بعد از رفتن جوانان، آنها هم می روند. هر روز کە می گذرد، چند خانوادەای وسایلشان را جمع کردە و تنگ غروب از شهر خارج می شوند. شهر بیش از پیش شکل نظامی بەخود می گیرد. سربازان همە جا دیدە می شوند. ستونهای نظامی کە از یک طرف شهر داخل می شوند و از طرف دیگر آن خارج، بە پدیدەای عادی تبدیل می شود. هواپیماهائی کە بر آسمان شهر پیدا می شوند و صدای توپ هایی کە بویژە شبها آرام نمی گیرند. همسایەها بە شهرهای دیگر و یا روستاهای اطراف کوچ می کنند. آنها می گویند اینجا دیگر محلی برای زندگی نیست. افق شهر، خونین غروب آفتاب و نور شلیک در جبهەهای دوردست است.
تحت هیچ شرایطی نباید خانە را ترک کرد
اما پدر معتقد است کە تحت هیچ شرایطی نباید خانە را ترک کرد. او می گوید هیچ کجا مثل خانە نمی شود، حتی در جنگ. اما همسایەها با او موافق نیستند. مادر را نمی دانم، چونکە او هیچ وقت از افکار و رویاهایش نمی گوید. من هم کە تا حالا در این مورد فکر نکردەبودم، بە همان فکر نکردنم ادامە می دهم. اما با رفتن همسایەها بیشتر احساس غم می کنم. انگار تنهائی از در و دیوار خانە ما بالا می رود و یواشکی همە جا را تسخیر می کند. حتی لانە مورچگان در حیاط پشتی را. نگاە کبوتران جور دیگری می شود و درختان سیب شبها با هم بە نجوا می پردازند. و تنهائی این چنین است. پدر معتقد است کە این روزها هم می گذرند و همسایەها همە برخواهند گشت. می گوید بحث تنها بر سر زمان است. و من بە خانەهای خالی آنها نگاە می کنم، و فکر می کنم کە پدر درست می گوید. خانە کە نمی شود تا ابد بدون آدم باشد.
اطراف ما پر از پنجرەهای تاریک و سوت و کور است. صدها چشم سیاە کە خیرە بە جهان می نگرند. و من احساس می کنم کە کم کم این خانەها بە محل زندگی ارواح تبدیل می شوند. من شبها آمد و رفت ارواح را آنجا در پشت شیشەهایشان دیدەام. ارواحی کە از جنگ نمی ترسند و شاید اساسا نمی دانند جنگ چیست. درست مثل طبیعت. و مادر می گوید کە ارواح همین حالا هم در خانە ما وجود دارند، اما تنها زمانی خود را نشان می دهند کە منزل خلوت شود و کسی نباشد. مادر معقتقد است دو نوع روح وجود دارند: روح خوب و روح بد. بدها می ترسانند و خوبها بدی ها را جبران می کنند، و برای همین دنیا همیشە در یک حالت نە خوب نە بد قرار دارد. و این گفتە مادر مرا بە یاد فیلسوف محلەمان می اندازد. فیلسوفی کە نمی دانم او هم رفتە یا نە،… فیلسوفی کە همیشە خانەاش بە خانە ارواح می ماند.
من روزها بە حیاط خانە همسایەها سر می زنم. می دانم کار خوبی نیست. از کوچەهای خلوت می گذرم، از دیوار بالا می روم و در حیاطشان پرسە می زنم. و می فهمم کە حیاط منازل زیاد با هم فرقی ندارند. همە جا تقریبا همان. درختی، گیاهی، بشکەای، شیر آبی، حوضکی، طنابی، و گربەای کە صدای پایش را هیچ وقت نمی شنوی. و هیاهوی وحشتناک گنجشکان کە گوئی همیشە مثل آدما بر سر چیزی دعوایشان است. گاهی وقتها آنجا خوابم می برد. در زیر آفتاب کم رمق یک عصر پاییزی. و با بادی کە گونەهایم را نوازش می کند، سراسیمە از خواب بیدار می شوم. و ناگهان می فهمم کە خواب دیدەام. خواب ارواحی کە با هم از بازگشت همسایەها می گویند و اینکە باز باید مثل همیشە از چشم انسانها پنهان شوند. و یکی کە از خستەکنندە بودن زیرزمینها می گوید. و من بە یاد گلهای یاس مادر می افتم. و فکر می کنم کە آنها هم مثل ارواح از بودن و ماندن در زیرزمین خستەاند.
