یافتن جسد به کار می آمد.دندان کشیده یا پر کرده دارد؟ و بقیه مشخصات ظاهری را تکمیل میکند.
برای کلانتری کار به پایان رسیده است و میگوید که با این برگه به آگاهی بروید.جالا دیگر همه فامیل و بستگان خبردار شده اند و پرسان پرسان به آنجا رسیده اند.ورقه را به دست ماموری میدهند تا همراه ما به آگاهی بیاید.از ما میخواهند که آژانس خبر کنیم.کلانتری وسیله ای در اختیار نداشت.با مامور به آگاهی میرویم از محوطه وسیعی عبور میکنیم و در انتهای محوطه وارد یک اتاق ۲ متر در ۲ متر میشویم.یک ستوان و یک سرباز در داخل اتاق هستند.مامور کلانتری که یک سرباز است ورقه را تحویل ستوان جوان میدهد . ستوان سئوال و جواب را آغاز میکند و میگوید فعلا تنها کاری که میتواند بکند این است که با بی سیم از کلانتریها استعلام کند.فکری به سرم میزند و میگویم جناب شاید اسمش را عوضی داده است لطفا تاکید کنید که آیا با این مشخصات دختر جوانی را دستگیر کرده اند یا نه؟این کار را میکند ولی از آن سوی سیم با بی توجهی پاسخ میگیرد که این چندمین بار است که اعلام کرده و چنین شخصی را در اختیار ندارند.
همه نا امیدانه به هم نگاه میکنیم.جمال میگوید بهتر است خودمان به پاسگاههای بیرون شهر سری بزنیم .حالا دیکر عده ما زیاد شده است به سرعت کار را تقسیم میکنیم و هر گروهی به یک طرف راهی میشود.
ساعت ۲ صبح خسته و نا امید به رشت باز میگردیم و تصمیم میگیریم که به پارکها هم سری بزنیم.حالا دیگر به نظرم آمد که دنبال جسد میگردیم.یکی یکی پارکها را از نظر گذراندیم و سری به کنار رودخانه ها زدیم.هیچ اثری از عسل نبود.خسته و نا امید راهی خانه شدیم ساعت ۳ و۳۰ دقیقه را نشان میداد.به همه گفتم که کمی استراحت میکنیم و صبح زود جستحو را از سر میگیریم.
در این وضعیت امکان خوابیدن نبود.به فکرم رسید که ماجرا را همراه عکس به روزنامه های محلی ای میل کنم.یادم آمد که آخرین بار که به اینترنت رفتم کارتم تمام شده بود به آرمین گفتم تو مغازه کارت اینترنت نداری؟ آرمین جوابش منفی بود.آن وقت شب جایی هم نمیشد کارت گیر آورد.آرمین کارتهای مصرف شده را برداشت و مشغول شد.شماره ها را عوض میکرد و کارهایی که از آن سر در نمی آوردم.با کمال ناباوری دیدم که وصل شد.مرا بگو که همیشه او را دست کم میگرفتم.آفرین آرمین برو کنار.و سعی کردم ای میل بفرستم ولی پس از چند لحظه ارتباط قطع شد.نه !اینطوری فایده نداشت.باید تا صبح صبر میکردیم.قادر نبودم چشمهایم را ببندم.هر لحظه تصویر عسل با گلوی بریده شده در نظرم میامد و وحشتزده چشمانم را باز میکردم.
بلاخره صبح شد.کسی در آن خانه چشمهایش را نبسته بود.فرحناز مادر آتوسا و خواهر من در نیمه های شب بوی تریاک و موی سوخته از ساختمان نیمه ساخته همسایه به مشامش رسیده بود .چشمهایش پف کرده و قرمز بود.برای اطمینان خاطر او، پدر به ساختمان همسایه سری زد.من تصمیم داشتم تمام شهر را از پوستر و اعلامیه مفقود شدن عسل پر کنم ولی گویا این چیزها در رشت مرسوم نبود. مسئله آبروی دختر مطرح شد.این تنها کاری بود که ما میتوانستیم انجام دهیم .اصرار کردم و گفتم برای من در حال حاضر تنها چیزی که مهم است جانش است و نه هیچ چیز دیگر.