با گرامیداشت زنده یاد رضا دانشور
هوشنگ ابتهاج
رحیل
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
***
اسماعیل خویی
در سوکِ رضا جانِ دانشور
۱
همچو تنی نیم مُرده ، سردم و لَخت ام:
تا نگمانی که استوارم وسخت ام.
حس نکنم هیچ چیز: کز خبرِ بد
بس که خورم مُشت و تازیانه، کرخت ام.
۲
آه، رضا جان! تو نیز رفتی؟ آه، آه!
مرگ تو را هم ربود، ناگه و بی گاه!
باشد! من نیز هم به راهِ تو آیم:
راه؟ چه راه است این سیاه ترین چاه؟!
٣
“راه” نهم باز نامِ چاه: شگفتا!
نوز ندانم ز چاه راه: شگفتا!
مرگ تو را هم ربود پیشتر از من:
آه، رضا جان ام! آه، آه: شگفتا!
***
رضا بی شتاب
سراغِ دوست
بدرودی و یادی از رضا دانشور
(دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند)
درونِ سینه ام هنگامه بر پا شد
طنینِ رفتن ات گفتا که تنها شد
مرا گفتی که: رفتم من خداحافظ
ترا گفتم: مرو، جانم تمنا شد
که می داند که شبگردِ پریشان پَر
چرا بی من سفر رفت وُ کجا شد
نمی پُرسی که حالم بی تو چون شد
تنم لرزید وُ جانم بی صدا شد
به پایِ خسته دنبالت دویدم
تو گویی جانِ من از تن جدا شد
دوباره غم دوباره غایتِ غارت
دوباره دوستان دل بی تسلا شد
نمی خواهد قلم از غم سراید
ولی نقاشِ غم ناخوانده پیدا شد
سراغِ دوست می گیرم کجایی تو؟
کسی داند چرا او پَر گُشا شد؟
مزن زخمه دگر بر سازِ زارم
که باغِ شوقِ شاعر بی نوا شد
صدایم در «حصارِ»*۱ سینه حبس ست
چکید این بغضِ سرگردان وُ رسوا شد
بساز آهنگِ دیگر «راهِ» دیگر
که آوازم همه برگرد وُ بازآ شد
دوباره «گامِ» غم «تحریر» وُ «لحن»ست
سکوتم با غمت تا آشنا شد
بزن نغمه درین «پرده» به یک «گوشه»
که «دشتی» خوانِ عاشق سوی صحرا شد
نگاهم خیره بر راهی که رفتی
ترنم های باران بی تو لالا شد
مگر پروازِ آذر بود از لحظه
که خاموشی سرود وُ ناله غوغا شد
بلند آهنگِ مرگ آمد زِ هر سو
زِ سوگ ات قصه گویی بی بها شد
مرا با حسِ سرما در غروبت
رها کردی گذشتی وُ وفا شد
فرستادم کبوتر را به پیغامی
کبوتر رفت وُ نامد باز فردا شد
درین شبهای غربت زایِ بی روزن
سُهیلِ آسمان هم بی تماشا شد
سرشکِ چشمِ پُر آشوبم اینک
ـــــــــــــــــــــ
*حصار: یکی از پرده های موسیقی. نظامی:
در آن پرده که خوانندش حصاری…
***
ژاله چگنی
به خوبانی که رفتند
به خوبانی که رفتند
و باز نمی گردند
به برگ ریزان در بهار
به غربت مرگ
به مرگ در غربت
به گریستن قلم
در برهوت تنهایی
به بعض و دل گرفتگى
که مهمان خستگى ماست
به حرام شدن ارزوها در انتظار
به رفتن هاى بى موعد
بى صدا
یک به یک از در نیمه باز
به سکوت
و به فراموش کردن شیون
در ضرب آهنگ مرگ
به خوبانی که رفتند
و باز نمى گردند
***
مهدی فلاحتی
روزگاران
روزگاری
جوانی
جهانی پر از شوخکامی
پر از اختراعِ سخنهای تازه
پر از لذتِ کشف در عمقِ بینش
پر از آفرینش
پر از ماه بود آسمانِ کویرش
-اگر شاعر از خلوتِ ریگزاران و از سوز سرمای شب می سرود.
●
زمانی جوانسوز گشته ست امروزهامان
زمانی که عادت
سبب سازِ هستی ست
و خارج شدن از صفِ عادت از عادتِ صف
جنون یا که مستی ست.
زمانی که اندوهخواری
و حسرت
به معنای اندیشه مَندی ست
و انباشتِ گونه های فریب
مثالی از آینده مَندی ست
زمانی که انبوهِ کُرنِشگران در رکابند
و آنان که می گفته اند ار به راهی قدم در نهند،
چنین و چنان می شود،
خوابِ خوابند
***
گزینش ویدا فرهودی
آدرس تماس: