ریشه در خاک(۱)
درغروب واپسین روزهای تابستان، در این آغاز پاییز سرد و بیقرار، تقلایی داشت از پشتِبام به درخت گردوی تناور ِخانهباغ… به انبوه خوشههای گردو که بخشی «پاسَن»(۲) و بخشی «آلوا»(۳) بودند؛ مینگریست. و در اندیشه آنانی که در آن سالهای دور، مهربانی و عشقشان به یکدیگر دوچندان بود… چه معیشتِ آرامی داشتند! در روستای آن سالها، نه مارش خون بود و نه هیچ راهی متروکه… بیدرنگ تنفر و عشق دست به گریبان میگردَند. تنفر از سختیهای زندگی و عشق در سادگی و بیپیرایگی… شادی بیوصف روزهای مهر، مدرسه، درس، جوانی و…
در همین خیال بود که ناگاه پیرمردی را در زیر درخت، ایستاده دید… زل زده بود به او. آیا افکارش را میخواند!؟… به نظر حضورش را نمیپسندید. آشنا نبود… هیچگاه ندیده بودش… پیشانی و صورتش پر از چین و چروک بود. پیرمرد جَلدی خود را به بالای درخت رساند. تر و فرز و به یکباره… با صدایی گرفته گفت: «فکر نمیکردم اینقدر ناشیانه گردو پایین کنی! مجبورم خودم این کار را انجام دهم! تمرکز نداری! ذهنت درگیر چیزهای دیگهست!…» با چوبِ بلندی که همراهش بود به سرشاخههای درخت میزد. و چه محکم!… چندی نگذشت که سطح زمین پر از گردو شد.
مرد نگاهش به او بود و اینکه او کیست؟ و چگونه اینجا پیدایش شده… اما ذهنش یاریاش نمیکرد… پرسشهایش بیمعنی بود… به چشم میدید که دهها نفر به طرف درخت میآیند. برخی از کوچه باغ و درِ اصلی، بعضی از دیوارِ باغِ همسایه، شماری در محدودهی باغ… برخی جوان، برخی پیر، زن، مرد و همگیشان با چوبهای بلند در دست. تروفرز به بالای درخت میآمدند. تعدادشان لحظه به لحظه بیشتر میشد. به قدری در اطراف درخت جمع شده بودند که جایِ سوزن انداختن نبود. گردوها را کسی جمع نمیکرد. همه میخواستند بیایند بالای درخت!… مرد ازپشت بام پایین آمد به کوچهباغ رسید. کوچهباغ هم پر بود از آدمهایی که به طرف درخت میرفتند. احساس خفگی میکرد…
از خواب پرید… یاد ِ«چوب بدستهای وَرَزیل»(۴)! در ذهناش تداعی گشت…
حالا او به درختان میاندیشد. آنها هم مثل او، اینجا ریشه در اعماق دارند. با خودش گفت: «فکر میکنی ریشهها، همهی رازهایشان را به شاخهها میگویند! یا اینکه درد و رنجهایشان را پنهان میکنند؟!…» شاخهها بلند میشوند و آنگاه که باد نوازشان میدهد؛ گویی تلاش میکنند به پرواز درآیند. اما هرچه باشد درختاند و سرنوشتش این است که درخت باشند و ریشه درخاک!…
پانوشت:
۱. ریشه درخاک سرودهی جاودانه فریدون مشیریست…
فریدون مشیری در سیام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران (عینالدوله) به دنیا آمد و در بامداد روز جمعه ۳ آبانماه ۱۳۷۹ خورشیدی در تهران درگذشت…
۲. «پاسَن» = پوست گردو، گردوی با پوست سبز (گویش محلی)
۳. «آلوا»= دهن باز(در مورد گردو) گردوی تازه بدون پوست سبز (گویش محلی)
۴. «چوب بدستهای وَرَزیل» نام معروفترین نمایشنامه غلامحسین ساعدی، پزشک و نویسنده (۲۴ دی ۱۳۱۴ تبریز، درگذشته ۲ آذر ۱۳۶۴پاریس)…
نخستین روزهای مهر۱۴۰۲ پهلوان apahlavan@
ضمیمه:
فریدون مشیری: ریشه در خاک
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham