قدیمها بهترین رویدادی کە می توانست در شهر و محلە ما اتفاق بیفتد، عروسی بود. از چند روز قبل حال و هوای آن در همە جا می پیچید. ابتدا مردم بودند کە در بارە آن با هم صحبت می کردند:
ـ خبر داری… عروسی دارند؟
ـ مبارکشون باشە، پسرشون زن میارە یا دخترشون خونە بخت می رە؟
و این سئوال مردان بود نە زنان. زنان معمولا در این گونە موارد از همە جزئیات خبر داشتند. حتی می دانستند کە چە کسی از اهالی محلە دعوت شدەاند یا نە.
ـ پسرشون پارسال زن گرفت! مگە یادت رفتە؟
ـ ای بابا، من کە اگە این جور چیزا رو بەیاد داشتەباشم کە کار و کاسبی برام نمی مونە!
و مردها این گونە خبرها را خیلی سریع فراموش می کنند. و کسی نمی داند چرا. شاید بە این علت خیلی گرفتار امور عالیەاند،… از جملە جنگ و تحلیل آن! فیلسوف ما می گوید در جریان تاریخ، کلان اندیشیدن بیشتر مختص مردان بودەاست. و راست می گوید. و من نمی دانم چگونە می توان بدون اینکە از حوادث محلە خبر داشت بە این اندیشید کە جهان از کجا آمدەاست، و قرار است بە کجا برود. من فکر می کنم همە چیز ربط مستقیم بە آنچە دارد کە در دوروبر آدمها می گذرد.
و روز عروسی، محلە پر از آوای موسیقی و رقص رنگها می شد. بوی بد و خوب عطرهای ارزان قیمت و گران قیمت بە همراە بوی میخک و گلاب در کوچە می پیچید. و بوی پلو هوا را می انباشت. مطربانی کە ساعتها می نواختند و عرق از سر و رویشان می بارید، در زیر آفتاب گرم تابستان تا ساعتها بە خواندن شادترین آهنگها ادامە می دادند. بامهای اطراف پر زنانی می شد کە با بچەهایشان بە تماشا می نشستند، و برای آمدن عروس و یا بدرقە آن لحظە شماری می کردند. روزهای عروسی همە چیز بە اوج می رسید. زندگی با تمام درخشش خود بە دیدار می آمد. و من در اینگونە روزها چە سراپا شوق می شدم. و چە خانوادە ما دعوت می شد و یا نمی شد، من همیشە آنجا بودم. در گوشەای یا بە تماشا می نشستم و یا خود را بە میان صف رقاصان می انداختم و تا ساعتها می رقصیدم. صدای قرص و محکم مطرب همراە سرنای کردی و طبلی کە محکم تر از آوای او بود چنان مرا مسحور خود می کرد کە انگار از دنیای دیگری آمدە بودند. و آیا واقعا می شد آدم این قدر احساس شادی کند و جهان کاملا در نت های موسیقی بە ابراز وجود خود بپردازد.
بە کوچە سرد و برفی و پر از سکوتی می نگرم کە از آن روزها چیزی را بە خاطر ندارد. و انگار صدها سال از تابستان گذشتەاست. و شاید گذشتە باشد، کسی چە می داند. مگر زمان احساسی نیست کە گاە فشردە و گاە رقیق است، مگر زمان فاصلەای نیست کە با سال نوری قرابت عجیبی دارد؟
و بچەهائی کە سکەهای پول و نقل و نبات ریختە بر سر عروس را شتابان جمع می کنند، و مانند دیوانەها در زیر دست و پای همدیگر لە می شوند. و بزرگسالانی کە می خندند. و آنانی کە بە سکە رسیدەاند، نمی مانند و شتابان از جمعیت دور می شوند. مثل اینکە بە موفقیت خود باور ندارند و انگار کسی می خواهد دوبارە پولش را پس بگیرد. و عرق و گردوخاکی کە پیروز میدان را در خود گرفتەاست. درست مانند میدان نبرد. و من از تشابە چیزهای بظاهر دور از همدیگر تعجب می کنم. پس جنگ همیشە بنوعی بودەاست،… بنوعی علائم خود را فرستادەاست و تنها اینکە ما آدمها متوجە نبودەایم. و گلدانهائی کە در هنگام عروسی یکدفعە تعدادشان در حیاط زیاد می شود. و من گلهای یاسی تا بە یاد می آوردم کە دیدەبودم. و بی خیال و بدون توجە خاصی از کنارشان گذشتەبودم. و شاید جنگ، انتقام گلهای یاس از من باشد! و هر کە از کنار زیباترینها بی توجە گذشتە باشد، سزاوار عجب سزای جانانەای است!
