تهران
پرواز راحت و کوتاه بود. ظهر نشده بود که هواپیما غرش کنان به زمین نشست. طبق قرار قبلی، پدر باید به استقبالاش میآمد. بعد از تحویل گرفتن چمدان، چند دقیقهای در سالن فرودگاه ایستاد و اطراف را نگاه کرد. سالن شلوغ بود. همه عجله داشتند، چه آنهایی که تازه رسیده بودند و هم آنهایی که عازم بودند. هوای سالن گرفته و دم کرده بود. روزهای آخر شهریور ماه بود. با چشم در میان انبوه مسافران و استقبال کنندگاه دنبال چهرهای آشنا میگشت. پدر نیامده بود. در این فکر بود که شاید بهتر باشد با آژانس بخانه برود که از سمت چپ دو دختر خود را به او رساندند و او را بغل کردند. خواهران او بودند. پرستو ذوقزده شد. چمدان خود را فراموش کرد و هر دو را در آغوش گرفت و سر و صورت آنها را بوسید. پدر در چند قدمی آنها ایستاده بود. سلام کرد. مصطفی پیشانی او را بوسید و چمداناش را برداشت و گفت:
”خوش اومدی، دلمون برات تنگ شده بود”.
با هم به طرف در خروجی سالن فرودگاه راه افتادند.
”ترافیک سنگین بود، و گرنه زودتر میرسیدیم”.
”اشکالی نداره، منام تازه رسیدم”.
هوا گرم بود؛ ولی آسمان مثل کنار دریای مدیترانه آبی و آفتابی نبود، کدر و خاکستری بود و قرص خاکستری رنگ خورشید در آسمان خودنمایی میکرد. عرقریزان به پارکینگ رسیدند. دخترها تند و تند از او سئوال میکردند. پرستو سعی میکرد جوابهای مناسبی به پرسشهای نچندان آسان آنها بدهد. نگاه پرسشگر پدر که از آینهی جلو او را میپایید آزارش میداد. یقین داشت که پدر هزار و یک سئوال از او خواهد کرد. تازه یادش آمد که در مورد پاسخ به سئوالات پدر فکر نکرده بود. در آن لحظه دلاش خواست که خواهرانش را بغل کند و ببوسد. حضور آنها باعث شده بود که حداقل برای مدتی کوتاه از شر پاسخ دادن به سئوالات پدر درامان باشد. اتومبیل پژوه آرام به طرف شهر در حرکت بود. یک ساعت طول کشید که به خانه رسیدند. پدر که گویا ضرورتی ندیده بود که نظر او را بپرسد، یک راست به سمت خانهی خودش راند و در مقابل در آهنی خانه اتومبیل را متوقف کرد. پرستو اعتراضی نکرد. آرزو منتظر آنها بود. در آهنی را باز کرد و پدر اتومبیل را در حیاط پارک کرد.
استقبال آرزو بسیار صمیمانه و دوستانه بود. پرستو را بغل کرد و گونههای او را بوسید.
”بریم تو، ناهار حاضره. قورمه سبزی درست کردم، میدونم خیلی دوست داری”.
پرستو عجله داشت که هرچه زودتر به آپارتمان خود برود. کلی کار داشت. باید به مهد کودک تلفن میکرد. ناصر هم منتظر تلفن او بود و مهمتر اینکه میخواست گریبان خود را از نگاه سنگین و پرسشگر پدر خلاص کند. بعد از ناهار چمداناش را باز کرد و سوغاتیهایی را که برای دو خواهرش، آرزو و پدر خریده بود به آنها داد. هدیهی مادر را کنار گذاشت و یک پیراهن مردانه خوشرنگ و یک بلوز دخترانه را با دقت در پلاستیکی پیچید و در گوشهی چمدان جا داد. آرزو که در اتاق نشمین ظاهراً سرگرم کار خود بود، وقتی متوجه شد که پرستو چمداناش را بسته و در کناری گذاشته است، جلو آمد و در کنار او نشست و با مهربانی از او پرسید:
”تعریف کن بینم، سفر خوش گذشت؟”
”آره خوب بود. آبجی و بچهها و شوهرشو بعد از سالها دیدم”.
آرزو با زیرکی نگاهاش کرد و پرسید:
”فقط اونارو دیدی؟”
پتهاش روی آب افتاده بود. پدر علت سفر پرستو را به آرزو گفته بود. حاشا فایدهای نداشت. بعلاوه برای جلب رضایت پدر به کمک او احتیاج داشت. نگاهی به آرزو کرد و گفت:
”نه یه نفر دیگهرو هم دیدم. مرد بدی نیست. زیاد نمیشناسم اش. ولی به نظر میرسه مرد زندگی باشه. چارهای ندارم. اگه میخوام دستام به دخترم برسه، باید اقامت یکی از این کشورهای اروپایی را داشته باشم. با این وضعیتی که ایران داره، نمیتونم به راحتی از هیچ کشور اروپایی ویزا بگیرم”.
آرزو از اینکه پرستو به او اعتماد کرده بود و حرف دلاش را برای او گفته بود، خوشحال شد. بلافاصله چون مادری دلسوز پرسید:
”چند سالهاش؟ خونه زندگی داره؟ کارش چیه؟”
”تو سوئد هیچکی بی سرپناه نیست. هر کسی بالاخره یه آپارتمانی برای زندگی کردن داره. آبجی میگفت خونهی خوبی داره. تو یه شرکت کار میکنه. راستشو بخوای مجبورم. چارهای ندارم”.
آرزو در آخرین جملهی پرستو، غم و اجبار را با تمام وجودش احساس کرد. خود او هم از سر ناچاری و به امید زندگی بهتری تن به ازدواج با مصطفی داده بود، گرچه ناراضی و پشیمان نبود. پرستو را خوب میفهمید. تازه ازدواج دو بارهی پرستو، معنایش حذف رقیب از زندگی زناشویی او بود. رفتن پرستو یعنی حاکمیت مجدد او در خانه و کنترل تمامعیار مصطفی.
”مبارکه، امیدوارم خوب پیش بره”.
پرستو که برخورد آرزو را مثبت دید، جرأت کرد و پرسید:
”فکر میکنی بابا قبول میکنه؟”
”راستاش نمیدونم چی بگم. تو رو خیلی دوست داره. چند بار گفته که یه بار اشتباه کردم، دیگه نمیذارم این دختر بیشتر عذاب بکشه”.
”منظورش چیه؟ یعنی بمونم اینجا و زن یه حاجآقا بشم. اینطوری دلاش میخواد؟”
پرستو بعد از گفتن آخرین جمله با نگاهی سرشار از تمنا به چشمان آرزو خیره شد.
”نه، فکر نکنم منظورش این باشه. الحمدالله هم سالم هستی و هم به زنم به تخته خوشگل و خوش هیکل. شوهر برای تو فراونه”.