به برادر دیگرم که مغازه نوشت افزار داشت زنگ زدم و ماجرای گم شدن برادرزاده اش را تعریف کردم.در عین حال از او خواستم که مغازه را باز کند تا از عکس و اعلامیه گم شدنش کپی بگیریم.به سرعت خودش را رساند و کپی ها آماده شد.با آرمین و جمال و شهروز به محلی رفتیم که گمان میرفت در آن ناحیه ماشین گرفته است تا به خانه برود.یکی یکی ماشینهای خط را که همیشه در آن محل کار میکردند نگه میداشتیم و پرس و جو میکردیم.به مغازه دارها فوتوکپی را میدادیم تا پشت شیشه مغازه بچسبانند.تا اینکه یکی از مغازه دارها جلو آمد و گفت دیروز در همان ساعت که این خانوم مفقود شد در این محل زدو خوردی در رابطه با یک دختر روی داد.کدام دختر؟ کی؟ و باران سئوال بود که به سمتش رها کردیم.
سه نفر با لباسهای بسیجی یک جوان را میزدند و یک دختر جوان مرتب گریه میکرد و میگفت نزنیدش.نزنیدش.
دلم تا حدی آرام گرفت .یکی گفت احتمال دارد یکی از پایگاههای بسیج گرفته باشدش.به سرعت به آگاهی برگشتیم و درخواست یک مامور تجسس کردیم.با اما و اگرهای بسیار ماموری که لباس شخصی داشت همراه ما فرستادند.آزانس خبر کردیم تا ما را به محل برساند، چون مامور آگاهی اتوموبیل در اختیار نداشت.به محل رسیدیم و مامور که درجه اورا نمیدانستم همه جا خود را افسر آگاهی معرفی میکرد.تحقیقات تمام شد و ما به آگاهی بازگشتیم.به نظرم آمد که این دو حادثه ربطی به هم ندارد.در یک شهر در یک زمان در یک محل مگر ممکن است چند تا از این حوادث رخ دهد؟تازه داشتم به مفهوم حرف جمال که گفته بود، رشت دیگر مثل سابق نیست و امنیت ندارد ، پی میبردم.
موبایل جمال بی وقفه زنگ میزد و همه به طرف او برمیگشتیم و به دهان و چهره او خیره میشدیم.ناگهان چهره جمال عوض شد.کی؟ کجا؟خوب؟
زنگ زده بودند و تقاضای پول کرده بودند.و عسل تنها یک کلمه گفته بود،عمه! و بعد دوباره تهدید.مرجان تنها در خانه مانده بود تا به تلفنها جواب دهد و وقتی زنگ زده بودند کلی برایشان گریه و التماس کرده بود.صدا از وی خواسته بود که با پدر عسل صحبت کند و مرجان پاسخ داد ، کسی در خانه نیست همه به دنبال عسل میگردند و آگاهی هستند.صدا خشمناک پاسخ داد که چرا برای خودتان کار را مشگل کردید و به آگاهی خبر دادید.مرجان با گریه پاسخ داد که اگر شما دخترتان گم میشد کجا میرفتید؟ و مکالمه قطع شد.
به فیلمهای آدمربایی و جنائی شبیه شده بود.پاهایم سست شده بودند.فکر میکردم امکان دارد عسل را برای شناخته نشدن به قتل برسانند.نمیدانستم باید چه کار کرد.کاش نگفته بود آگاهی هستند،ولی آدم که خودش را برای این روزها که چه بگوید آماده نمیکند.خبر را به آگاهی رساندیم و شماره تلفن یک پست همگانی را که آدمربایان از آنجا تماس گرفته بودند به آنها دادیم.فکر میکردم حالا از روی نقشه خواهند فهمید که از کدام تلفن همگانی تماس گرفته اند.اما سرهنگ… با بی حالی مخصوصی گفت ،این که شماره همگانی ست.پس جناب سرهنگ میخواستید از موبایلشان زنگ بزنند؟
تا اینجا هنوز کسی قبول نکرده بود که این یک آدم ربائیست .داشتم از این همه بی تفاوتی و بی حالی بالا میاوردم.نه باورم نمیشد که به همین سادگی عسل را از دست داده باشیم. موبایل جمال دوباره زنگ میزند.حتما دوباره تماس گرفته اند.مرجان از آن سوی خط داد میزد عسل اینجاست ! عسل اینجاست! باورم نمیشد .یعنی کابوس تمام شد.