روزهای پاییزی همیشە خوبند
و روزهای پاییزی همیشە خوبند. من همیشە دوستشان داشتەام. چیزی در هواست کە نمی دانی چیست، اما هست. و فصلهای میانی چنین اند. گوئی تابستان و زمستان با هم جایی دور از آدمها در گفتگو اند. و تو نجوای محسوسشان را می شنوی بدون اینکە یک کلام آن را بفهمی. و پنجرەهائی کە زودتر بستە می شوند. و صدای رادیوئی کە رساتر و قوی تر از هر بار دیگری شنیدە می شود. و پدر کە پاییز را بخاطر طعم بهتر سیگارهائی کە دود می کند، بیشتر دوست دارد. و روزهائی کە کوتاەتر می شوند و شبهائی کە درازتر. و امنیتی کە با درازتر شدن شب، بهتر می شود. پدر معتقد است شبها حتی هواپیماها هم از همیشە کورتراند. و من لبخندی می زنم. و مادر خدا را شکر می کند کە پاییز آمد. و نشستن بر پلەها در پاییز دنیای دیگری دارد. و پدر برای اولین بار آنجا در کنار من می نشیند و دو نخ سیگار دیگر می کشد. او بە من نگاە نمی کند. در اندیشە است. و من می دانم کە بە شهرهای دیگر فکر می کند. و دلم بە حال پدر می سوزد.
و غروبی، پرندگان مهاجر از بالای خانە ما دستە دستە می گذرند. می گویند بە طرف جنوب می روند. و چە نوای خوبی دارند. و مثل هفت حرکت می کنند. و بە هشت هم می مانند. پدر می گوید گوشتشان لذیذ است. و همان شب دو تا از کبوتران را کباب می کند. و بعد از ماهها بوی گوشت در خانە می پیچد. من در سکوت اتاق بغلی گریە می کنم. آن دو تا کبوتر را از قدیم می شناختم. هنگام پرواز از همە بهتر می پریدند. و بالاتر. و پدر این را نمی دانست. پرهایشان را روز بعد باد در حیاط می برد. و خونشان تا چند روز می ماند. بە نظر می رسد آفتاب هم خون را لیس می زند. آنچە از کبوتران بر روی سفرە می ماند، استخوانهای صاف و بە کل گوشت کندەای است کە زیر نور فانوس می درخشند. و من بە گوشت لب نمی زنم. مادر ندایم می دهد و پدر با چشمان عصبانی نگاهم می کند، اما رادیو نمی گذارد چیزی بگوید،… حواسش را پرت می کند، و کلمات در گلویش لیز می خورند. اما پدر پدر است. در حالیکە گوشش را بە همراە استخوانی کە در دهان دارد بە رادیو نزدیک می کند، ملچ ملچ کنان می گوید هیس! من در دلم خدا را شکر می کنم. و مادر چشم غرە می رود. و شب خواب هر دو کبوتر را می بینم. در خواب آنان مثل دیروز پرواز می کردند، و بعد از پرواز سینەهایشان از شدت خستگی بالا و پایین می شد. و نوک هایسان کە صورتی می شد. من برایشان دانە ریختم و آب دادم. و ناگهان پدر با چاقویی در حالیکە در دست دیگرش رادیو را کنار گوشش نگە داشتەبود، پیدا شد. از خواب پریدم. در سیاهی شب بە خودم قول دادم بزرگ کە شدم صد تا کبوتر داشتە باشم. آن چنان کە هنگام پروازشان، همە محلە را سایە بزرگی فرا می گرفت.
و روز بعد، کبوتری طوقی دو تخم می گذارد. با احتیاط لانەاش را تمیز می کنم و از نزدیک تخمها را نگاە می کنم. بوی تن مادر، کاە و مدفوع سیاە ـ سفید در بینی ام می پیچد. خوشحالم کە با اینکە همسایەها رفتەاند، و از دور صدای غرش می آید، اما زندگی ادامە دارد.
ادامە دارد…