داشتم لحظه شماری می کردم که کی این ظهر لعنتی تمام می شود. هوا گرم بود واین گرما محبتی بود که همیشه نصیب ما نمی شد، درسوئد. ولی آنروز، من این گرما را نمی خواستم وهمه اش نگاهم به ساعت بود که کی این ساعت لعنتی شش می شود .
یک سالی می شد که به سوئد آمده ه بودم وهنوزآن گرما ومعیار های ایرانی و… راحمل می کردم. فشار زندگی، دغدغە یافتن کار، و…هنوزخود شان را تحمیل نکرده بودند. سوسیالی(تامین دولتی ) بود که زندگی مارا تأمین می کرد. وما مشغول آموزش زبان سوئد ی و کارهای سیاسی بودیم .
رابطه ها ومناسبات مثل امروز از رونق نیفتاده بودند وهرهفته ویا هرماه درخانه ویا سالنی جمع می شدیم و غذائی، عرقی و رقصی چاشنی زندگی ما بود. آن زمان ها دل ها ونفس ها هوای دیگری داشتند، مشغله ها چیزهای دیگری بودند. فکرها همه این بود که چند صباحی بیشتر اینجا نیستیم ، برمی گردیم، و بقول معروف، گل از نو، وگوزی (بازی) از نو، اما با کوله باری ازتجربه و…
اما کسانی که قبل از ما به این جا آمده بودند، وقتی صحبت از پانزده وبیست سال می کردند، با اخم ها و وای های ما مواجه می شدند، که آنان را به خنده وا می داشت. می گفتند که نوبت به شما ها هم می رسد. عجله کار شیطان است. گرصبرکنی زغوره حلوا سازی!.
ولی، امروز بعد سال ها ی سال، می بینم که آن ها چقدر واقع بین تر ازما بودند.
گرچه غوره ها حلوا نشدند، ولی شرابی ناب شدند که نوشیدنش تلخی خود را هم داشت.
عقربه ها انگار که میخ کوب شده بودند وتکان نمی خوردند. سیگاری روشن می کنم وپک محکمی به سیگارمی زنم ، باز خاطره ها وباز…
…. ازبچه های قدیمی فدراسیون بود که درسش را تمام کرده بود ومهندسی الکترنونیک داشت. دریک شرکت خصوصی کار می کرد وهنوزآن تتمە های فکری فدراسیونی را داشت ونبست به همه ی آنهائی که من می شناختم منطقی تر به نظر می رسید وبیشتر با ما عجین شده بود. قراربود آن شب خانه ی او باشیم.
نمی دانم چه ام شده بود، خیلی بی تاب بودم . نگاهی به ساعت انداختم. سه ساعت دیگر به برنامه مانده بود. دوشی گرفتم، کمی سبیل وموها را صاف وصوف کردم وپیراهنی که هفته ی پیش خریده بودم اطو زدم.
تا حالا به مهمانی های زیادی رفته بودم ولی این طوربی تاب نشده بودم. نمی دانم چرا!. همه ی کسانی را که قرار بود، شب در آنجا باشند می شناختم وبا آنها قبلا در چند ین مهمانی هم بودم، ولی این بار چیزدیگری بود. یک لحظه فکرکردم، نکند عاشق شده ام؟ واین بی تابی ها وبی قراری ها شاید ازآن نشعت می گیرد. ولی عاشق کی؟!
نگاهش دلفریب بود وموهای بلندش با چند تار سپید ی که درآن بود، بخصوص با آن لباس سرمه ای که به تن داشت ، اورا زیبا ترنشان می داد. تو گوئی او دختر دیگری شده بود. این همه طنازی ودلفریبی که امشب ازخود نشان می داد درهیچ مهمانی وبرنامه ای ازاو ندیده بودم . واقعأ زیبا شده بود. پس این بی تابی من بی علت نبود؟!
درخود احساس دیگری داشتم ولی می دانستم که این احساس احساس عشق نیست. شاید یک خواهش بود، شاید یک عاطفه زود گذر، نمی دانم .
لیوان مشروبی که روی میز بود برداشتم وتا ته سرکشیدم. خواستم با مشروب خود را تسکین دهم. نیاز به سیگار داشتم ولی در اتاق نمی شد سیگار کشید. به بهانه ی سیگار کشیدن از اتاق آمدم بیرون. تنهای تنهائی، کمی درخلوت خود نشستم وخودرا چنین یافتم:
نگذارکه خستگی تن، خستگی عشق بیافریند وروح را جریحه دار کند وعشق را به حضیض فرو کشاند، بگذار دراوج عشق باشی و درجان نسوزی و تن بی مایه خودرا به لحظه وا منه که دوست داشتن، روحی والا می خواهد. بگذار همین گونه که هستی باشی، وگر جفت شوی فرو خواهی ریخت، وفریاد خواهی زد که من برای پرواز بربال عشق رنج بردم، نه انکه بر بال خیال خود، برشاخه ای نیشنم ونظاره گر مرگ عشق باشم، که من خود عشقم !.