”پس دخترم چی؟ بذارم تو خونهی کس دیگهای بزرگ شه؟ من چی؟ فکر میکنی بابا قبول میکنه؟ میتونی بابارو راضی کنی؟ نبض اون دست توه”.
آرزو فکری کرد و گفت:
”ببین پرستو، چیزی که از من میخوای، آسون نیست. اولین سرکوفتی که به من میزنه آینه که تو دلات میخواد که از دست این دختر خلاص بشی. تازه اگر خدایی نکرده گوش شیطون کر، زد و این مرد هم آدم خوبی از آب در نیومد، تا آخر عمر باید سرزنشهای اونو بشنوم و صدام در نیاد”.
”پس میگی چیکار کنم؟ این تنها شانس منه. خودم هم خوب میدونم که دارم ریسک میکنم. حالا تو هم فکری بکن. بالاخره بابا حرف تو رو بیشتر گوش میده، تا من. بعضی وقتها حس میکنم که منو هنوز همون دختر بچهی ده پونزده سال پیش میبینه”.
آرزو از اینکه پرستو با زبان خودش از او میخواست که پدرش را راضی کند، خوشحال بود. رضایت مصطفی به نفع هر دو آنها بود. مکثی کرد و گفت:
”من قولی نمیدم، چون برام سخته. ولی سعی میکنم. تو خودت اول بهش بگو. اگه راضی نشد، بعد من باهاش حرف میزنم”.
خان اول را رد شده بود. آرزو قول همکاری داده بود. گرچه از اول هم میدانست آرزو از او حمایت خواهد کرد.
پدر اصرار داشت که پرستو شب را آنجا بماند. پرستو قبول نکرد و دیدن مادر و مهد کودک را بهانه کرد. بالاخره پدر راضی شد. چمدان او را مجدداً در صندوق عقب اتومبیل گذاشت و راه افتادند. عصبی بود و مثل همیشه رانندگی نمیکرد. سه بار بوق زد و یک بار هم بدون ملاحظهی حضور پرستو به رانندهای که بد پیچیده بود، ناسزا گفت. پرستو زیرچشمی حرکات و رفتار او را زیر نظر داشت و منتظر فرصتی بود که علت آن را بپرسد. دل به دریا زد و پرسید:
”بابا از چیزی ناراحتی؟”
”چیزی هست که ازش ناراحت نباشم؟ این از این زنیکه و دختراش و این هم از تو”.
پرستو موقعیت را مناسب دید و گفت:
”آرزو و خواهرا که من زیاد نمیدونم. ولی مگه من چیکار کردم، که از من ناراحتی؟”
پدر که تازه به اتوبان پیچیده بود، دنده چاق کرد و گفت:
”نمیدونم چی بگم. مگه مرد تو این مملکت قحطه که باید این همه راهرو بری و با مردی که ندیدی و نمیشناسی آشنا بشی و قرار ازدواج بذاری؟”
”میگی چیکار کنم. بشینم ور دل شما و غصه بخورم؟ سه ساله که اینجام. اگه میتونستم کاری بکنم، تا حالا کرده بودم. ناچارم. راه دیگهای بنظر شما میرسه؟ این دختر بیچاره به یه سرپرست احتیاج داره. پدر اش که اونطور. منام ولاش کنم به امون خدا؟”
پدر مکثی کرد و گفت:
”نمیتونستی با علی کنار بیایی”.
حرفهای پدر بیشتر از روی غیض و ناراحتی و یا شاید استیصال بود. هیچ منطق و یا راه حلی نداشت.
”من که به شما گفته بودم که برای چی دارم میرم. این تنها شانس منه. تازه من که هنوز به این مرد بله نگفتم. قراره چند ماهی مثل دو آدم عاقل با هم زندگی کنیم. اگه خوب پیش رفت، ادامه میدیم، در غیر این صورت هر کی میره پی کار خودش. شاید تو مدتی که سوئد هستم تونستم ویزا بگیرم و برم آتن و دخترمو بیارم”.
پدر لبخند تلخی زد و گفت:
”من که از کار شما جوونهای این دور و زمونه سر در نمییارم. آرزوی من سلامتی و خوشبختی شماهاست. امیدوارم باز دچار سادهلوحی نشی. مردای این دور و زمونه مثل عقرب میمونن”.
مصطفی مکثی کرد و با طعنه پرسید:
”خوب حالا کجا قراره ازدواج کنید؟”
”یه ماه دیگه قراره برم استانبول. اگه همهی کارها خوب پیش بره، تا چند ماه دیگه همه چیز تموم میشه”.
پدر با همان لحن تلخ و طعنه آمیز در پاسخ پرستو گفت:
”مبارک باشه، ببینیم و تعریف کنیم”.
بقیهی راه در سکوت گذشت. پرستو از پدر دلگیر شده بود. دلاش میخواست جرأت داشت و احساساش را به زبان میآورد و به پدر میگفت که کار او به نفع همه؛ هم خودش، هم پدر و خانوادهاش است. خواست به او یادآوری کند که چگونه در این چند ماه آخر او را فراموش کرده بود و باز مثل دورهای که دبیرستان میرفت، تنها دغدغهاش وضع مالی و خورد و خوراک او بوده. خود خوری کرد و لب باز نکرد. پدر در مقابل خانهی او پارک کرد. چمدان پرستو را از پلهها بالا برد و در جلوی در از او خداحافظی کرد. گویی باز عجله داشت. تعارفاش کرد. پاسخ مثل گذشته بود.
”باید برم. مییام بهت سر میزنم”.
آرزو پدر را راضی کرد. موضع منفی و عصبانیت او بعد از یکی دو هفته تغییر کرد. مادر نیز مخالفت نکرد. تنها کسی که نتوانست جلوی نارضایتی و ناراحتی خود را بگیرد، عزیزجون بود. هنگام خداحافظی بغضاش ترکید و در حالی که پرستو را میبوسید گفت:
”تا ازدواج نکرده بودی، امید داشتم. ولی از امروز به بعد هم پسرم از دستام رفته هم تو که جای دخترم بودی”.
ازدواج
پرستو از روزی که از ترکیه برگشته بود، چند بار با آتن تماس گرفت. تنها یک بار موفق شد که با دخترش، آن هم کمتر از یک دقیقه، صحبت کند. دخترک یا پاسخ پرسشهای مادر را نمیداد، و یا تُند و کوتاه به یونانی جواب میداد، که پرستو چیز زیادی دستگیرش نمیشد. آن شب وقتی گوشی را گذاشت، اشکهایش را پاک کرد و مثل اینکه دخترش در مقابلاش ایستاده بود گفت:
”دختر خوشگلام دیگه چیزی نمونده. همین روزا مییام پیشات”.
یک ماه چون برق گذشت. مادر پرستو روزهای اول تمایل داشت که همراه او به استانبول برود. درست چند روز قبل از سفر نظرش عوض شد. پرستو سعی کرد که شاید بتواند علت آن را بفهمد، نتوانست. پدر برخلاف انتظارش اصلاً تمایلی هم از خود نشان نداد. همین امر موجب شد که مادر کلی بد و بیراه نثار او کند. پرستو طبق قرار قبلی به استانبول رفت. آبجی و سیامک منتظر او بودند. ناصر و آبجی برای استقبال او به فرودگاه آمده بودند.
