مسئله مرکز و حاشیه یکی از موضوعات برجستهای است که البته کمتر نظر نوین فکران را به خود جلب نموده، و کمتر در خصوص آن کار کرده اند.
اگرچه این امر از کُهن ترین ایام، از افلاطون تا دلوز همواره خواسته ی همه ی تفکرات فلسفی و سیاسی بوده، اما به جز مواردی محدود، موضوع تأمل اندیشمندان شرقی نبوده است. تنها گاهی از سوی متفکران بزرگ شرقی، مانند اندیشههایِ سمیر امین را شاهد بوده ایم. زمزمه هایی میشنویم که ابتناء دارند بر در “حاشیه ی جهان” بودنمان، اما کلامی جدی و رسمی در خصوص حاشیه های این جهان حاشیهای نشنیده ایم.
تفکر غربی از همان ابتدا، گرایش ژرفی به جدا و منفک ساختن “مرکز” جهان از حواشی آن داشته است. “مرکز” همان مکانی است که پروسه های اصلیِ هستی در آن جریان دارد، مواردی اصیل و نیروهای خلاق در آمد فعال اند.
“حاشیه” نیز جایی است که تنها در پرتو روشنایی و نورِ “مرکز” هستی و معنا می یابد.
افلاطون نخستین متفکرِ اینگونه تقسیم جهان است. وی که به نحوی پدر تمامی تفکرات دینی پس از خود است، جهان را همواره به دو قسمت اصلی تقسیم می نماید، بخشی حقیقی و جاودانه که جهان “ایده” نامیده شده و بخش دیگری که نااصیل و تصویری از بخش نخست یا همان جهان ما است.
بنابر تفکر افلاطون، انسان از آغاز در حاشیه ی هستی به دنیا خواهد آمد، جهان ما جهان حاشیه ها است و وظیفه ی ما این است که تلاش کنیم این جهان را به جهان اصلی یا ایده بیشتر نزدیک گردانیم.
اگرچه این تقسیمبندی تنها تقسیم مهم تفکر یونانی نیست، تنها جدا نمودن مرکز و حاشیه نیست، بل، تفکر یونانی منشاء بسیاری از مفاهیم مرکزی اندیشه است.
مفهوم “لوگوس هراکلیتوس” یکی از مفاهیمی است که پس از این به یک مفهوم مرکزی بدل میشود و یافتن حواشی و جزئیات که هدف تعداد زیادی از اندیشهها و جنبش های فکری غرب می گردد، از این مفهوم استنتاج گردیده است.
دادائیسم و سوررئالیسم چیزی جز دو دشمن برجسته “لوگوسِ خداسالارانه”یِ هراکلیتوس، موضوع دیگری نیستند. هراکلیتوس صفتی ابتدایی و عالم گیر به “لوگوس” می بخشد، مفهومی که در مرکز تمامی هستی و اندیشهها قرار دارد، اما هیچ یک از پدیدههای آن با خود “لو گوس” برابر نیست.
در اندیشه وی، لوگوس اصل بنیادین، مهم و مرکزی است که تمامی امور را در خود جای می دهد. مفهوم هراکلیتوسیِ لوگوس به عنوان مفهومی مخالف و در تقابل با عقل فردی به همراه تقسیمبندی جهان به دو بخش ایده و جهان ماده در فلسفه ی افلاطون، منشاء اصلی جهان به مرکز و حاشیه در اندیشه ی انسانی اند.
چنانچه گریز از مرکز در اندیشه غربی را به حیث موارد گوناگون بررسی نمائیم، با این دو محور روبرو خواهیم شد که “اندیشه یا در خدمت مرکزیت است یا در تقابل با آن قرار دارد.” البته همواره این بیم نیز وجود دارد که آنچه در حاشیه بوده است بدل به مرکزیتی غیر قابل تعامل و سرکوبگر شود.
تفکر افلاطونی مرکزیتِ جهان غیرمادی، متافیزیکی را مبدل به دیدگاهی نمود که تمامی ادیان معنای خود را از آن اخذ نمودند، در نظام افلاطونی جهانِ واقعی ما جهانی حاشیهای قلمداد شده است، دنیایی غیرواقعی!
از این رو پشت نمودن به حاشیه و هیچ انگاشتن آن اساساً ایده ای افلاطونی و دینی است. قدر متیقن تفکر دینی از راه قرار دادن خدا در مرکز هستی، انسان را به موجود حاشیهای و کم ارزش مبدل میسازد که نمیتواند به معیاری برای سنجشِ حقیقت تبدیل گردد.
