واقعیت چیست و چگونه تغییر می کند
واقعیت همیشه یکتاست و بصورت یک واحد مجذوب متقابل اجزاء یا کلیت بروز یافته و می یابد. حتا در بحرانی ترین شرایط نیز این چنین است. در وقایعی که به پنجاه و هفت منتهی شدند- بعنوان مثالی آشنا- بازهم ما شاهد دو واقعیت نبودیم، بلکه شاهد درگیری ستیزه جویانه این واحد واقعیت در درون خود بودیم. آنچه در حال اتفاق افتادن بود، در حقیقت، تولد واقعیتی جدید بعنوان کلیت دیگری برای جانشینی کلیت پیشین بود- نقد (تلخیص) از گذشته مستهلک که درحال منتفی شدن بود. اما از سوی دیگر، تلاطمات اجتماعی در انسانها – گروه های جامعه شناسانه (تداعی گرایی کنش و واکنشی روزمره) و اقشار و طبقات (عوامل علت و معلولی) – به یک سان بروز نمی یابند. موضعی بودن این بروز از یک کلیت واحد، ناشی از جایگاه هریک از عناصرتشکیل دهنده در دو لایه فوق در یگانگی کلیت موجود می باشد که در اصطلاح بعنوان “شعور کاذب” معروف هستند.
بزرگترین و مهمترین وظیفه اعلان شده یا نشده هرکلیتی، حفظ خود بعنوان کلیتی از اجزاء مجذوب متقابل، می باشد. هرمجموعه انسانی، یا جامعه یی –حتا در اشکال نخستین نیز- در بنیاد جمع یا جامعه “اجرا” می باشد، و به این معنی در تقلای بازتولید خویش است. بهمین دلیل، گرایش به دفع ستیزآفرینی و درک وحدت جویانه دارد. تا رنسانس، این وظیفه عمدتا توسط الهیات آسمانی، الهیات زمینی (که بعدا فلسفه نامیده شده است) و سرگذشت نگاری انجام می گرفت که جمعا تنها به “بودن” می پرداختند و تثبیت آن – اسکولاستیسیسم اساسا برای “یکرنگ یا یکسو” سازی دوباره ضرور برای جمع بعنوان جمع اجرایی و بودن با پذیرش ستیز آفرینی جذبی-ایجابی و دفعی- سلبی بازهم در همان کلیت واحد بعنوان واقعیت انجام می گرفت. ستیزها شبیه سنگهایی هستند که ما در مایعی سنگین می اندازیم که مایع را می شکافد و پس از زمانی، برش مایع بسته می شود. مثلا شکر و نمک در وضعیت جذبی- ایجابی قرار می گیرند و قطعه شیشه یا سنگ در وضعیت دفعی- سلبی بدون یگانگی یافتن ته نشین می شوند. کلا انچه وزن مخصوصی پایین تر از مایع دارد یا با مایع یگانه می شود، یا معلق می ماند و یا ته نشین می گردد و شاید بعدا دفع.
در مرحله شدن است که ما ضرورتا واقعیت را در حال تجزیه و یا در حال ترکیب از عناصرسازنده اش می بینیم- چون چنین نیز هست- وقایع پنجاه و هفت شامل مراحل وحدت مقاوم پیشین، شکاف ستیزه آفرین، و شکلگیری وحدت جانشین دیده می شود. هردرکی که واقعیت را واقعیت یگانه و حتا یکتا نبیند، عملا مکانیزم جذبی- ایجابی را مختل کرده و تنها مکانیزم دفعی- سلبی را تحریک و تشویق می کند و از این مسیر شکلگیری وحدت جانشین را مختل می کند.
دوباره به پنجاه و هفت بازگردیم، کنایه “ما باران می خواستیم اما سیل آمد” دقیقا چنین تاثیری داشت. یا شاید بی جا نباشد که بگوییم درک از اصلاحات نیز عمیقا از این مشگل برخوردار بود. از این قبیل مثالها در بخش های مختلف می توان آورد. چپ اجتماعی (تحول گر) نیز از این کژ فهمی و عدم تشخیص نظریه پردازی وحدت بخش شیرازه اجتماعی در دوران تحول را با سیاست گذاری موضعی سیاسی در روند تحولات خلط کرد. از سوی دیگر، آنهایی که چپ بودن را با مخالفت با نظریه پردازی وحدت بخش شیرازه اجتماعی خلط می کردند نیز مشگل آفرین می شدند. در چنین شرایط خون و آتشی، تنها ملات اجبارا اسلام بعنوان کف مشترک حافظ وحدت شیرازه اجتماعی می شد و نه نظریه پردازی وحدت شیرازه اجتماعی- آنچه “فتنه” نامیده می شود و یا هر عنوانی مشابه، حاصل این تفاضل ملات کف مشترک حافظ وحدت شیرازه اجتماعی و نظریه پردازی وحدت شیرازه اجتماعی، که اولی بر عقیده و اعتقاد متکی بود و دومی بر تفکر ناشی از بازسازی واقعیت در رهگذر اندیشه اتکا داشت.