مراسم عقد و عروسی را یک روز برگزار کردند. پرستو علیرغم اصرار ناصر، حاضر نشد لباس عروسی بخرد. لباس را کرایه کردند و عاقد ترکی آوردند که صیغهی عقد را جاری کرد. دو روز بعد همراه شناسنامه و سند ازدواج به سفارت ایران رفتند که ازدواجاشان را ثبت کنند. پس از نصف روز منتظر شدن برخلاف انتظارشان سفارت به آنها اطلاع داد که عاقد آنها سنی بود و باید یک بار دیگر عاقدی شیعه صیغهی عقد را جاری کند. خسته و عصبانی از سفارت به هتل برگشتند. روز بعد مجدداً به سراغ همان عاقد رفتند. مرد خندهای کرد و گفت که این مشکل با یک تلفن حل شدنی است. تلفن را برداشت و با شخصی چند کلمه حرف زد و مشخصات پرستو و ناصر را به او داد. دویست لیر دیگر از آنها گرفت و گفت که تا یک ساعت دیگر عقدنامه در پاکتی در دفتر هتل خواهد بود. مرد عاقد راست گفته بود. روز بعد بار دیگر به سفارت مراجعه کردند و این بار موفق شدند ازدواجاشان را ثبت کنند.
پرستو بعد از دو هفته در حالی که مدارک ازدواج و یک آلبوم کوچک از مراسم عقد و عروسی را در کیف دستیاش داشت به ایران بازگشت. قرارشان این بود که ناصر در سوئد به اداره مهاجرت مراجعه و از طریق دوستانی که داشت، فشار بیاورد که سفارت سوئد پرستو را زودتر برای مصاحبه بخواهند.
خانم اندرشن (۱۱)
ناصر در جریان مرگ همسر سابقاش در مراجعه و برخورد با ادارات کمون؛ از جمله اداره خدمات اجتماعی، اداره مهاجرت، بیمارستان و درمانگاههای محلی، پلیس، شرکتهای بیمه و مدرسه بچهها چیزهای زیادی یاد گرفت و در چگونگی کارکرد و شیوهی برخورد با آنها خبره شده بود. آدم کودنی نبود. در هر ادارهای که کارش گیر میکرد؛ بعد از چند بار مراجعه و پُرس و جو از دوستان و آشنایان و کارمندان آن اداره، چم و خَم برخورد را یاد میگرفت. در ماههای اول بعد از مرگ همسرش مجبور شده بود برای سر و سامان دادن به کارهای خانواده و تقویت روحیهی بچهها و خودش تقریباً هر روز به یکی از ارگانهای اجتماعی مراجعه کند. برخورد همهی مسئولین؛ حتی پلیس با توجه به وضعیت ویژهای که او و فرزنداناش داشتند، بسیار ملایم و مهربان بود. این شرایط تا حدود زیادی به او کمک کرد که شناخت کافی از قوانین و استفاده حداکثری از امکانات موجود را یاد بگیرد. یاد گرفته بود که در برخورد با کارمندان و مسئولین ادارات دولتی هرگز نباید عصبانی شود. سوئدیها کسانی را که زود از کوره در میروند، دوست ندارند. آنها فکر میکنند که چنین افرادی ناهنجاری روحی دارند. یاد گرفته بود که باید در برخورد با کارمندان کمون و ادارات دولتی ضمن تکیه بر قوانین و پافشاری بر خواستههایش آرام و شمرده صحبت کند و همیشه به قانون و حقوق فردی استناد کند. جریان کشته شدن همسرش در روزنامههای شهر درج شده بود. به این دلیل جلب توجه مسئولین و کارمندان و کسب سمپاتی و همدردی آنان یکی از تاکتیکهایی بود که اغلب موارد در پیشبرد کارهای شخصیاش از آن بهره میگرفت. ادارهی خدمات اجتماعی با توجه به وضع روحی ناصر و خانوادهاش برای او و دو دخترش روانشناس و روانپزشک گمارده بود که به آنها برای از سرگذراندن شوک ناشی از مرگ همسرش کمک کنند. مسئولین معتقد بودند که همهی افراد خانواده بر اثر آن حادثه دچار بحران روحی شدهاند و به کمک ویژه نیاز دارند. ضایعه از دست دادن مادر آن هم در شرایطی که بچهها شاهد آن بودند؛ بعقیدهی روانپزشک، مسئلهی پیش پا افتادهای نبود. ضربهی روحی شدیدی به بچهها وارد شده بود و بنابراین باید یک روانشناس متخصص کودکان و نوجوانان مرتب با آنها صحبت کند که بتوانند بحران را از سر بگذرانند. دکترها معتقد بودند که ناصر دچار افسردگی شدید است و بنابراین باید تحت نظر روانپزشک باشد. ناصر در ماههای اول پس از مرگ همسرش واقعاً دچار سردرگمی و افسردگی بود. فشار روحی شدید بود، دخترها بیتابی میکردند. چارهای ندید جز اینکه دست به دامن ادارهی سوسیال شود. آنها نیز با در نظر گرفتن وضعیت آنها و نیز ویژگیهای فرهنگی، تنها چاره را در این دیدند که برای نگهداری از بچهها به بستگان نزدیک آنها ویزا بدهند که به سوئد بیایند. همین موضوع باعث شد که ناصر مدتی در ارتباط با ادارهی مهاجرت قرار گرفته و با قوانین آن آشنا شود. با کمک و توصیههای ادارهی سوسیال و روانپزشک موفق شد پدر و مادر همسرش را به سوئد بیاورد و برای آنها اقامت دائم بگیرد. حدود دو سال همگی با هم زندگی میکردند. حضور پدر و مادر همسر سابقاش موجب شد که زندگی آنها سر و سامانی بگیرد. ناصر وقت آزاد بیشتری داشت و همین امر به او کمک کرد که مجدداً با دوستان سابقاش رابطه برقرار کند، و ساعاتی از روز را با آنها بگذراند. تنها وظیفهی او خرید بود، که آن هم بعد از مدتی پدر همسرش آن را بعهده گرفت. مادر همسرش هر روز بچهها را به مدرسه که در نزدیکی خانه بود، میبرد و بعد سرگرم کارهای خانه و آشپزی میشد. روانشناس او معتقد بود که این شیوهی زندگی در دراز مدت به نفع ناصر نیست. بارها به او توصیه کرده بود که باید سعی کند با زن دیگری آشنا شود. بقول خانم اندرشن ”زندگی ادامه دارد. تو نباید خود را در گذشتهی دردناکات زندانی کنی. وقتاش رسیده که بر غصههات غلبه کنی و به فکر آینده باشی. تو هنوز جوانی و باید زندگی کنی.
روزی که خانم اندرشن در گفت و گوی ماهانهای که با ناصر داشت، برای اولین بار از اصطلاح پُست تراماتیک استرس دیس اوردر،(۱۲(استفاده کرد، ناصر به کلی گیج شد. درواقع چیزی نفهمید و فکر کرد شاید بیماری جدیدی باشد. موضوع پست تراماتیک استرس دیس اوردر یا همان استرس پس از حادثه، یک هفته فکر او را مشغول کرده بود. معنای آن را نمیدانست. جلسهی بعد قبل از اینکه خانم اندرشن لب باز کند، ناصر از او پرسید که پُست تراما چطور درمان میشود. آیا باید دارو مصرف کند؟ خانم اندرشن کمی مکث کرد و بعد توضیح که نه. در بیشتر موارد برای درمان چنین عارضهای دارو تجویز نمیکنند.
”پُست تراما استرس دیساوردر در واقع نوعی اختلال روحی است که پیآمد بعضی شوکهای روحی میباشد که انسانها ممکن است در زندگی عادی دچار آن شوند. مثلاً کسی که در زندان شکنجه شده، و یا کسی که شاهد مرگ ناگهانی عزیزی بوده و یا زنان و کودکانی که مورد تجاوز جنسی قرار گرفتهاند، دچار چنین اختلال روحی میشوند. چنین قربانیانی اغلب واقعه را به یاد میآورند و نمیتوانند در زندگی روزمره تمرکز حواس کافی داشته باشند، یا دچار بیخوابی، طپش قلب، دلشوره، پرخاشگری و کم حوصلگی میشوند. مدتی وقت لازم است که فرد بیمار بتواند بر چنین ناهنجاری روحی غلبه کند و زندگیاش به روال عادی برگردد. مثلاً تو که در کشورت زندانی سیاسی بودهای و شکنجه شدهای و یا بعداً که تحت تعقیب بودهای و به اینجا پناهنده شدهای و حالا که چنین اتفاق دردناکی برای همسرت افتاده. اینها مجموعهای از شوکهای روحیاند که هر یک از آنها به تنهایی میتواند بر زندگی شخصی تو تأثیر نامطلوبی داشته باشد و یادآوری آن تو را عذاب دهد. بهمین دلیل باید در مورد هر یک جداگانه صحبت کنیم که اثر منفی آن را بکاهیم و بتوانی به زندگی عادی فارغ از هرگونه تشویش و نگرانی رو بیاوری”.
وقتی که ناصر به خانه برگشت، ساعتها در باره گفتههای خانم اندرشن فکر کرد. خانم اندرشن درست میگفت. بعضی از شبها از خواب میپرید و فکر میکرد کسی او را تعقیب میکند و برای فرار از دست او مجبور است چند خیابان اضافی برود که بخانه برسد. خانم اندرشن معتقد بود که باید او را به سازمان ویژهی مداوای کسانی که شکنجه جسمی و روحی شدهاند معرفی کند که به او کمک ویژه کنند. از آن پس ناصر بدفعات از این موضوع در موارد مقتضی و در برخورد با نهادهای خدمات اجتماعی و ادارهی کاریابی استفاده کرده بود. ادارهی کار با توجه به گذشتهی او چند بار او را برای کارآموزی ویژه به شرکتهای مختلف معرفی کرد، حتی به او کمک کرد که گواهینامهی رانندگی بگیرد. او را به دورههای مختلف از جمله جوشکاری، تراشکاری و کامپیوتر فرستاد. ناصر چنانچه از کاری خوشاش نمیآمد، بلافاصله مشکل روحی و نداشتن تمرکز حواس را مطرح میکرد و خواهان کار دیگری میشد. این تاکتیک تا قبل از موضوع ازدواج با پرستو در دستور کارش بود. وضع مالی آنها زیاد بد نبود. بیمهی بیکاری ویژهی بیماران به او میدادند. کمک هزینهی اولاد و مسکن هم میگرفت. ماهی چند شب هم تاکسی دوستاش را میراند و پول سیاه میگرفت. در مجموع زندگی آنها میگذشت. والدین همسر سابقاش که هم از ایران و هم در سوئد حقوق بازنشستگی میگرفتند، مرتب به نوه هایشان میرسیدند و بخش زیادی از هزینهی لباس و پول تو جیبی آنها را تأمین می کردند.
ناصر چند روز بعد از اینکه آبجی موضوع پرستو را از طریق سیامک با او در میان گذاشت، به دیدن خانم اندرشن رفت. در آن ملاقات طبق معمول ابتدا صحبت را با حال روحیاش شروع کرد. خانم اندرشن ضمن گفت و گو بار دیگر توصیه کرد که باید تلاش کند درِ زندانی را که خود را در آن محبوس کرده بگشاید و به دنیای اطراف سرک بکشد. وقت آن رسیده که بار دیگر طعم لذت بخش عاشق شدن را بچشد و زندگی نویی را شروع کند. ناصر موقعیت را مناسب دید و موضوع پرستو را با او مطرح کرد، البته نه آنگونه که بود، بلکه با کمی تغییر و دستکاری.
سناریویی که ناصر تحویل خانم اندرشن داد چنین تنظیم شده بود که پرستو دوست دختر دوران فعالیتهای سیاسی او در ایران بوده. دختری که با اصرار خانوادهاش مجبور شده با مردی که مورد علاقهاش نبوده، ازدواج کند. حال پس از چند سال آن زن از همسرش جدا شده است. همسرش که او را کتک میزده و معتاد هم بوده، بخاطر انتقام گفتن از او دخترش را طبق قوانین ایران از او گرفته و همراه خود به یونان برده. حالا پس از سالها آنها دوباره یکدیگر را پیدا کردهاند. از روزی که ارتباط تلفنی او با پرستو برقرار شده، حالاش بهتر است. از شنیدن صدای پرستو و یادآوری خاطرات شیرین گذشته احساس آرامش میکند و شبها راحتتر میخوابد. خانم اندرشن از شنیدن سناریوی ناصر اشک در چشماناش جمع شد و با ابراز همدردی شدید قول کمک به ناصر داد.
دو هفته بعد شبی که آبجی ناصر و بچههایش را برای شام دعوت کرده بود، ناصر که بعد از زدن چند پیک شنگول شده بود جریان ملاقاتاش با خانم اندرشن را برای سیامک تعریف کرد و در حالی که میخندید، گفت:
”این بندهی خدا کم مانده بود مرا بغل کند و زار زار به حالام گریه کند. بیچاره روانشناس همهاش به من میگه زندگی ادامه داره، این حق توهه. باید زندگی کنی. تو و دخترات مستحق زندگی بهتری هستید. حتماً بعد از اون روز تو ژورنالام کلی مطلب نوشته و به حساب خودش تمام پُست تراما دیساوردر منو درمان کرده. البته خداییاش زیادی هم بیراهه نرفته. راستش درسی که اینا خوندن برای این سوئدیهای بیغم و غصه خوبه، نه ما ایرانیها که روانمون هزارتا پستو داره که با هیچ دریل و میخ طویلهای نمیشه به اون وارد شد و کم و کیف دیساوردر اونو تریتمنت ـ معالجه ـ کرد”.
