عمو، صورت ‘او’ را در ماە دیدە بود و بە انقلاب ایمان آوردەبود. گفت زمانی کە طبیعت بە انعکاس صورت انسانها دست می زند، مطمئنا حادثە مهمی اتفاق می افتد. و او بە همین سادگی بە انقلاب ایمان آوردەبود.
و من هنگامیکە برای پیادەروی بە جنگل می روم، می بینم سر راهم تنە درختی افتادە کە طبیعت بە شکل معجزەآسائی آن را شبیە سر یک اژدها کردەاست. با دهانی کشیدە، چشمانی تاریک و گوشهای دراز و آتشین. بە خودم می گویم شب جرات نمی کنم از این راە بگذرم!
پس عمو درست می گوید.
من کە نرسیدەبودم ماە شب چهاردە را نگاە کنم، شبهای بعدش هر چە کردم و هر چە در ماە خیرە شدم، اما صورتک را نیافتم کە نیافتم. بارها تلاش کردم هر طوری شدە لااقل آن را پیش خودم مجسم کنم، از سایە روشنهای ماە چیزکی بسازم، یا اینکە هر بار از گوشەای بیاغازم تا بلکە کل تصویر یکدفعە در نظرم ظاهر شود… در یک معجزە…، اما نشد کە نشد. من در دیدن صورت ‘او’ در ماە ماندەبودم.
عمو کە ماجرا را حدس می زد، گفت باید صبر کنی تا یک ماە دیگر، موقعیکە ماە دوبارە چهاردە می شود. و من یک ماە دیگر منتظر ماندم. اما از بخت بد من آن شب آسمان ابری بود، و دانەهای سفید و درشت برف همە جا را فرا گرفتەبودند. عمو، چپ چپ بە من نگاهی انداخت و گفت احتمالا تو در آیندە ضد انقلاب می شوی!
و من کە در این گفتە عمو، انعکاس زلال تحقیری را احساس می کردم، با اینکە نمی دانستم ضد انقلاب یعنی چە، بخودم گفتم “تو باید ضد انقلاب بشوی!”
و زیاد طول نکشید کە شدم. ضد انقلاب شدم بە این امید کە در انقلابی دیگر بتوانم صورت ‘او’ دیگری را ببینم و اثبات کنم کە من هم از عمویم چیزی کم ندارم. و خوشبختانە آنی کە من صورتش را در ماە ندیدەبودم، خیلی سریع بە وعدەهایش پشت کرد و من آخرین شبی کە قرار بود روز بعدش مخفی شوم بە عمویم گفتم دیدی کە آن سال راستی راستی صورتی تو ماە نبود؟ دیدی دروغ می گفتند؟ و عمو عصبانی شد و گفت کە اگر برادرزادەاش نمی بودم، حتما یا گلولەای توی کلەام خالی می کرد و یا مرا دست برادرها می داد.
و من از همان فردائی کە مخفی شدم، بخودم گفتم برای انقلابی دیگر باید صورتی دیگر در ماە ظاهر شود. ما برای انقلاب بە صورتی دیگر در کرە ماە نیاز داریم، صورتی کە اگرچە دروغ باشد، اما باید دیدەشود. و هر ماە من شب چهاردە از پشت پنجرە خانە مخفی بە آسمان خیرە می شدم تا شاید علائم اولیە صورتی را کە قرار بود در آیندە ‘او’ شود، روءیت کنم.
و هنوز بعد از سالها، باز در انتظارم.
راستی داستان صورت و ماە از کجا شروع شد؟ کی این تخیل بشدت واقعی را وارد تاریخ کرد؟
روزی نامەای از عمویم بە دستم می رسد. نمی دانم چگونە بە آدرس مخفی من رسیدەاست! مهم نیست. با اینکە احساس خطر می کنم و تفنگم را از ضامن خارج، اما نامە را باز می کنم. عمویم با خطی شکستە نوشتە “برای دیدن تنها چشم لازم نیست، ما بە تخیل هم نیاز داریم!”
خوشبختانە آن شب، شب ماە چهاردە است. بە آن خیرە می شوم. از چشم بە تخیل نقل مکان می کنم. باز صورتکی نمی بینم. و ناگهان بر حماقت خودم می خندم. نە اینکە قبل از تخیل باید صورتی چیزی وجود داشتەباشد! و فهمیدم تخیل یعنی درهم آمیزی دو چیز واقعی در یک رابطە غیر واقعی.
و فکر کنم انقلاب یعنی این.