این تفاوت – در مشابهتی البته نابجا بعلت دوری زمانی- در روند نقد گذشته و تولید تاریخ، مانع شد که اسلام بدیل همآهنگ با مضمون یک خدا برای همه را در بروز سیاسی شکل دهد وشاید باید تا کنون صبر می کرد. – و البته هنوز در همان رنج بسر بردن که شاید با صنعتی شدن ایران بالاخره راه یافته شده و به دیگران نیز نشان داده شود. این کار را بعدا اروپا و کلا غرب کرد و هومانیسم و دموکراسی نامیده شده اند.
اکتبر نیز در همین مشگل گیر افتاد و بالاخره –نه بعنوان آرمان گرایی و گشایش افق تحولات جامعه بشری- بلکه ناتوانی در تاسیس نظریه پردازانه حفظ شیرازه اجتماعی که بازهم همان “دولت” (استیت) است به زمین خورد و تکه پاره شد- خلط “قدرت” با “زور”. “دولت” (استیت) یک طرح حاصل نقد بزرگ فراگیر و وحدت بخش تجربه بشر و بنابراین شروع روند جدیدی از تولید تاریخ می باشد. به این معنی ما در طول قرنها تنها حکومت های (گاورنمنت) مختلفی داشته ایم که براساس همان جامعه روستایی (کارنده، گله دار و کاروان دار) بعنوان “دولت” (استیت) – کاربرد نابجا اما موقت- قرار داشته اند، و بعدا، از رنسانس و بخصوص از قرن شانزدهم ببعد، شروع شکلگیری “دولت” اخص (استیت) معروف به مدرن می باشد (مدرن که بیشتر یک عنوان عقیدتی است تا نقد گذشته و تولید تاریخ زیرا مدرن روند پذیرش وقایع جدید توسط مسیحیت بود که اساس اسکولاستیسیسم و عبور از آن را تشکیل می داد) که مشخصه بنیادی اش طرح حاصل نقد بزرگ فراگیروحدت بخش تجربه گذشته و بنابراین روند جدیدی از تولید تاریخ بوده است. این “دولت” (استیت) اساس اش جامعه شهری (تولید کننده) است که در بروز های متنوعی به حکومت های (گاورنمنت) مختلفی پایه داده است. بنابراین جنگ سرد –در حقیقت – تداخلی سردرگم از درگیری بین “روستا و شهر” بود که در بروز پایانی اش در سیاست اتفاق می افتاد (چیزی که هژمونی نامیده شده است) – دو دولت “شهر” همزمان امکانپذیر نیستند، بلکه باید دولت یکی شود و تنها تنوع در بروز “ملی” حکومت ها (گاورنمنت) می باشد- در سمت اتحاد شوروی و کمونیسم این دولت واحد را با “انترناسیونالیزم” و در صف مقابل با “حاکمیت” جهانی سرمایه بطور عام و سرمایه مالی بطور خاص و امروز جهانی شدن یا گلوبالیزیشن شناخته شده هستند.
عامل چین – نه چندان اساسا به خاطر سرعت و یا وسعت سرزمینی و یا حتا حزب کمونیست در قدرت- بلکه به جهت جمعیت اش (تعلق همگانی به “دولت” –استیت که در حزب کمونیست در تجربه چین بروز یافته است) شاید پاسخ یک “دولت” مرکب جهانی متشکل از اینترناسیونالیسم و حاکمیت قانون ” ارزش- کار”، جهانی شدن و گلوبالیزیشن باشد – که روند صنعتی شدن هند نیز –برغم سابقه و تفاوت و بسیاری مشگلاتش – بازهم به علت وسعت جمعیتی در همان مسیر حرکت می کند. همراهی برزیل، ایران، روسیه و آفریقای جنوبی نیز در همین راستا خواهند بود و اسلام هم راهی ندارد جز حرکت در همین مسیر، هرچند اسلام یک واحد بزرگ عقیدتی است و نه یک واحد سیاسی (خلطی شکست آور در برخی ادراکات جاری).
