نام تمام مردگان یحیی است
محمد علی سپانلو
نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچههای رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهوارهای بر پاست
بیخود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا میکند همبازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد میآیند
اسفندیار مردهای (بیوزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا مینشیند
شعر میخواند
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک میزنه به خط سل
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز میگردیم
در پنجرههای به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشمانداز
یک رشته گلدان میبرند از خوابهای ناز
ما را تماشا میکنند از دور
که هم صدای بچههای مرده میخوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آبهای مرده میبارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز میخواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهانهای به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعهای در جزء جزئش، جامهایی که به هم میخورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گلهایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگهای شهربازیها، نمایشها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خوانندهاش دریاست
با فکر احیای طبیعتها، سفرها، میهمانیها
دم میدهد یحیی
و بچهها همراه او آواز میخوانند
در نیلا به دریا
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بیباکتریم
از تندر و برق
چالاکتریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار …
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشکها و بچههای مرده میخوانند
با چشمهای کوچک شفاف
تا صبح، روی سیمهای برق میمانند.
***
رستاخیز
رضا بی شتاب
دوباره گوهرِ گسسته ی بهارِ من
به رشته عاشقانه می کشد نگارِ من
دوباره برگهای بینوای خسته را
به قلبِ باغ و قُله می بَرَد قرارِ من
دوباره این دیارِ مانده در مدارِ درد
ز تیرگی به روشنی کشد تبارِ من
دوباره بلبلانِ شاخه ی خجسته را
صدا زند نوای شادِ آشکارِ من
بیاورد دوباره بارشِ شگفتِ شعر
شکوهِ جشنِ این شکوفه ها کنارِ من
دوباره کودکانه خیلِ خنده های گُل
جوانه می زند به جانِ جویبارِ من
دوباره رستخیزِ تازه می رسد ز راه
چو مرهمی به زخمِ زمهریرِ پارِ من
دوباره انسجامِ سبزِ دستِ عاشقان
رساندم مگر سرور و اعتبارِ من
دوباره بر سریرِ خودسری نشسته را
ز بیخ و بُن به شعله درکشد شرارِ من
دوباره زشتِ بد منش ز خانه می رود
دَمَد به لب سرودِ دلنوازِ یارِ من
***
خواب
خسرو باقرپور
سارم اسیر بیابان،
سروم کنار دار
آواز هایم آوای ممنوعند
بی پروا، اما
می دود بر فراز تپه ی سبزی،
کودکی ام با بادبادکی سپید در دست،
در انتهای سرخ ترین پنج خطِ حامل
بغضم میان سینه و
چشمم به انتظار
داغ و غرق عرق بیدار می شوم
اما…
هنوز
کودکی ام سرخوش و بی پروا،
صدایش می آید
آواز هایم را به کُردی سوت می زند
***
زخمهای زبان و دهان
طاهره باریی
در ایستگاهی پیاده شدیم
ناشناس بود محل
و کسی به زبان ما توجه نمیکرد
اشاره ها همه به سوی باغ تفرج بود
که حرف آخر را در آن، رنگ میزد
قند آفتاب
حل میشد در استکان زمان
و قرقی هایی شکل آدم
که نشسته بودند روی نیمکتها
سیخ سیخ
آلو زرد و هلو می کشیدند به دندان
نه سخنی،
سنگی می پراند
نه گفتگویی،
ابری
تنها شیرینی چسبناکی
که خود را همه جا می گستراند
چه سخت بوده اند کلمات
چه سختی ها!
که خرده خرده آسیا کرده ایم
میان زخمهای زبان و دهان
***
در خلالِ شعاعهای خورشیدِ بی رمق بهمن
البرز
آن سال هم، مثل تمام آن سالها،
زمستان، زمستان سختی بود،
سرما گوشت را عبور،
و استخوان را نُک می زد.
در این سرمای جانسوز،
در خلالِ شعاعهای خورشیدِ بی رمق بهمن،
او را، تو را، خودم و ما را می بینم
دستها بالاست، دستِ من، تو، او و ما،
اما کسی بوی تسلیم را حس نمی کند
دهانهامان از آزادی می گویند،
اما می گوییم، به گفته فلانی،
گویی دهانِ من، تو، او و ما،
هیچ واژه ای از خود نداشت
از وحشتِ سرنوشت مردِ ارکیده ای،
بهمن آن سالها فیل کسی یاد هندوستان نکرد،
رنگارنگی در هر محفلی جرم بود،
و رنگِ غالب سیاه
امروز که باز سرمای زمستان،
گوشت را عبور کرده،
و استخوان را نُک می زند،
فیلهامان به یادِ گرما و رنگارنگی هندوستانند
***
گزینش ویدا فرهودی
آدرس تماس: vfkar1335@gmail.com