ناصر در حالی که غش غش میخندید تعریف کرد که خانم اندرشن بعد از اینکه ماجرا را شنیده بود از او سئوال کرده بود که آیا باز هم مثل گذشته طپش قلب و دلشوره داره؟ بعد خودش جواب داد، معلومه که دارم. قلبام برای طرفام میزنه. کلی دلشوره دارم. همهی ترسم از اینه که نکنه خدایی نکرده پشیمون بشه و بعد رو کرد به سیامک و پرسید:
”خوشات اومد چطوری استراتژیک فکر کردم”.
آبجی که سرگرم پذیرایی بود، رو کرد به آنها و گفت:
”آقا ناصر ناراحتی روحی ربطی به مردم این یا آن کشور نداره. ممکنه بعضی آدمها دیرتر و یا خفیفتر عکسالعمل نشون بدن، و یا حتی بعد از سالها عوارض آن در زندگیاشون بروز کنه، ولی حتماً یه روز خودشو نشون میده. سوئدیها تجربهی زیادی در شناخت و درمان ناهنجاریهای روحی دارن. به حرفهای این خانم باید گوش بدی”.
ناصر که شنگول بود با شوخی جواب داد:
”ما که نگفتیم نه! میبینی که مثل یه بچه خوب و سر به راه داریم گوش میدیم و تو فکر سر و سامون دادن به این پُست تراما دیساوردرها هستیم”.
سیامک با صدای بلند قاه قاه میخندید و سر تکان میداد. آبجی که دید حریف آن دو نمیشود، آنها را تنها گذاشت و در حالیکه اتاق نشیمن را ترک میکرد گفت:
”امان از دست شما مردها. حقا که شیطونرو درس میدین”.
ناصر تصمیم گرفته بود که بار دیگر سراغ خانم اندرشن رفته و از او بخواهد که به او کمک کند و ادارهی مهاجرت را ترغیب کند که پروندهی پرستو را زودتر به جریان بیندازد. دو روز بعد از بازگشت از ترکیه به خانم اندرشن زنگ زد. پس از کمی احوال پرسی متعارف، جریان ازدواج خود را برای او تعریف کرد و از او تقاضای وقت ملاقات حضوری کرد. خانم اندرشن خیلی خوشحال شد و تقریباً با صدایی بلند؛ که خلاف رفتار عادی او بود، در گوشی تلفن چند بار تکرار کرد:
”وا برا، وا خونت، گراتیس. ـ چقدر خوب. چقدر قشنگ. تبریک ـ هفته دیگه دوشنبه ساعت ده، یادت نره. یادداشت کن”.
ناصر فکر همه چیز را کرده بود. حتی در ترکیه نیز؛ خانم روانشناس را فراموش نکرده بود و برای او هدیه خریده بود. خانم اندرشن از دیدن هدیهی ناصر خیلی خوشحال شد و تشکر کرد. همان روز به ادارهی خدمات اجتماعی و روانپزشک ناصر زنگ زد و تقاضای جلسهای سه نفری کرد. خانم اندرشن برای او توضیح داد که با این کار قصد دارد که آنها را متقاعد کند که نامهای مشترک به ادارهی مهاجرت بنویسند و توصیه کنند که در صورت امکان با سفارت سوئد در تهران تماس بگیرند که پروندهی پرستو را زودتر بررسی کنند. خانم اندرشن موقع خداحافظی با ناصر دست و گفت:
”نگران نباش، همه چیز درست میشه. من به کارین مشاور دخترا زنگ میزنم و از او میخوام که در یکی دو ماهی که مونده، چند بار بیشتر اونارو ببینه. بچهها رو باید برای زندگی آینده با پرستو آماده کرد باید بهشون کمک کرد. معمولاَ بچهها دوست ندارن کسی جای مادر اونهارو بگیره”.
وقتی ناصر در را پشت سرش میبست، با خنده گفت:
”ناصر خیلی خوش سلیقهای، با زن خوشگلی ازدواج کردهای باید خیلی از اون مواظبت کنی”.
ناصر سر تکان داد و جواب داد:
”حتماً، چرا که نه!”
آیا ناصر راست میگفت؟ بحران را از سر گذرانده بود و واقعاً قصد داشت با جان و دل از پرستو مواظبت کند؟
ورود به سوئد
تلاشهای خانم اندرشن مؤثر واقع شد. یک روز قبل از عید کریسمس پرستو با دو چمدان سنگین و یک کیف دستی که وزن آنها شاید به شصت کیلو میرسید، در حالیکه چرخ دستی را تلو تلو خوران به جلو میراند وارد سالن انتظار فرودگاه لندوتر(۱۳(ـشهر گوتنبرگ جایی که آبجی و ناصر و بچهها منتظر او بودند، شد. کمی دیر کرده بود. ناصر نگران شده بود و قدم میزد.
بارش زیاد بود، و بعلاوه از ایران میآمد. پرستو بدون توجه دنبال دیگر مسافران راه افتاده بود و قصد داشت که از خروجی سبز خارج شود. مأموری که در آن نزدیکی ایستاده بود، برحسب اتفاق از او پرسید که آیا چیزی برای ترخیص دارد، یا نه؟ پرستو که سئوال او را متوجه نشده بود در پاسخ او گفت که از ایران میآید و پاسپورت خود را نشان داد. مأمور گمرگ او را به سمت خروجی قرمز که ویژهی مسافرانی بود که از کشورهای خارج از اتحادیهی اروپا به سوئد وارد میشدند، هدایت کرد. زن جوان و زیبایی پس از سلام او را به اتاقی راهنمایی کرد. پرستو دستپاچه شد و پاسپورتاش را از کیف دستی بیرون آورد و به زن جوان نشان داد. زن در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
”اوکی، نو نید. ـاحتیاجی نیست”.
مأمور دیگری نیز در آن اتاق حضور داشت که گویا دستیار آن زن بود. جلو آمد و میز را نشان داد و از پرستو خواست که چمدانها را روی میز بگذارد. پرستو با دقت به حرفهای مرد که به انگلیسی شمرده با او حرف میزد، گوش داد. تنها دو کلمهی چمدان و میز را متوجه شد. چمدان اول را با زحمت تا نیمه بلند کرد؛ سنگین بود، نتوانست آن را روی میز بگذارد. پلیس زن که گویا درجه و هم تجربهاش از آن دیگری بیشتر بود، با سر اشارهای به همکارش کرد. مرد با بیمیلی که از قیافهاش میشد آن را خواند، چمدان اول را بلند کرد و روی میز گذاشت و جملهای زیر لب گفت که پرستو تنها کلمهی – ایر کرفت ـ (۱۵) در گوشاش طنین انداخت و به یادش ماند. جملهی پلیس مرد موجب خندهی همکار زناش شده بود. هر چه بود به چمدانها و سنگینی آنها ربط داشت. پرستو به درخواست مرد پلیس هر دو چمدان را باز کرد. مأمور با دقت وسایل او را گشت و بعد محتویات کیف دستی او را هم نگاه کرد. پرستو متوجه رفتار غیر عادی آنها شد. با زبان بیزبانی و انگلیسی دست و پا شکسته برای پلیس زن توضیح داد:
”آی مرید، فرست تایم کامین سویدن. (۱۶) من ازدواج کردم و اولین بار است میام سوئد”.