منظور تا اینجا چه بود؟
واقعیت در حوزه آنالیز برای بازسازی واقعیت در رهگذر اندیشه، “چند گانه ” یی است که کماکان یگانه می ماند. بهمین جهت وحدت هم ضرورت روش شناسی است و هم ضرورت شناخت شناسی (اپیستمولژیک)، و خرد و کلان نیز انتزاعاتی در همین زمینه و مسیر ها هستند. جامعه شناسی هم، فن درک، تعمیر و شناخت همین واحد است که اجبارا برخوردی تجزیه گرا و توجیهی، توصیفی، دارد و به طوری غریزی “ماترالیست” است، و به این معنی “پوزیتویست” ایدئالیستی می باشد زیرا گرایش اساسی اش توصیفی است و نه علت و معلولی تجربه بشر. جامعه شناسی هنوز کامل به “دولت” (استیت) شهری گذار نکرده است، و با این گذار، عملا، به نقد گذشته و پس تولید کننده تاریخ مبدل می گردد – وتاریخگری (هیستروسیسم) ایستگاه نهایی آن می باشد. هر عنوانی به این تغییر و تبدیل ها بدهیم، امروز دیگر یک جامعه شناسی بورژوایی و یک جامعه شناسی “غیر” مفهومی ندارند، دانش بشر مانند یکتایی واقعیت بشرنیز یکتاست و وحدت دارد- امروزه دیگر ما با انسان واحد – انسانیت واحد سازمان یافته یا در حال سازمان یافتگی در یک “دولت” (استیت) “شهری” هستیم که “روستا” را نیز شهری کرده و می کند. هرچند قانون ارزش- کارفرزند شهر است اما با ساختارمالی و بانکی و ضروریات تولیدی و توزیعی، مقدماتی را بوجود می آورد که در شکلگیری بعدی فراگیرنده اش انچه “سوسیالیسم” نامیده شده است را بنا خواهد گذاشت.
سوسیالیسم را می توان به اسامی و عناوین مختلف توصیف کرد، اما این جانب “ایلومینیستی” آن است که “تخیلی” نامیده شده است، در حالیکه، در جانب علت و معلولی تجربه بشر، سوسیالیسم یک ضرورت است که از دل نقد بزرگ فراگیر وحدت بخش گذشته و بنابراین بعنوان محصول تولید تاریخی، “دولت”(استیت) “سومی” – نابجا ولی موقت برای درک بهتر- را در تجربه بشریت به وجود می آورد که نه دیگر “روستایی” است، و نه “شهری”، بلکه دیگر سوسیالیسم مترادف با بشریت و یا آنچه “تاریخ بشر” نامیده شده است، خواهد بود- این چیزیست که در مقابل “تخیلی” عنوان “علمی” را بخود اختصاص داده است.
در این روند، تمام رشته هایی که ما با عنوان بورژوایی شناخته ایم – چیزیکه هیچگونه اعتبار نظریه پردازانه نداشته و ندارد- را شاید بتوان به “شهری” تغییر تابلو داد که هم اعتبار نظریه پردازانه بیابند و هم وحدت دانش بشر را امکانپذیر کرده و بروز دهند. شاید “شهر” روشنفکر (ایلومینیست) بعنوان متخصص و حرفه یی، یا دقیق تر “حس گر” (سنسور)، متفکر (رشنالیست) ساختار ساز در نقش های تولید کننده و توزیع کننده و بالاخره مصرف کننده باشد. و در پایان منظور از شهر جایگاه جغرافیایی نیست بلکه منظور اصولا نوعی دیگر از تاریخ و بودن تجربه انسانی است. و جالب است که بورژوا از بورگ و بورگ معادل بازارچه فارسی خودمان – که هنوز در برخی مناطق نیز موجود هستند- که د رآن آهنگر و مسگر و نانوایی و بقالی و عطاری، مسجد و پاتوق – تولید و توزیع و مصرف – در یک واحد یکپارچه و مجذوب متقابل قرار دارند- “ارزش مصرف” و “ارزش مبادله” با اینکه همدیگر را تعریف می کنند اما اولی است که تکلیف دومی را تعیین می کند. داروغه و عسس (حکومت “گاورنمنت”) تنها موقع تعطیلی این مجموعه بعنوان حیات جمعی وجود داشته اند و بیشتر به امنیت عمومی و احتمالا سیاسی می پرداخته اند و شبگرد نیز نامیده می شده اند. در تقابل با ساختاربندی تجربه اروپای غربی، دو واحد جداگانه و در ستیز با هم نبوده اند و در تحولشان شهرهای امروزی شکل گرفته اند. بورژوازی، بنابراین، یعنی تولید و توزیع و مصرف بمفهوم وسیع جمعی و بعدا اجتماعی بوده و یا امروزه هستند.
این واقعیت در نفس خود وجود دارد و جاریست
اما در اندیشه پیوسته در حال ساخته شدن است چون انسانها در حال بازتولید خویشند.
و از اینجا، مشگل درک آن بعنوان روندی بیرون از ذهن اما واحد می باشد.
شاید اگر شبهنگام به “بازارچه” سری بزنیم که ذهن آن را ترک کرده است، درکی معتبرتر بیابیم.
هرروز “ذهن” خود را در آن تخلیه می کند که روز بعد از سر نو خود را بسازد.
امروزه خواب و بیداری، “ذهن و بازارچه”، دایما دایر هستند که بازهم درک را از مشکل تا نزدیک به غیرممکن گسترش می دهد.