از همان تلفن همگانی عسل پا به فرار گذاشته بود و خود را به درون یک مغازه انداخته بود.
به سرعت راهی خانه میشویم، درست مثل شب قبل که از خبر گم شدنش آگاه شدیم .چشمهایش از اشک ورم کرده است .کنار گونه و پشت گردنش کبود شده است.اینها دیگر چندان مهم نیست ،شادمانه در آغوشش میگیرم.و تمام بغض فروخورده که از شب قبل در گلویم سنگینی کرده بود را رها میکنم.عمو گریه نکن!عمو گریه نکن!
نه من این کثافتها را رها نمیکنم! با عسل به آگاهی برگشتیم.یک راست به طرف میز همان سرهنگ رفتم.پس آدمربائی نبود جناب سرهنگ؟لبخندی زد که منظورش را نفهمیدم.تا اینکه گفت اجازه بدید تحقیقات کنیم تا معلوم بشه اصل قضیه چی بود.نه باورم نمیشد.اینها هنوز قبول نکرده اند که زیر گوششان در رشت دختربچه ها را میدزدند.شاید هم از طرفی اگر قبول میکردند آنوقت باید پاسخگوی امنیت مردم میشدند.گفتم جناب سرهنگ اصل قضیه این است که این دختربچه را دزدیده بودند.جناب سرهنگ سرش را بالا کرد و گفت شما از کسی شکایت دارید.جواب دادم آری!.از آدم ربایان!جناب سرهنگ با همان بی تفاوتی و بی حالی گفت.خوب باید از کسی شکایت داشته باشید.باید شخصی را که به او شک دارید حد اقل معرفی کنید.دیگر واقعا داشت حالم به هم میخورد.کم مانده بود روی میزش بالا بیاورم.جمال پاسخ داد نه قربان!ما به کسی سوءذن نداریم.جناب سرهنگ مانده بود که حالا صورت شکایتنامه را چگونه تنظیم کند .افسر دیگری که به نظر میامد مسئول این بخش باشد به طرف ما آمد و آب پاکی را روی دستمان ریخت.
کار شما از این به بعد مربوط به کلانتری ۲۲ است و آنها باید تحقیق کنند و بعد نتیجه تحقیق برای ما ارسال شود تا ما بتوانیم شما را به دادگاه بفرستیم.بحث و جدل با وی فایده ای نداشت.به ناچار روانه کلانتری ۲۲ شدیم. کم کم کار و وظیفه اداره آگاهی که همان گرفتن تحقیقات از کلانتری محل و ارسال آن برای قاضی بود برایم روشن میشد.اداره آگاهی در واقع کار نامه رسانی انجام میداد.
در کلانتری ۲۲ همان مامور تجسس که شب گذشته ورقه تشخیص هویت را پر کرده بود، در همان پارکینگ یا دایره تجسس پذیرایمان شد.به نظرم رسید که وی از دیگران جدی تر است.وقتی جریان اداره آگاهی را برایش تعریف کردم شگفت زده شد و غر غر کنان گفت،ما که در اینجا وسیله تحقیق نداریم.آنها در آنجا کامپیوتر دارند و میتوانند از روی تعاریف شهود، قیافه را بازسازی کنند.ما در این اتاق نه خط تلفن داریم نه کامپیوتر.همانطور که میبینید قبلا اینجا پارکینگ بوده است . 
حالا ما باید چه کنیم جناب؟
آنها نباید شما را به اینجا میفرستادند و باید خودشان تحقیق میکردند.به هر حال ،حالا که آمده اید من از این دختر خانوم تحقیق میکنم و لی باید شما به همان آگاهی بروید تا تحقیفات کامل شود.این سئولاتی که من اینجا میپرسم خودشان هم میتوانستند بپرسند.
