٢۵ تیر ١٣۵١ خبر را خودش از اخبار ساعت ٢ رادیو می شنید. از درگیری مسلحانه پسر ِ باهوش، مهربان و دلاورش عباس جمشیدی رودباری با مامورین ساواک در خیابان لاله زار نو تهران می گفت. مونس همیشگی اش، انیس را صدا کرد و با هم به گوش نشستند. گوینده خبر کشته شدن عزیزشان را اعلام کرد. با هم به صحبت نشستند. او گفت، عباس میدانست چه می کند و می شناخت عاقبت کارش را، دلم نمی خواهد پیش دیگران برایش گریه کنیم. این دشمنانش را شاد می کند. انیس قول داد که چنین کند. آن گاه برخاست، صورت اصلاح کرد و به اداره رفت. خبر به سرعت برق دهان به دهان می گشت و شهر کوچک شیرگاه را پر می کرد. آخر چه کسی در شیرگاه بود که آقای جمشیدی یا پسر همیشه خندان و دوست مهربان همه ی بچه های شهر را نشناسد. اکنون همه ی شهر، خبر را می دانست و می دید، محسن آقا، راست قامت تر از همیشه به سر کار می رود. چه کسی جرات داشت خبر را بازگو کند؟ دوستانش در اداره به دورش جمع شدند، ولی بالاخره چه کسی باید خبر را می گفت؟ خودش! به دوستانش گفت می دانم می خواهید چه بگوئید. خبر را شنیده ام و آمده ام تا مرخصی بگیرم و به خانه برگردم. قدم دوستان در خانه ام بر روی چشم. اما به کسی اجازه نمی دهم برای عباس من گریه کند.
این همه ی خبر نبود. چند ماه بعد از رادیو های اپوزیسیون خارج از کشور شنیدند که عباس زنده است و تحت شکنجه های سخت. چه باید می کردند؟ مراجعه به ساواک، نه! شاید خطر را برای پسرشان زیاد می کرد. انتظار! انتظار ِ همراه با بیم و امید. اما امید از چه کسی؟ دستگاه جهنمی ساواک؟ نه! یک بیم و دلنگرانی همیشگی. نمی دانستند چه باید بکنند. اما می دانستند و تصمیم گرفته بودند که عامل فشار برای تسلیم پسرشان نشوند.
چشم انتظار باقی ماندند تا انقلاب شد و عزیزشان به خانه باز نگشت و ندانستند دقیقا کی و کجا عباس شان به شهادت رسید و ندانستند کجا به خاک سپرده شد. هیچوقت ندانستند!
این اولین فاجعه ی زندگی او در دستگاه حکومت ستم شاهی پهلوی ها نبود. کلاس چهارم ابتدائی بود که پدرش، قاضی عسگر مازندران بود. در میهمانی یکی از بستگان سردار سپه مسموم شد. و جانش را از دست داد. همه می دانستند که حادثه عمدا اتفاق افتاد. با جنازه ی پدر به روستا برگشت.
در تیر ماه سال ١٣٣٣ برادرش سرهنگ کاظم جمشیدی، عضو سازمان نظامی حزب توده دستگیر شد. به دنبال کار ِ برادر به تهران رفت. تا زمان تیربارانش در آبان ماه، در تهران ماند. جنازه ی برادر و همرزمش سرگرد وکیلی را تحویل گرفت، به خاک سپرد و به شیرگاه برگشت. آن وقت که اراذل و اوباش شاه دوست تهدیدش کردند که چون خودش توده ای است، می کشندش. شایع کرد که مسلح است. می گفت اینان به کفتار می مانند و به دنبال لاشه مردارند. اگر احساس خطر کنند، جرات هیچ کاری را ندارند و این گونه شد!
در سال های ١٣۵٣ تا ۵۷ علیرغم آن که تحمل دیدن ساقی ها (نگهبان زندان قزل قلعه در دهه های ٣٠ و ۴٠) را به هیچ وجه نداشت، باز هم مثل همیشه مطمئن و استوار به دیدارم به اوین و قصر آمدند.
در سال ۵۹ دختر نازنینش را به علت برق گرفتکی در آغوشش از دست داد.
علیرغم این همه درد جانکاه که کافی بود انسانی را از پای درآورد، استوار و امیدوار بر پای ایستاد. در تمام عمر برای کمک به دیگران آماده بود و در این راه از هیچ امکانی دریغ نداشت. کلمه ی نه را برای کمک به دیگران نمی شناخت و به هیچ کس نه نمی گفت. با بدی سر ِ سازش نداشت و با آنان که نان به نرخ روز می خوردند نیز سر سازش نداشت و حقیرشان می پنداشت.
سرانجام در ١۷ تیر ماه ١٣٨۴، عمر پربار ۹۶ ساله اش به پایان رسید و نقاب در چهره ی خاک کشید.
یادش گرامی باد