ولی می دانستم، آنچه درذهن می گذرد، بیشترشور واحساس است تا واقعیت !اما من دریک تناقض جدی بودم. نمی دانم چه ام شده بود! به طرف او کشیده می شدم. دلم می خواست با او برقصم، با او آواز بخوانم، اورا بغل کنم وآن قدر اورا بفشارم که له شویم، له وله چون شراب ، رها از همه. همه بروند، وما تنهای تنها باشیم. خود را به اعماق احساس تحمیل می کنم، قلبم شروع به طپیدن می کند، طپش ها تند تر و تند تر می شوند، طوفانی در خود احساس می کنم.
پک عمیقی به سیگارزدم وتمام دودش را قورت دادم. می خواستم حالم بهم بخورد وذهنم ازفکر او پاک شود. سرفه ای کردم. بد جوری حالت تهوع بهم دست داد. سیگاررا خاموش کردم و ته مانده ی دود را بیرون دادم. صدای موزیک شنیده می شد، آهنگ قشنگی بود، نمی دانم که می خواند! اسمش هلوو(Hello) بود، قبلا از تلویزیون شنیده بودم. این آهنگ را دوست داشتم. با شنید ن آهنگ به اتا ق برگشتم. همه داشتند می رقصیدن، موزیک آرام ورقص آرام ، و….. که با او می رقصید. حسودیم شد. با موزیک من هم زمزمه کردم، وآن ها هم همینطور.
سرم کمی درد می کرد، می دانستم از سیگار است. کمی مشروب ریختم وتا ته سرکشدم، دخترها مرا به رقص دعوت کردند. نمی خواستم با آن ها برقصم، دلم می خواست اومرادعوت کند ولی برای اینکه سوء ظنی پیش نیاید از جا بلند شدم وبا یکی از آنها رقصیدم .
از…… خواستم که اگر امکانش بود آن آهنگ هلوو را یک بار دیگر بگذارد. اورا دعوت به رقص کردم واو بی محابا پذیرفت.
وقتی دستانش به دور کمرم حلقه خورد احساس شیرینی به من دست داد. بوی تنش وعطر دل انگیزی برگوش جانم نشست .
شراره شقایق آن احساس و بوی تنش درهم تنیده شد،خودم راسبک احساس کردم واین احساس مرا واداشت که سر برشانه اش بگزارم، وچند لحظه فکر کردم که روی زمین نیستم.
آهنگ واحساس مرا به دنیای دوری بردند. احساس پاکی بود. مراپروازداد به دورها. به آن جاهائی که خالی ازاندوه وتنهائی بود. براسب سمند خاطره ها سوار شدم، فضای بال خیال سبز بود وسبز، وزندگی زیبائی خودرا با سبزه نشان می داد. انگار نه خاری بود ونه سیاهی بارغم واین احساس هم چون اسب کهر مرا به تاخت انداخت . موزیک حالت لالائی برایم داشت. نه خواب بودم ونه بیدار، خودرارها کرده بودم، به لحظه ها فکرنمی کردم ولی نمی خواستم که اورا به آسانی از دست بدهم. بی اختیارموهای اورا نوازش کردم. نگاه بود ونگاه. او فکر مرا خوانده بود! اماهیچ واکنشی ازخود نشان نداد، فقط می رقصید. ولی من روان بودم هم چون جوی حقیری که شاید به گودالی می ریخت و یابه دریای عشق. دلم نمی خواست که این لحظه تمام شود. نورفلاش دوربینی که عکس از ما گرفت مرا از آن حالت بدر آورد و لب خندی تحویل من داد!
خیلی دیر وقت بود. زمان بی ارزش شده بود. آن جرعه های تلخ داشتند تاثیر خود را می گذاشتند. همه خسته به نظر می آمدند. دیگران شوروشوق اول مهمانی کمتر دیده می شد، ولی از پا در نیامده بودیم.
پیشنهادهای جورو واجوری می شد: بریم شهر، بریم کنار آب و …
همه بعد ازاستدلال کوتاهی به فراموشی سپرده می شدند.
بساط ورق رو براه شد. بازی قاشق شوردیگری ایجاد کرد. همه را ازکرختی وبی حالی در آورد. بازی جالبی بود. به تعدادافرادی که بازی می کردند یک قاشق کمتر می گذاشتند. اگر یکی ورق هایش جور می شد و اعلام می کرد، همه باید به سرعت قاشقی را برمی داشتند وآن کسی که قاشق نداشت ازبازی خارج می شد، وهمین طوربه تکرار، یکی از قاشق ها هم کم تر می شد تا به یک قاشق می رسید. برنده قاشق برنده بازی می شد. بازی بسیار جالبی بود، سروصدا، زرنگی وسرعت .
اما من توی بازی نبودم. همان دور اول ازبازی خارج شدم. بازی من قاشق نبود. من در بازی دل ول می خوردم وبیاد شعرزیبا ی فروغ افتادم که می گوید: پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است. ومن نمی دانستم که پرنده کیست؛ من یا او؟! اورفت، ومن ماندم وپرواز خیال! .