پس از یک ساعت تحقیق تمام میشود و مامور تجسس با دو کاغذ خط دار که با خودکار رویش نوشته بودند به همراه عسل وارد پارکینگ میشوند.کاغذها را منگنه میکند و سرباز وظیفه ای را خبر میکند تا همراه ما ورقه را به آگاهی ببریم.ورقه های تحقیق همینطور لوله شده در دست سرباز بود.نه پاکت نامه ای در کار بود و نه لاک و مهری.آژانس گرفتیم و به همراه سرباز به آگاهی رفتیم.در اتاق ورودی که به نظر نگهبانی میرسید، به خانمها یی که چادر نداشتند چادر میدادند.به عسل و مادرش ماریا چادر دادند ولی جلوی ورود مرا گرفتند.نه با آستین کوتا نمیشه برید تو.در همین حال کسی را دیدم که در داخل محوطه با آستین کوتاه می گشت.نشانشان دادم و گفتم پس اون آقا با آستین کوتاه آنجا چه کار میکند.ستوانی که مانع ورودم شده بود توضیح داد پیراهن آن آقا پارچه ایست و اشکالی ندارد ولی پیراهن شما تی شرت است.فقط یک شاخ کم بود که وسط سرم در آید.گفتم مدل پیراهن آن آقا دقیقا عین همین مدلی است که من پوشیده ام تازه آستینهای پیراهن من بلندتر هم هست.سربازی که گویا خیلی از قوانین میدانست گفت که قانون در این مورد دقیقا مشخص نیست ،که با نگاه تند ستوان ساکت شد و من برای اینکه به این ماجرا پایان داده باشم ،زیپ جلیقه ام را که باز بود تا روی گردن بالا آوردم .با این کار گویا مشکل شان حل شد و من به داخل رفتم.
به داخل همان اتاقی رفتیم که ساعتی قبل از آنجا دکمان کرده بودند.ورقه را سرباز در دستش می چرخاند و حسابی لوله اش کرده بود.مامور تجسس در کلانتری ۲۲ زیر گوشش گفته بود که حتما بگو که فلانی سفارش کرده و موضوع جدیست .سرباز هم بدنبال کسی که باید نامه را تحویلش میداد میگشت.در اتاق تنها یک نفر نشسته بود که به کارش مشغول بود.سرباز پرسید سرهنگ …… نیستند؟
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت ،برای نماز رفته اند .بیرون منتظر باشید.
گویا نماز تمام شدنی نبود . عسل و ماریا روی پله های ورودی نشستند و من با مردی ریشویی که کنار دیوار ایستاده بود مشغول گفتگو شدم.مرد آهسته و زیر لبی شکایت میکرد.فحش میداد و میگفت اینها هیچ کاری برای آدم نمیکنند.ماه ها بود که دنبال شکایتش بود.سربازی که همراه ما آمده بود در سوی دیگر حیاط با چند سرباز دیگر گفتگو میکرد و کاغذ لوله شده را باز کرده بود و به آنها نشان میداد.آخوندی با عینک پنسی از اتاقک روبرو خارج شد.نگاه هیزی به زن و دختر جوان که روی پله ها نشسته بودند انداخت.چند قدم که به جلو رفت دوباره برگشت و نگاه کرد.نمیدانم آنجا چه کاره بود ولی نگاهش با یک کنجکاوی ساده تفاوت داشت.پس از یک ساعت که گرسنه و تشنه زیر آفتاب داغ منتظر بودیم نماز تمام شد و عده ای از نمازخانه خارج شدند.دلم بیشتر از همه پیش عسل بود.با آن حال و وضعش حالا باید در بیمارستان می بود.تحملش را ستایش میکردم.
پس از گرفتن نامه کذایی ما را به چهره شناسی راهنمایی کردند.داخل اتاقی دو متر ونیم در هشت متر شدیم.پنج نفر در اتاق بودند،اتاقی که به راهرو شبیه بود. سه مرد پشت سه کامپیوتر نشسته بودند و دو زن با حجاب کامل مشترکن پشت یک میز جای گرفته بودند.یکی از مردها که در پشت اولین میز نشسته بود پذیرایمان شد.هر چه نگاه کردم دو مرد دیگر و دو زنی که در اتاق بودند مطلقا کاری نمیکردند.دو مرد در مقابل دو کامپیوتر خاموش نشسته بودند و با هم گفتگو میکردند و دو زن چسبیده به هم فقط نگاه میکردند.به جای نامعلومی خیره شده بودند .