جهان باستان و سنتی با روحِ مرکزگرایی و خداباوری مارکی افلاطونی بر خود دارد. در حقیقت تمامی ادیان توحیدی و برخی ایدئولوژیهای سیاسی به گونهای اند که گویی همواره پرتو تفکر افلاطونی آنها را روشنایی می بخشد. در برابر این تفکرِ “گنوسی گرایی” و هیچ انگاشتن دنیا که افلاطون پرچمدار آن است همواره واکنش صریح و جدی وجود داشته است. این واکنش نه تنها در اندیشه ژان ژینیه و آنتوان آرتور، بل در اندیشههای کانت و فروید نیز به گونه های گوناگون ظهور کرده است.
در دوران اقتدار تفکر دینی، آسمان و خداوند مرکز هستی و انسان و زمین حاشیه ی آن بودند. به همین جهت به مدت چندین قرن، بازگشت به انسان و زمین به گونهای گریز و مهاجرت از مرکز به حاشیه تلقی می شد.
در یونان باستان، سوفسطایان نماینده تفکر ضد لوگوسی بودند. در حقیقت عبارت شهیرِ “انسان معیار همه چیز” استِ سوفسطایان ضربهای محکم بر تمامی تفکراتی بود که معیار همه چیز را خارج از انسان و دنیای واقعی می جستند؛ همان تفکری که متافیزیک و عالم بالا را معیار تلاش معتزله در اندیشه ی اسلامی می داند. البته معتزله در فضایی تاریکتر و سنگدلانه تر فعالیت می کردند. اما تأکید معتزله بر آزادی انسان و صورت عقلی و فردی آن، دیدگاه کاملاً مخالف با روح سنت پرستی حاکم بر آسمان و خدا به زمین و انسان بازمی گردد، معنا این که از مرکز به سوی حاشیه، از سرکوبگر به سرکوب شده حرکت نماید. درواقع در این نبرد بزرگ فکری است که فیلسوفان بزرگ غربی متولد خواهند شد.
در حقیقت از عصر فروغ و روشنگری و پس از آن، بازگشت به انسان به شیوههای گوناگون و از راههای مختلف آغاز می شود، اندیشه ی روشنگری اگرچه از فرهنگ متافیزیکی رهایی نمی یابد، اما مرکزیت خرافیانه ی آسمان در آن شکست سختی می خورد.
آسمان به عنوان متافیزیک، جایگاه خداوند و محل ظهور تمامی قدرتهای بزرگ روبه افول مینهد و به جای آن آسمانی فیزیکی، شاعرانه و فردی ظهور میکند که “آسمان انسان” است، و نه خدا.
بازگشت کانت به عقل انسان سرآغاز شکستِ جهان باستان با مرکزیت های مقدس آن است.
درواقع میتوان اذعان داشت که فیلسوفان ایتالیایی دوران رنسانس آغازگر تفکرات “اومانیستی و مرکزیت بخشی به انسان” بودند. شاید بتوان گفت که مشهورترین فیلسوفی که به دفاع از انسانیت و اومانیست اقدام نمود، پیاکادلا میراندندرولا، ۱۴۶۳-۱۴۹۴ است. وی ایمان به انسان را در خطابه ی معروف “مقام انسان” مطرح می کند. در این خطابه از گفته خداوند آورده است: “ای آدم من به تو مقامی از پیش مقدر شده با سیمایی ویژه و با امتیازهای خاص اعطا نکردهام زیرا تو باید سرشت خویش را بدون فشار هرگونه حصاری و تنها به وسیله قدرت اختیاری که به تو واگذار کردهام معین نمایی. من تو را مرکز جهان قرار دادهام به نحوی که میتوانی از آن نقطه آنچه را در جهان است بهتر بنگری. من تو را آسمانی یا زمینی، فانی یا باقی نساخته ام، حال آن که میتوانی مانند یک استاد مطلق و مختار قالبی بریزی و خود را به همان شکل که انتخاب کردهای بسازی!”
به سخنی دیگر میتوان گفت که تأکید کانت بر عقل فردی، فاصله گیری آشکار و روشن او از به حاشیه راندن طولانی مدت انسان است که توسط ادیان یکتاپرست تثبیت شده بود. اگرچه بازگشت به عقل انسان و بها دادن به این عقل به مفهوم بازگشت به انسان در هیئت موجودی بسیار وجه و پُرمعنا نیست.
در این باره نیچه فیلسوفی است که انسان را در جایگاه خداوند قرار میدهد یا مارکس فیلسوفی که جامعه را بر جای آسمان می نشاند و نیز فروید روانکاوی که ناخودآگاه را جایگزین لوگوس و هوشیاری می نماید.