زن با مهربانی به او نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید حرف او تکان داد. پاسپورت پرستو را گرفت نگاهی به ویزا کرد و گفت بفرمایید و سپس با سر به همکار مردش اشاره کرد که ولاش کن. گویا اولین بار نبود که با چنین مسافری روبرو میشد. مرد از اتاق خارج شد و به راهرو رفت. ولی زن جوان ماند و با مهربانی به پرستو در جمع و جور کردن چمدانها کمک کرد. این اتفاق موجب شد که پرستو با بیست دقیقه تأخیر وارد سالن انتظار بشود.
پس از اینکه از اتاق بازرسی گمرک خارج شد، چند ثانیه در راهرو ایستاد. از اینکه بین آن همه مسافر تنها او را بیرون کشیده بود، متعجب بود. پرستو نمیدانست که پلیس فرودگاه معمولاً یک یا دو نفر را شانسی انتخاب میکند. از طرفی خود او در پاسخ به پرسش سادهی پلیس، کلمهی نامربوط ایران را به زبان آورده بود. پرستو همهی اشیایی را که روزی روزگاری منشاء خاطره و یا تأثیری در زندگیاش بودند را در چمدانها جا داده بود. علاوه بر آن کلی سبزی خشک و پسته و بادام و گز نیز برای آبجی، که هدیهی عزیزجون بود، را در چمدانها چپانده بود. راستی برای چه آن همه بار با خود آورده بود؟ مگر قصد بازگشت نداشت؟ آیا بندهای دلبستگیاش را با کشورش بریده بود؟
آبجی جلو آمد و بغلاش کرد. ناصر و هر دو دخترش نیز به او نزدیک شدند. دسته گلی دست یکی از دخترها بود. ناصر جلو آمد و با احتیاط او را در آغوش گرفت، ولی نبوسید. تنها گونهاش را به گونهی او نزدیک کرد و خوشآمد گفت. پرستو دخترها را بغل کرد و بوسید و خود را معرفی کرد. ناصر هر دو دخترش، لاله و لادن را به او معرفی کرد. پرستو در حالیکه گلها را از آنها میگرفت گفت:
”لاله و لادن. چه اسمهای قشنگی؛ اسم دو گل، مثل خودتون”.
دخترها که با احتیاط حرکات او را زیر نظر داشتند، از تعریف او خوشحال شدند. حرکت اول او موفق بود. ناصر چرخ دستی او را گرفت و دختر بزرگتر کیف دستی را. پرستو در حالیکه گلها را روی سینهاش گرفته بود همراه آنها به سمت در خروجی سالن فرودگاه راه افتاد. چند قدم نرفته بودند که آباجی گفت:
”صبر کنید بچهها، داشت یادم میرفت”.
از کیفی که در دست داشت یک جفت دستکش و یک کلاه پشمی و پالتو و یک جفت پوتین به طرف پرستو دراز کرد.
”بگیر اینها را برای تو آوردم. حیفه روز اول سرما بخوری. هوای بیرون ده درجه زیر صفره. تکون بخوری، اگه شانس داشته باشی و منجمد نشی، سرما خوردی”.
پرستو که منظور آبجی را کاملاً نفهمیده بود، تعارف کرد و گفت:
”مرسی، لباسام خوبه، گرماند”.
آبجی خندید و گفت:
”تعارف نکن. اینجا قطب شماله. شوخی بردار نیست. اینها رو بپوش. عرق کنی بهتره تا سرما بخوری”.
مقاومت نکرد و کفش و پالتو و کلاه را به تن کرد. آبجی بلافاصله با دوربینی که همراهاش بود، چند عکس گرفت. نزدیک در چرخان خروجی که رسیدند ناصر رو کرد به آنها و گفت:
”همین جا به ایستین. من میرم ماشینو مییارم. نیاین بیرون که خیلی سرده”.
لادن دنبالاش راه افتاد و گفت:
”منام میام، بابا”.
ناصر اتومبیل را در پارکینگی که کمی با سالن فاصله داشت، پارک کرده بود. از سالن که خارج شدند، لادن رو به پدرش کرد و گفت:
”خوشگله بابا”.
ناصر نگاهاش کرد و خندید و گفت:
”مهربون هم هست. خیلی خانم خوبیه”.
”مییاد خونهی ما؟”
”نه. روزهای اول قراره پیش خاله باشه”.
لادن با تعجب پرسید:
”چرا؟ مگه نمیخواد سمبوی (۱۷)، همزی، تو باشه”.
”ایرانیها سمبو ندارن. باید ازدواج کنن که بتونن با هم زندگی کنن. فارسی سمبو میشه همزی”.
”تو مدرسهی ما همهی پدر مادرها سمبو هستن. وقتی پیر شدن عروسی میکنن. شما میخواین عروسی کنین یا باید صبر کنید پیر بشید؟”
”نه دخترم. ما عقد کردیم. یعنی رفتیم یه ادارهای و نوشتیم که ما میخوایم زن و شوهر بشیم”.
”حالا کی زن و شوهر میشین؟”
”نمی دونم شاید دو سه ماه دیگه.”
لادن که کنجکاو بود و میخواست پاسخ همهی سئولات اش را همان لحظه بداند، پرسید:
”تا اون موقعه که پرستو پیشه خاله میمونه، ما میتونیم بریم پیشاش؟ یا اون بیاد پیش ما؟”
”نمیدونم شاید. اگه دلاش خواست میتونه زودتر هم بیاد خونهی ما”.
”بهش بگو زودتر بیاد”.
”حتماً بهش میگم. من دلام میخواد همین امروز بیاد”.
”بابا، شر ـ عاشق ـ هستی؟”
ناصر نگاهی به دخترش کرد و دستی به کلاه او کشید و گفت:
”هر کس دیگه هم اونو ببینه عاشقاش میشه. فارسی شر میشه عاشق. پرستو سوئدی بلد نیست. وقتی اومد خونهی ما باید باهاش فارسی حرف بزنیم”.
”باشه بابا. یادش میدیم. ولی بابا اذیتاش نکنی ها گناه داره”.
”مگه من شما رو اذیت میکنم؟ که اونو اذیت کنم؟”.
”نه. ولی خوب هر وقت ما به حرفات گوش نمیدیم، تو خیلی عصبانی میشی”.
