گفته می شود که در مناطق مرتعی، از انتهای شرقی تا انتهای غربی آسیای شمالی، اقوامی می زیسته اند که ظاهرا سه خصوصیت داشته اند: خورشید را خدای خود می دانسته اند. “آیین” پرستش و نیایش شان بر اساس پیروی از فردی که، به دلایل مختلف، درانتهای دامنه فوقانی توانمندی اهالی متعلق به این اقوام، حادثه یی را از سر می گذراندند، می بود. بالاترین مقام، رهبر یا فرمانده (خان یا شاه) آنها، حتما از بین صنعتگران برگزیده می شد. دامداری و مرتع گردی شیوه تولید و باز تولیدشان بود. بخشی یا تمام این اقوام، طی موج های مختلف مهاجرتی به سمت غرب، بالاخره ظاهرا، سر از آبهای اقیانوس منتهای غربی آنچه ما اروپا می نامیم، درآورده، و از مسیر آبی، به انتهای شمالی اروپا، و جزیره انگلیس می رسند. اینها با خودشان ویژگیهایی را همراه می آوردند که در مسیر بسیار طولانی و شدیدا متنوع، و حتا متضاد اقلیمی- آب و هوایی، نهایتا تجربه یی را از سر گذراندند که بعد ها جامعه صنعتی شد، پرتستانتیزم شد، از یکسو استعمار شد و از سوی دیگر، در بازگشتش به مسیرهای طی شده، همان ویژگی ها و تجربیات، و تحولات بعدی را، به سراسر جهان پراکند. این اقوام، با زمین، کاری نداشتند، منبع تولید و باز تولیدشان، اساسا، یا حاصل دام پروری بود، و یا تصاحب مراتع و تحرک برای این تصاحب. مارکس به چگونگی این تجربیات پرداخت و تولد جامعه سرمایه داری- صنعتی. ماکس وبر، اخلاق پرتستانی را منشاء تمام این تحولات منتج به سرمایه داری دانست. مارکس تمام این تجربیات را به بالاترین سطح جمع بندی تاریخی تجربه جامعه بشری ارتقاء داد. لنین راه باز گشت این اقوام را بر اساس این جمع بندی، در همان مسیر طی شده گشود. استالین خود یکی از همان افراد مافوق انسانی اقوام پیشین شد و صنعتگر را به حاکمیت نشاند. مائو آن تجربیات را به درون تکه دیگر، درمناطق جنوبی همان مسیر، به دنیای کشت و کشاورزی برد. و صنعتی شدن چین، این دوره بسیار وسیع و پر تلاطم را به پایانش رسانده است.
اما این تحول عظیم در روند تسلسل زمانی زندگی بشراز بسیار پیچ و خم ها، و جنگ و تخریب ها، و بالاخره ساختن و ویران کردن ها تا ساختن های دوباره، گذشته است. بشر، از محکوم نیروهای طبیعت به مختار و سازنده سرنوشت خویش، اینگونه دگرگون شد. جمعبندی های سراسری تجربه بشر اگر از یکسو با باز کردن افق دید و تجربه، دورنماهای لایتناهی را پایه گذاشتند، اما از سوی دیگر، با مستولی و ماندگار دانستن اندیشه ها و تجربیات گذرا، هم ما را حفظ کردند، و هم زیاده حفظ کرده و به رکود و افول های بزرگ سوق دادند. این سرگذشت طولانی، تلاطم اش از زمانی بسیار شدید تر شد که “صنعتگر اول” پیروز شد، و از آن پس، با تجارت و قدرت تولیدی، و البته، اسلحه آتشین و ناوگان های عظیم اش، روز بروز و هرچه بیشتر و شدید تر، ماقبل صنعتی را، در هر شکل و شمایلی، به تجزیه و از هم پاشیدن برد. خود در تحول تدریجی اش، عملا، همگان را در گیر این تغییرات کرد، در حالیکه در بیرون، بمرور، هزاران و میلیون های نفر را از قالب گذشته بیرون ریخت، تا بالاخره، “نظریه محاصره شهر” توسط اینها شکل بگیرد. بین جامعه کهن و مستهلک پیشین و جامعه جانشین ناموجود، برای نخستین بار نوعی “اتاق انتظار تاریخی” بوجود آمد که در آن نه باصطلاح “ژندارمری حاکم بود و نه شهربانی”. این “اتاق انتظار” هم “مارکسی” ها را چنان سر درگم کرد که ساکنین این “اتاق” را همان پرولتاریا انگاشتند و اندیشه و کردارش را “سرمشق”؛ و هم ماکس وبری ها را به این نظر که این افراد از اخلاق پروتستانی بدورند، و پس محکوم به ذلت خویش در رکود و افول هزاران ساله و استیصال در اکتساب اخلاق پروتستانی، از یکسو، و عده یی دیگر هم – که دستآوردهای صنعت از عقل و هوش برده بودشان – در پی “هرطور شده باید اینها را نیز اول پروتستانتی کرد” که راه برای صنعت و سرمایه و پیشرفت بروی شان باز شود، از سوی دیگر. ایران در این تنگنای “اتاق انتظار” بین پنجاه و هفت “چند قشر و طبقه یی” تا “چاه بهار” های هولناک و خونین، هم ساخته شده و دارد می سازد، و هم ناتوان در درک شرایط خویش، و پس ضرورت خروج از بند روشنفکری و ورود به سرزمین اندیشه و متفکرین در عوض آنها.