دماغش اینجوری بود؟ نه دماغش کشیده بود.عسل با آن حال زارش داشت توضیح میداد که چند نفر وارد اتاق شدند و بدون مقدمه مسائلشان را با همان کسی که داشت چهره نگاری میکرد مطرح کردند.یکی دنبال موتورش آمده بود.دیگری مشکل دیگری داشت و…..به آن شخص معترض شدم که این چه طرز شناسایی آدمرباست؟و او با صدای ضعیفی دیگران را به تحمل دعوت کرد و توضیح داد که دم در بایستند تا این کار تمام شود.برایم عجیب بود که دیگرانی که در اتاق بودند گویا هیچ مسئولیتی نداشتند و همه کارها را همین یک شخص جواب میداد.چهره اول تا حدودی مشخص شد ولی عسل میگفت شباهتش زیاد نیست .بنا به پیشنهاد مرد چهره نگار قرار شد روی چهره دوم کار کنند و سپس به این یکی برگردند.کشیدن چهره دوم به چشم و ابرو رسیده بود که برق رفت.چاره ای نبود با همان چهره نیمه کاره به اتاق نخست باز گشتیم.دوباره بازجویی از عسل شروع شد.
نا امید از آنجا خارج شدیم.اصلا به آنها امیدی نبود.با این حال خوشحال بودم که عسل زنده در کنارمان بود.در حال سوار شدن به ماشین در کنار درب ورودی آگاهی، باز سر و کله آن آخوند با عینک پنسی دورمشکی پیدا شد.حتما از نهار برمیگشت.باز همان نگاه هیز آزارم داد.قدمی به سمتش برداشتم.میخواستم بپرسم برای چی نگاه میکند.پسربچه ای با لباس کارگری سوار بر دوچرخه متوجه موضوع شده بود و با ویراژی که در کنارش داد فحشی زیر لب نثار آخوند کرد.ولی انگار مردک هیچ کس را نمیدید.در واقع مرا و پسربچه را ندیده انگاشت و داخل آگاهی شد.
من دیگر نمیتوانستم در رشت بمانم و روز بعد رشت را به سمت تهران ترک گفتم ولی مدام با تلفن پیگیر قضایا بودم.پدر عسل که تا حدی از شوک گم شدن دخترش رهایی یافته بود قرار شد چند روزی صبر کند تا حال عسل بهتر شود و سپس با او به مناطقی که احتمالا امکان داشت آدمربایان در آنجا باشند به جستجو بپردازد. او نیز امید نداشت که از پلیس و آگاهی کاری ساخته باشد.
۵ روز از این ماجرا گذشت .رانندگان کرایه هایی که عسل در آن مسیر ربوده شده بود،به فریاد دخترکی درون یک انوموبیل پیکان سفید، مشکوک میشوند.همان رانندگانی که عکس عسل را در پشت ماشینهایشان چسبانده بودند،با شنیدن فریاد دخترکی دیگر به تعقیب پیکان میپردازند و آن را متوقف میکنند.دخترک خود را از ماشین به بیرون پرتاب میکند و در حالی که از ناحیه پا چاقو خورده بود روی زمین میافتد.رانندگان کرایه دو مرد داخل اتوموبیل را دستگیر میکنند و به کلانتری تحویل میدهند.این دو مرد همان ربایندگان عسل بودند که در رابطه با آنها شخص دیگری نیز دستگیر میشود.تا امروز جمعا ۲۰ نفر از این سه مرد شکایت کرده اندو مشخص نیست چند نفر دیگر به خاطر چیزی که آبرو نامیده میشود اصلا از خیر شکایت گذشته اند.