لادن به این جا که رسید، ساکت شد و ادامه نداد. ناصر هم رغبتی به ادامهی گفت و گو از خود نشان نداد.
زمین خشک و یخ زده بود و سرما کولاک میکرد. از کنارههای سقف ساختمانهای اطراف پارکینگ قندیلهایی تیز مثل نوک شمشیر، آویزان بودند. ناصر دست لادن را گرفت و به او یاد آوری کرد که نباید در زیر قندیلها حرکت کند. چند روز پیش در روزنامه خوانده بود که شخصی بر اثر اصابت یکی از همین قندیلها به سرش، دچار خونریزی مغزی شده. این اتفاق سوژهای برای روزنامهها شده بود که بتوانند از مسئولین شهرداری و ادارهی نگهداری از ساختمانهای بزرگ دولتی انتقاد کنند.
اتومبیل ولوو سرمهای که ناصر بتازگی خریده بود، با اولین استارت روشن شد. ناصر خوشحال با دست روی فرمان زد و گفت:
”دمات گرم”.
بعد رو به دخترش کرد و گفت:
”خوشات اومد، با یه استارت روشن شد. به این میگن ماشین”.
لادن که گویا تحت تأثیر سلیقهی دخترانه و طبع لطیفاش از اتومبیلهای رنگ روشن و جمع و جور خوشاش میآمد، گفت:
”ولی بابا خیلی گُندهاس. تازه رنگ سرمهای بیشتر برای ادارههاست”.
ناصر که با هزار وسواس و دقت پس از یک هفته پرسه زدن در نمایشگاههای مختلف اتومبیل را خریده بود، کوتاه نیامد و جواب داد:
”دخترم ماشین باید جادار و قوی باشه. ولوو مخصوصاً این مدل یکی از بهترین ماشینهاست.
مثل تراکتور قویه. تو برف گیر نمیکنه. مثل تانک محکمه. تازه این ماشین کار نکرده. مال یه پیرمرد بود که خودش تعمیرکار ماهری بود. سی سال تو کارخونهی ولوو کار کرده بود. یه صاحب داشته. گوش کن، مثل ساعت کار میکنه. ماشینهای کوچیک، قوطی کبریتان. یه باد تُند بهشون بخوره قُر میشن. با این ماشین میتونیم همهی اروپا رو بگردیم. بذار تابستون بشه، همه با هم میریم دانمارک و بعدش هم میریم لگولند. جادار هم هست”. (۱۸(
لادن که پدر را سرحال دید از فرصت استفاده کرد و بلافاصله پرسید:
”قول میدی؟”
”آره بابا قول میدم. شما هم باید قول بدین که دخترای خوبی باشین و با پرستو مهربون باشین”.
اتومبیل را در جلوی در خروجی سالن فرودگاه پارک کرد. لادن پیاده شد و به طرف سالن رفت که بقیه را صدا کند. پلیس زن خوش لباسی در حالی که یقهی کاپشاش را تا روی گوشهایش بالا کشیده بود به او نزدیک شد و با اشارهی دست تابلوی توقف مطلقاً ممنوع را به او نشان داد. ناصر با سر به خروجی اشاره کرد. ولی پلیس زن که گویا اهل شوخی و تعارف نبود، دست در جیب کاپشاش کرد و دسته قبض جریمه را بیرون کشید. ناصر که هوا را پس دید، استارت زد و اتومبیل را به حرکت درآورد. زن لبخندی زد و با دست صد متر جلوتر را که محل توقف تاکسی و اتومبیلهای شخصی بود را، به او نشان داد. ناصر که از امر و نهی پلیس زن دلخور شده بود غُر زد و با صدایی آرام که تنها خودش شنید، گفت:
”زنیکهی عجوزه، دلات خُنک شد! اگه یه دقیقه تحمل میکردی، چی میشد؟ حرومزادهی کله سیب زمینی”.
ناصر نمیدانست و یا شاید نتوانسته بود تابلوی توقف مطلقاً ممنوع را بخواند. روی تابلو با حروف درشت نوشته شده بود، ویژهی مواقع اضطراری، آمبولانس و ماشین آتش نشانی.
سوز سردی چون لبهی شمشیر به صورتاش خورد. سرمایی که تا آن روز مشابه آن را تجربه نکرده بود. پوست لطیف صورتاش گویی در برابر هجوم دشمن نابکاری گارد گرفت و جمع شد. تا محلی که ناصر اتومبیل را پارک کرده بود و بی صبرانه با دست به آنها علامت میداد، پنجاه شصت متر بیشتر نبود. پرستو ناخودآگاه دست آبجی را گرفت. از سُر خوردن میترسید. لاله و لادن که حالا همهی وسایل پرستو را از او گرفته بودند، سریع و بدون لحظهای درنگ به طرف اتومبیل راه افتادند. پرستو آرام و با احتیاط قدم برمیداشت. زمینِ زیر پایش؛ علیرغم اینکه شن ریخته بودند، برای او مثل شیشه صاف و صیقل خورده بود. همه چیز سفید بود. درخت و بام ساختمانها و جاده و حتی سقف ماشینهای پارک شده، پوشیده از برف بود. ظهر بود، ولی چراغهای روشنایی خیابانها روشن بود. آسمان که کدر و خاکستری بود و بنظر میرسید فاصلهاش تا زمین کمتر شده است. ناصر جلو آمد و با عجله گفت:
”بدوین سوار شین. خیلی سرده. بخاری ماشینو روشن کردم که کمی گرم بشه.
پرستو که از هوای تمیز و تازه علیرغم سوز سردش لذت میبرد، احساس کرد ناصر غلو میکند و سعی دارد با بزرگنمایی به پرستو نشان دهد که مواظب سلامتی اوست. دلسوزی تصنعی و ناشیانهی ناصر خوشایند او نبود.
اتومبیل ولوو آرام از پارکنیگ کنار خیابان خارج شد. بخار شیشهی پنجرههای اتومبیل را پوشانده بود. ناصر آرام میراند که شاید کمی از بخار کم شود و راحتتر بتواند جاده و اطراف خود را ببیند. برف پاکن ماشین را روشن کرد. تأثیر چندانی نداشت. از داشبورت بغل دستاش دستمالی بیرون آورد و شیشهی جلو و آینهی بغل خود را پاک کرد. تا جادهی اصلی مسافت زیادی نبود. سرعت را کم کرد. به اتوبان که رسید، همه چیز عادی بود. رو کرد به آبجی و بقیهی همراهاناش و گفت:
”حالا تخت گاز میرم”.
