“من از ابتدا که می خواستم بین شما و زنده یاد نادره ایجاد آشتی کنم و (هر دو طرف) نپذیرفتید، باید درک می کردم که سیاسیون سرشناس همگی افرادی قد و یکدنده و لجباز و مغرور هستند و به هیچ دوستی و مهری پایبند نمی باشند. از سیاست متنفرم!”
این بخش پایانی از نامه ایست که ساعتی پیش در اوج ناراحتی برای یکی از عزیزترین دوستانم نوشتم. بعد کمی گریستم… اینروزها جز اشک هیچی آتش غم و خشم را خاموش نمی کند. اما بدتر از همه اینست که در نقطه ای از جغرافیا قرار گرفتن که نشود حرف زد و نوشت و نظر داد، درد بزرگیست. اینکه حتی نتوان خود را ثابت کرد واقعا دردناک و هول انگیزاست.
تجربه تلخیست از دو سو آماج تیر قرار گرفتن، و صد البته زیاده ظلم و ستم است که دل را شرحه شرحه می کند. اما چاره چیست؟
البته مشکلات فردی را می توان به تنهایی تحمل کرد و دردش را در کنج انزوا و با شعر و موسیقی تسکین داد، و بتدریج به فراموشی سپرد، اما مشکل وقتی بجایی می رسد که به تکیه گاهها و امیدهایمان مربوط می شود، آنگاه این دردها بهیچوجه قابل تحمل نیست و وجدان آدمی هیچ مجوزی برای سکوت در برابرشان صادر نمی کند.
و حال، می خواهم بگویم که: دوستان آنسوی آبها! باور کنید تنها مرگ است که قابل جبران نیست! وگرنه هر مشکلی را می توان حل و برطرف کرد. هر اختلافی قابل چاره اندیشی و درمانست. تنها مرگ را نمی توان از بین برد, اما هنوز همه زنده هستید. زنده هستیم. می شود دوستانه کنار هم نشست. به هم اجازه صحبت کردن داد. می شود درد دلها و ناراحتیها را شنید. می شود از دوست عذرخواهی کرد و از هجمه و رگبارهایی که بر سرش باریده پوزش خواست و رابطه های دوستی را ترمیم کرد، و زخمها و دردها را تسکین بخشید. می توان گسستگی ها و شکستگی ها را با صبوری و مهر و درک و درایت به پیوست و اتصالی محکمتر از پیش تبدیل کرد. هیچوقت دیر نیست. تمام مشکلات را می توان حل کرد. فقط مرگ است که چاره ندارد. باور کنید وقتی که کسی بمیرد هیچ تاسف و ابراز مهر و تاثری نمی تواند قصور و کوتاهی را جبران کند. وقتی در دوران حیات می توانیم اختلافات را بدون توهین و افترا و بی هیچ برچسب و تهمتی تنها و تنها با زبان و فهم و شعور حل کنیم، چرا درنگ می کنیم؟ چرا برای صلح و دوستی پیشقدم نمی شویم؟
خوشحالم که بسیاری از شما این تجربه را ندارید، اما برایتان بازگو می کنم که تجربه ای که از آشتی دادن عزیزترین دوستانم با هم داشتم که متاسفانه ناکام ماند و بعد نادره رفت و دیگر بازنگشت، برایم درس بزرگی شده که دیگر هرگز از دوستانم نگسلم.
حتی اگر قرار باشد اختلافات حل نشود، اما می توان با وجود همان اختلافات با یکدگر دوست بود. قرار نیست همه مثل هم فکر کنند. مثل هم حرف بزنند. مثل هم رفتار و عمل کنند. انسانها متفاوتند و مهمتر از همه اینکه زیر این پوست و گوشت و استخوان کلی احساس و عواطف هست که نمی شود و نباید نادیده شان گرفت.
چرا به هم توهین می کنیم؟ چرا به هم تهمت می زنیم؟ چرا یکدیگر را طرد و تحریم می کنیم؟
مخالف یکدیگریم؟؟ خب! باشیم! اما دشمن هم که نیستیم. بدی یکدیگر را که نمی خواهیم. حتی اگر انتقاد و گلایه ای می شود صرفاً بخاطر رفع آن ایراد و اشکالست و باید سپاسگزار بود که کسی ایراد کارمان را بیان می کند، و ریاکاری نمی کند. اما چرا طاقت انتقاد نداریم؟ چرا فحاشی و توهین و هتک حرمت می کنیم؟ اینست بلوغ سیاسی ما؟
با این مقدار بلوغ سیاسی مدعی آزادیخواهی و بازپس گیری حقوق انسانی مظلومان هستیم؟
ما که طاقت جدایی و گسستن پیوندها را نداریم پس چرا زمینه این جداییها و گسستنها را فراهم می کنیم؟
باور کنید فقط مرگست که قابل جبران نیست. دوستیها – دوستیهای هدفمند و فکری و انسانی و سیاسی – ارزشمندند. حتی دوستیهای عاطفی بر مدار اشتراک فکریست حال با اندکی تفاوتها. پس اینهمه را قدر بنهیم و از در ِ آشتی درآییم. تنها با یک عذرخواهی می توان زخمها را التیام داد . پس از پی درمان برآییم که وقتی دیر شود و زخم عمیقتر گردد التیامش بسی دشوارترست و چنانچه مرگِ دوستیها فرا برسد، بازگرداندنش به حیات امریست غیرممکن!
پس رابطه ها را زنده نگهداریم که این نردبانیست برای نجات انسانیت از چاه نابودی و تباهی (لااقل انسانیت خودمان). بویژه اینکه مردم داخل کشور چشم امیدشان به شماست.
با آرزوی درخشش آفتابی لطیف بر آسمان دلها و فکرها و طلیعهء صبح آزادی و برابری برای پایان بخشیدن به شب سیاه این دنیا.