*تمامی نامها مستعار هستند

تاریخ انتشار : ۲۴ اردیبهشت, ۱۳۸۴ ۴:۳۰ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

جلیلی نمایندۀ جبهۀ پایداری و هستۀ سخت قدرت است!

سعید جلیلی، نامزد مورد حمایت جبههٔ پایداری، با پیشینۀ وابستگی فکری و تشکیلاتی به انجمن حجتیه، از چهره‌های متحجر و تاریک‌اندیش جمهوری اسلامی‌ و نماد ایستایی در برابر مطالبات بر حق مردم برای تغییر و تحول اساسی است. او با دشمن‌تراشی کورکورانهٔ خود از عوامل مهم عدم حصول توافق بین‌المللی در راستای تأمین منافع مردم و مصالح میهن ما بود. جلیلی فردی از هستهٔ سخت قدرت و ادامه‌دهندۀ حتی افراطی‌تر دولت رئیسی است. راهبرد او در انتخابات تکیه بر تشکیلات پایداری و سوءاستفادۀ آشکار از امکانات دولتی است.

ادامه »
سرمقاله

روز جهانی کارگر بر همۀ کارگران، مزد‌بگیران و زحمتکشان مبارک باد!

در یک سالی که گذشت شرایط سخت زندگی کارگران و مزدبگیران ایران سخت‌تر شد. علاوه بر پیامدهای موقتی کردن هر چه بیشتر مشاغل که منجر به فقر هر چه بیشتر طبقۀ کارگر شده، بالا رفتن نرخ تورم ارزش دستمزد کارگران و قدرت خرید آنان را بسیار ناچیز کرده است. در این شرایط، امنیت شغلی و ایمنی کارگران در محل‌های کارشان نیز در معرض خطر دائمی است. بر بستر چنین شرایطی نیروهای کار در سراسر کشور مرتب دست به تظاهرات و تجمع‌های اعتراضی می‌زنند. در چنین شرایطی اتحاد و همبستگی نیروهای کار با جامعۀ مدنی و دیگر زحمتکشان و تقویت تشکل های مستقل کارگری تنها راه رهایی مزدبگیران است …

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

هفته‌ای که گذشت، دوم تا هشتم تیرماه

رهبر حکومت تاب نیاورد گاه که کارگزاران خود را نامرغوب دید. خود بر صحنه آمد و خواستار مشارکت حداکثری شد و فتوا داد که نباید با کسانی که “ذره‌ای با انقلاب و امام و نظام اسلامی زاویه دارند” همکاری کرد. به‌زبان دیگر نباید به کسانی که ممکن است نفر دوم حکومت شوند و در سر خیال همکاری با ناانقلابین دارند، رای داد. اشاره‌ای سرراست به آن تنها نامزدی که از تعامل با جهان می‌گوید.

مطالعه »
یادداشت
بیانیه ها

جلیلی نمایندۀ جبهۀ پایداری و هستۀ سخت قدرت است!

سعید جلیلی، نامزد مورد حمایت جبههٔ پایداری، با پیشینۀ وابستگی فکری و تشکیلاتی به انجمن حجتیه، از چهره‌های متحجر و تاریک‌اندیش جمهوری اسلامی‌ و نماد ایستایی در برابر مطالبات بر حق مردم برای تغییر و تحول اساسی است. او با دشمن‌تراشی کورکورانهٔ خود از عوامل مهم عدم حصول توافق بین‌المللی در راستای تأمین منافع مردم و مصالح میهن ما بود. جلیلی فردی از هستهٔ سخت قدرت و ادامه‌دهندۀ حتی افراطی‌تر دولت رئیسی است. راهبرد او در انتخابات تکیه بر تشکیلات پایداری و سوءاستفادۀ آشکار از امکانات دولتی است.

مطالعه »
پيام ها

بدرود رفیق البرز!

رفیق البرز شخصیتی آرام، فروتن و کم‌توقع داشت. بی‌ادعایی، رفتار اعتمادآفرین و لبخند ملایم‌اش آرام‌بخش جمع رفقای‌اش بود. فقدان این انسان نازنین، این رفیق باورمند، این رفیق به‌معنای واقعی رفیق، دردناک است و خسران بزرگی است برای سازمان‌مان، سازمان البرز و ما!

مطالعه »
بیانیه ها

جلیلی نمایندۀ جبهۀ پایداری و هستۀ سخت قدرت است!

سعید جلیلی، نامزد مورد حمایت جبههٔ پایداری، با پیشینۀ وابستگی فکری و تشکیلاتی به انجمن حجتیه، از چهره‌های متحجر و تاریک‌اندیش جمهوری اسلامی‌ و نماد ایستایی در برابر مطالبات بر حق مردم برای تغییر و تحول اساسی است. او با دشمن‌تراشی کورکورانهٔ خود از عوامل مهم عدم حصول توافق بین‌المللی در راستای تأمین منافع مردم و مصالح میهن ما بود. جلیلی فردی از هستهٔ سخت قدرت و ادامه‌دهندۀ حتی افراطی‌تر دولت رئیسی است. راهبرد او در انتخابات تکیه بر تشکیلات پایداری و سوءاستفادۀ آشکار از امکانات دولتی است.

مطالعه »
برنامه و اساسنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

جلیلی نمایندۀ جبهۀ پایداری و هستۀ سخت قدرت است!

رأی معترضان و عدم افزایش مشروعیت!

انتخاب ایران آزادی و تجدد و دموکراسی است!

جزئیات کشته شدن راضیهٔ رحمانی دختر ۲۴ سالهٔ لر با شلیک مأمور نیروی انتظامی!

بیانیه نهضت آزادی ایران: رأی اعتراضی در گام دوم برای دکتر پزشکیان!

انتخابات مهندسی شده، راه یا بی‌راهه؟