اتوبان برخلاف جادههای فرعی پوشیده از برف نبود. ماشینهای برف روب جاده را حسابی تمیز کرده و نمک پاشیده بودند. سرعت مجاز صد و ده بود. ولی بیشتر رانندگان با توجه به برف سنگین شب قبل و ترافیک شلوغ تعطیلات کریسمس با احتیاط میراندند. جاده سه بانده بود. رانندهها ترجیح میدادند که در همان باندی که وارد میشدند، رانندگی کنند. بندرت کسی سبقت میگرفت. ناصر که از آمدن پرستو خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت، عجله داشت که هرچه زودتر به خانه برسد. چند بار باند عوض کرد و بقول خودش تخت گاز رانندگی میکرد. از احتیاط و دقت سوئدیها در رانندگی دلخور و خسته بود. دو کیلومتر اول را تحمل کرد و اعتراضی نکرد و سعی کرد با پرستو که سخت سرگرم صحبت با آبجی بود، سر صحبت را باز کند. کاجهای اطراف جاده را به او نشان داد و گفت:
”تابستون اینجا یکی از زیباترین و سرسبزترین منطقههای سوئده. جون میده که آدم چادر بزنه و دو سه شب تو جنگل بخوابه. اینطوری نگاه نکن که حالا سرد و یخبندونه! تابستون محشره”.
لادن که با نظر پدرش زیاد موافق نبود، گفت:
”ولی بابا، میگهارو چیکار میکنی؟ تازه اینجا نزدیک فرودگاهه و هر دقیقه یه هواپیما رد میشه. نمیزارن یه لحظه بخوابی”.
ناصر جوابی نداد. تنها زیر لب گفت:
”میگ به فارسی میشه پشه”.
ناصر قصد سبقت از اتومبیل جلویی را داشت که بتواند به باند آخر وارد شود. رانندهی که گویا زنی میانسال بود، احتیاط میکرد و راه نمیداد. کُفری شد و بلاخره صدایش درآمد.
”دِ بُرو دیگه، کُشتی مارو. بابا ما عروس میبریم، نه تو”.
سر به عقب برگرداند و ادامه داد:
”میبینی تورو خدا، سیصدهزار کرون ماشین ولوو نازنینِ آخرین مدل زیر پاش گذاشته، ببین چطوری رانندگی میکنه؟ این سوئدیها اصلاً رانندگی بلد نیستن. از بچگی تو مغزشون فرو کردن که هر چه بیشتر احتیاط کنن، بهتره. بی دلیل نیست که تا میرن خارج کشور همون روز اول، دوم تصادف میکنن و نفله میشن”.
این را گفت و با یک فرمان سریع از اتومبیل جلویی سبقت گرفت و بعد به باند وسط جاده پیچید و تخت گاز ادامه داد. آبجی که از گفتهها و حرکت ناصر خندهاش گرفته بود با شوخی گفت:
”آقا ناصر مثل اینکه عروس میبری ها! بذار ما منظره های قشنگ اینجا رو به پرستو نشون بدیم اینطوری فقط وسط جادهرو میبینه”.
آبجی با این شوخی ظریف قصد داشت ناصر را متقاعد کند که از باند سمت راست جاده که معمولاً رانندهها با سرعت کمتر در آن رانندگی میکنند، استفاده کند. او شدیداً پایبند قانون و مقررات بود. تکیه کلاماش این بود که:
”این سوئدیها روی هر چیز ولو جزیی، سالها فکر و تحقیق کردن. همه چیزشون روی حساب و کتابه”.
بنظر میرسید که در آن لحظه قانون و مقررات و تحقیقات آخرین مقولهای بود که به مغز ناصر خطور میکرد. دل مشغولی او پرستو، و دلبری از او بود. غزال خوش بر و روی او به خانه آمده بود. بیصبرانه لحظه شماری میکرد که چند دقیقهای با او تنها باشد که شاید بتواند او را قانع کند زودتر به خانهاش برود. دو، سه روز بود که حسابی در بارهاش فکر کرده بود. قصد داشت تنهایی و بی تابی بچهها را بهانه کند.
ناهار را آبجی از قبل آماده کرده بود. سیامک میز را چیده بود. با وارد شدن آنها به خانه، آهنگ بادا بادا مبارک بادا را که از قبل آماده کرده بود، پخش کرد، خودش و دخترها به استقبالاشان رفتند و در آپارتمان را باز کرد. حنا و سارا که از دیدن پرستو خوشحال بودند و تا آن روز چنین صحنه ای ندیده بودند، با ریتم آهنگ دست میزدند و میخندیدند. همه چیز برای آنها جالب بود. خوشحالی و سرخوشی ناصر و شوخی و استقبال گرم و صمیمی سیامک لاله و لادن را نیز به وجد آورد. آنها نیز با حَنا و خواهرش هم صدا شدند. آبجی نیز به جمع آنها پیوست و در حالی که دست میزد شروع به خواندن کرد:
”بادا بادا مبارک بادا، انشاالله مبارک بادا”.
پرستو که صورتاش گل انداخته بود و میخندید، زُل زُل به آنها نگاه میکرد. سیامک که حالا با قابلمه ضرب گرفته بود، شروع به خواندن کرد:
”گل به سر عروس یاالله، دامادو ببوس یاالله”
ناصر که پرستو را درمانده و مُعذب دید، گرچه از درخواست سیامک بدش نمیآمد، دلاش به حال او سوخت و برای اینکه کمکی به او کرده باشد دخالت کرد و گفت:
”بابا ول کنید. مسافر ما تازه از راه رسیده. بذارید عرقاش خشک بشه. تازه ما هنوز عروسی نکردیم”.
چهار دختر نوجوان هم به پیروی از سیامک دم گرفته بودند:
”عروس ببوس، عروس ببوس”.
بالاخره مجبور شدند. ناصر به پرستو نزدیک شد و آرام لبهایش را به گونهی او نزدیک کرد و او را بوسید. دخترها که از این عمل ناصر خیلی خوشاشان آمده بود، رضایت ندادند و هم صدا با هم دم گرفتند: ”یک بار دیگه، یک بار دیگه”. (۱۹(
ناصر که از خدا خواسته بود و مدتها منتظر چنین لحظهی مبارکی بود، رو در بایستی را کنار گذاشت و پرستو را بغل کرد و بار دیگر گونههای او را بوسید. با این حرکت او همه دست زدند و دست از سرشان برداشتند.
چای تازه دم آماده بود. سیامک داوطلبانه وظیفهی پذیرایی را بعهده گرفته بود. بعد از خوش و بش و تعارف، با چای و نان خامهای از آنها پذیرایی کرد. چند دقیقه نگذشته بود که آبجی همه را به میز ناهار دعوت کرد. حضور پرستو فضای خانه را پُر از شور و شادی کرده بود. همه خوشحال بودند. بیشتر از همه آبجی و ناصر. لاله و لادن کنجکاو بودند و با احتیاط دور و بر پرستو میپلکیدند و رفتار او را زیر نظر داشتند. پرستو متوجهی حضور دائمی آنها بود، ولی عجلهای برای نزدیک شدن به آنها از خود نشان نمیداد. خودش هم میدانست چرا. شاید هنوز مطمئن نبود و نمیخواست به آنها امیدی واهی بدهد. یا شاید در این فکر بود که همه چیز باید روال عادی خود را طی کند.