شمشیر من همین شعر است
سیمین بهیهانی در سالگرد درگذشتش(١٣٩٣-١٣٠۶)
شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم
جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم
ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم
با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم
هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم
این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم
***
ویرایش
اسماعیل خویی
نوارِ سیاه و سپیدیست
گذارِ شب و روزِ من
که بر آن
دمادم
شود نقش
چه دم های بدخیم و جانسوز،
چه دم های شاد و دل افروزِ من.
اگر می شدم
یک زمان
توانای ویراستن
این نوارِ نخستینهی خام را،
به قیچیوشی از فراموشیی ژرف و خاموشیی ناب،
و در طولِ ویرایشی خوش سرانجام،
زمانپاره های بد آهنگ و بد رنگ را می بریدم
به دلخواه و
می ریختم دور؛
و، با سود جُستن ز فنّ آوری های ویراستاریّ و آراستاری،
فراهم می آوردم از این نوار
شنیدیدنی تر،
یکی سمفونیواره
نت هاش،
یکی در میان و هماهنگ،
رنگی ز گُلبانگ و گُلبانگی از رنگ
شنیدیدنِ آن،
ز یک سو،
همه نور و شور و سرور
از برای مُریدان و یارانِ نوآوری ها
به هر شیوه
در رنگ و آهنگ؛
و، از سوی دیگر،
سراسر،
همه خار و خنجر
به چشم و به گوشِ دل و جانِ شیخانِ بیزار از فرّ و فرهنگ.
*****
انتظار
حمید مصدق (١٣٧٧-١٣١٨)
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه
ــ پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
ــ مسکن اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد
همیشه دلهره با من
همیشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن
ــ در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است ــ
خوب است
***
یلدای مادرانِ سیه پوش
حسن حسام
از حنجرۀ خونین می گذرد
و بر لبان خشک و ماسیده
یخ می بندد
هنوزهجرانی می خوانی
با نگاهی مات
گمشده در هیچ جا
زخمت را می خراشی مادر!
هنوز هم
چشمان پائیزی ات
این گل را می پاید
خفته در جنون عاشقی
پیچیده در « نهِ » خونین
پَرپَر
غرقه در گرداب جنونی مادر!
داغی بر دل
وکینه زاری در جان داری
مرغ سربریده را مانی
پیش
از آنکه جان تهی کند ،
بال بال می زند !
چه بار سنگینی داری مادر!
به چون بید در معبر باد
پیچان
پیچان
می پیچی در خود
ومشت می کوبی با درد
بر سینۀ زمختِ شبِ سرد
دلِ پرنده را مانی
بر هیمه ای گداخته
گُر می گیری
گُر می گیری
چه روزگاری داری مادر !
این سوتر اما
در این کشتارگاه
به زمستانی چنین بلند
هرصبح وُ هرشام
در قُرُقِ معابر
بر گلدسته ها
اذان می گویند
و در مساجدِ بیداد
قاریان
به قرائت مشغولند
امام جماعت
در راه است!
***
یک شعر
رویا تفتی
اما اعتقاد به زیبایی پتو دارم
این بار قاطعانه
در محفلی که صمیمی سردم شود لبخند میزنم
تست هوش ندادهام ولی
کنار کشیدن ساده است
با دلایلی روشن
حتی اگر گیاه بشوی یا فرار کنی
دست روی پیشانیات بکش
در جوار غول هم
و نگرد دنبال وضعیتش
یک مقداریش مربوط به تاریخ است
به استخوان و یغور
و این که حسادت پشم آلوست و نقش اساسیاش
شاید سینه به سینه
اصلاح شود در پژوهشهای بعدی
نخوری تکان
نشانهی سنگ بودنت که نیست
هر کسی جای خود دارد را بلدی
وقتی هم برای هدر در نظر بگیر
درصدی برای خطا
پوست عمرا کلفتتر از این بشود
ضمن این که حواست باشد
از اتفاقات غیر منتظره
تا فاصلهی یک مو استقبال میکنم
اگر چه در جاهایی سخت میشود
من که در شرایط پیچیده عادت کردهام
و نگاههایی که پشتشان پیداست
در مواقعی که نمیشود رساند
که منظوری نداری
و نقطهی اتمام
همیشه کار را نمیکند تمام.
********
آدرس ایمیل جهت تماس: vfkar1335@gmail.com