و من نمی دانم کی قرار است دوبارە در شهر و محلە ما دختر و پسر جوانی دیوانەوار عاشق همدیگر بشوند، و همە شهر و محلە را در شادی عشق خود شریک کنند. و شاید دیگر هیچوقت اتفاق نیفتد. قرار نیست شهری کە سالها شهر بودەاست، دوبارە همانی بشود کە بود. و احساس من این است کە جنگ از همە چیز بزرگتر است. آنقدر بزرگتر کە گوئی گذشتە خوابی بودەاست و بس. گوئی ما همین بودیم کە حال هستیم. امتدادی تا بی نهایت با وقفەای کوتاە بە نام صلح. صلحی موقتی.
و شاید از بخت بد من آن شب دوبارە برف سنگینی می بارد. دانەهای سفید و درشتی کە گوئی آمدەاند تا بە دفن گذشتە بیشتر کمک کنند. گوئی خود زندگی در این مورد بە اندازە لازم کفایت نمی کند. و درست است. زندگی همیشە در ابراز احساسش کم می آورد، برای همین طبیعت را بە کمک فرا می خواند.
و من فکر می کنم مطرب شادترین آدم روی کرە زمین است، لااقل شادترین آدم شهر و محلە ما. و حالا آنها هم رفتەاند. راستی سرنوشت و کار آنها در جنگ چە می شود؟… بە کجا می کشد؟ آیا هنوز هستند آدمهائی کە بکوبند و برقصند؟ نە، فکر نمی کنم. توپها دیگر جای طبلها را گرفتەاند و صفیر خمپارەها جای سرناها را پر کردەاند. دیگر نیازی بە آنان نیست. نە اینکە صدای اینها از آنها قویتر و رساتر است؟
و همە جهان می رقصد. مادر گاهی وقتها گوشهایش را تیز می کند و می گوید شنیدید،… ها شنیدید؟ و راست می گوید، از دور انگار چیزی غرولند می کند. با لبانی پف کردە و آماسیدە از سرنوشتی می گوید کە آن را دوست ندارد. پس توپها هنوز خاموش نشدەاند. پدر معتقد است کە جنگ بە یک استراحت اجباری محکوم شدەاست. استراحتی کە دست کسی نیست. و مادر لبخند بی رمقی لبانش را کش می دهد. و من فکر می کنم کە استراحت چیز خوبی است. اگرچە از پیکر پر توان بعد از بیدارشدنش بشدت هراس دارم.
و شب، دفترهای مدرسە را از پستو بیرون می کشم. مدادی هم می آورم. اگرچە نقاش خوبی نیستم، اما بعد از ورق زدن و غرق شدن در جملات و سطرهائی کە یادآورد انشاهائی هستند کە سال گذشتە نوشتەبودم، شروع بە کشیدن نقاشی در صفحات سفید آن می کنم. و آن شب سعی می کنم تصویر آخرین عروسی محلەمان را بکشم. ابتدا دستم بە جائی بند نمی شود. آدمها و جزئیات آنقدر زیاداند کە نمی دانم از کجا شروع کنم. اما نهایتا می دانم چکار کنم. در خلاء، طبل و سرنائی را تصویر می کنم کە دو مطرب ناپیدا آنها را می نوازند، طبل و سرنائی با خطوطی سایەوار در اطراف کە در ذهن من سمبل و یادآور آدمهای قدیم اند.
بە خودم می گویم، آنها هنوز زندەاند!
***
ادامە دارد