از این بیش در تفکر پست مدرن، به ویژه در اندیشه دلوز و دریدا برهم زدن، شکستن و واسازی تمامی مرکزها هدف اصلی فلسفه می گردد. به سخنی دیگر در تفکر فلسفی مادامی که مرکزی وجود داشته باشد به این معنا و مفهوم است که روح افلاطونی به صورت یک سرطانِ فلسفی زنده است و در نهان اِعمال قدرت می نماید. به همین جهت است که مبارزه با هرگونه اقتدار و حتمیت یکی از هدفهای اساسی پست مدرنیسم است.
زبانهای سرکوب شده در تفکر غربی
بازگشت به حاشیه در تفکر غربی شیوههای گوناگونی داشته است، یکی از آن شیوهها ترجمه ی انجیل توسط لوتر از لاتین به آلمانی نخستین اقدام جدی در راستای زنده نمودن زبانهای سرکوب شده، فراموش شده و ایضاً به حاشیه رانده شده بود. اقدام لوتر روحِ به خواب رفته ی زبانهای اروپایی را بیدار نمود، زبانهای به نسیان سپرده ای که همچون لاتین مقدس انگاشته نمی شدند. مدتهای دراز زبان لاتین مرکز و دیگر زبانها حاشیه بودند. شکستن این مرکزیت مقدس آغازی برای درهم شکستن دیگر مرکزهای مقدس جامعه بود.
اگرچه اخلاق اروپایی (اخلاق رایج در میان تمدنهای بزرگ) ابزار مهمی جهت ساختن و بنیاد نهادن دوباره ی حاشیه ها دارد، اما فضای بازگشت حاشیه ها از یک تمدن به تمدن دیگر گونه گون است. در تفکر غربی، به ویژه از دوره رنسانس به این سو، فرازی برجسته به بازگشت به سوی حاشیه ها وجود داشته است. به عنوان نمونه، هنر تصویرگریِ غربی، بزرگترین شاهد برای بازگشت زوایای فراموش شده، زندگی به تمدن غربی است. از هنگامی که رامبرانت از تصویرگری تمثال های دینی و روحانی به تصویرگری صورت انسانهای ساده بازگشت، نشانه ی مهمی از تعامل و آمادگی هنر در رابطه با بازگردان حاشیه ها بود.
در حقیقت این اراده و خواست “رامبرانتی” آغاز نظر گیرنده ای است که از آن راه، هنر و ادبیات بَدَل به پیامبرِ زوایای فرموش شده و ناجی موجودات نفرین شده می شوند.
از رامبرانت به این سو، بازگشت به آنچه “مهم نیست”، “مقدس نیست” یا “قدرت نیست”، موضوع مهمی در هنر و ادبیات غربی است.
در حقیقت انقلاب فرانسه بازگشت دهشتناک و افراطیِ درهم کوبیدن منطق مرکز و حاشیه بود. همان بود که اخلاق و اقتدار طبقه ی آریستوکراتی که در آن زمان مرکز بودند، به ناگهان توسط نیروهای حاشیهای و تودهای مردم فرانسه در مدتی کوتاه درهم شکسته شد.
همزمان با انقلاب فرانسه موج جدیدِ احیا حاشیه در تفکر و هنر غربی به نحوی بی همتا رشد یافت. بازگشت امر فراموش شده از انقلاب فرانسه و پس از این نیروی محرکه ی همیشگیِ سرزندگی، انقلابی بودن و پیشرفت هنری غرب است.
به دیگر سخن برجستهترین عاملی که انقلاب فرانسه را از دیگر انقلابها متمایز میکند این است که “دروازه ای بزرگ به روی حاشیه ها” می گشاید. به این معنا که مسئله تنها این نبود که قدرت طبقات پایین جامعه آتشفشان وار به سوی بالا فوران کرد، بل، هر آنچه که در درون انسان نیز بود فرصت یافت تا نمود پیدا کند و به بیانی دیگر، مسئله تنها تغییرِ فرم اقتدار نبود، بلکه تمامی هنجارهای فرهنگی و تمدن آریستوکراتیِ اروپایی که طی سده ها به وجود آمده بود، همزمان با انقلاب و دگرگونی دچار تزلزل و تَرَک ژرفی شد. انقلاب تنها بشارت بازگشت انسانهای به حاشیه رانده شده به مرکز نبود، بل، بشیرِ “موضوعات” به حاشیه رانده شده نیز بود.