آفتاب کمجانی روی کل خانهباغ، ایوان قدیمی و درازِ خانه، درختانِ به، آلو، گلابی، آلبالو، سیب، گردو و گلِ یاسِ پیر پهن شده، حالا انتهای باغ به راحتی قابل دیدن است. هیچ برگی روی درختان نیست. دیگر باغ را رمقی نیست عین آفتاب این روزها… پاییز هم روبه انتهاست… حوض نقلی فیروزهای رنگ کنار چاه قدیمی بدون آب است.
همهی وسایلی را که همراه دارم به کناری مینهم. بیحوصله به اطراف نگاه میکنم. به نظر پیرمردی روی نیمکتِ چوبیِ گوشه باغ نشسته است. آشناست… نشسته و به درختِ بیدِ مجنونِ روبهرو نگاه میکند. زیرچشمی به پیرمرد نگاه میکنم. کتاب در دست دارد. لابهلای انگشتان استخوانیاش کتاب را محکم گرفته. گاهی میبند و گاهی باز میکند و در کنارش قلم و کاغذی هم قرار دارد. یادداشت برمیدارد. گاهی صدایی از بین لبهایش شنیده میشود. کتاب هنوز در دستانش قرار دارد. خودم را میبینم که با عجله نزدیکش میشوم.
انگار مدت زیادی دویدهام. نفسنفس میزنم. پیرمرد سر بلند میکند و نگاهی به من میاندازد. چروکهای صورتش، زیر نور آفتاب، عمیقتر به نظر میرسد. چشمهای بیرمقش را به من میدوزد و نمیدوزد. یکطوری که انگار نگاهم نمیکند. کنارش میایستم و این پا و آن پا میکنم. نمیدانم چرا این همه مضطربم. نفس تازه میکنم. پیرمرد با دستمال عرق صورتش را پاک میکند. رو به من و با اشاره به خانه، لبهایش باز میجنبند. آهی از سینه بیرون میدهد. چیزی نمیگوید. همانطور نشسته، زل زده است.
میگویم: «…میدونم خونه قدیمیست؟ میدونم کلی خاطره ازش داری. اما چکار کنم؟ پیش اومده… خودت همیشه میگفتی زندگی بالا و پایین داره. همیشه به ساز ما نمیرقصه… نمیگفتی؟… مادرم از تو نقل میکرد…»
پیرمرد دوباره دستمال پارچهای سفیدی از جیب کتش درمیآورد و پیشانیاش را پاک میکند. عصای چوبی را که کنارش روی نیمکت خوابانده شده، با حرکت کندی برمیدارد و به آن تکیه میکند. به زحمت از جا بلند میشود. یک آن سر بلند میکند و نگاه پُردردش، به نگاهم گره میخورد. چشمان گود رفتهی نَمدارش، کلی حرف دارد. وجودم از خاطرات ریز و درشت سالهای نهچندان دور، پُر و خالی میشود. میدانم پیرمرد عاشقِ این خانه است.
میگویم «…کرم خراط! به جانِ باغ افتاده…هیچ یک از گلابیها (شاه میوه) قابل خوردن نیست. سیبها کرمو شده… آلبالو و گیلاس مزه تلخی داره… گلها زود پَر پَر میشن…» میگوید: «چیزی شبیه برزخ… دارآوا که رفت؛ کرم خراط، جولونگاهِ خانهِ باغ شد… دارآوا را به داغ و درفش زدهاند… نگاهش میکنم. میگویم:« دارکوب و شانهبهسر رو میگی!؟…» میگوید: «اونارو فراری دادن پسرم!…» دلم میخواهد از جا بلند شوم. جلو بروم. دستش را بگیرم و کمکش کنم؛ نمیتوانم. انگار به زمین چسبیدهام. حال پیرمرد خوب نیست و حال من هم…
به انتهای باغ نگاه میکنم… باغ خالیست… خالی از صدا…
پی نوشت:
^.کرم خراط با نام (Zeuzera pyrina) که به پروانه فری نیز مشهور است؛ از خانواده cossidae و بومی اروپا ست… از جمله آفات چوبخوار جدی و خطرناک که بیشتر روی درختان گردو، گلابی، گیلاس، آلبالو، سیب، هلو، افرا، بیدمشک، بید، صنوبر، نارون و بلوط دیده می شود. ااین حشره در بافت چوبی شاخهها و تنه دالانهایی ایجاد میکند که باعث ضعیف و در نهایت خشک شدن درختان میشود…
^^. دارکوبها منقارهای نیرومندی دارند که برای سوراخ کردن پوست درختان و جستجوی حشرات به کار میبرند. آنها طعمههای خود را به وسیله زبان بلند که دارای نوک چسبناکی است از مخفیگاهشان بیرون میکشند. بدن دارکوب ۹۹ درصد انرژی ناشی از ضربهها را به عنوان «انرژی کرنشی» (ارتجاعی) ذخیره میکند…ا ین ضربات به قدری سریع هستند که سبب ایجاد نیروی عظیمی میشود که ۲۵۰ برابر نیرویی است که فضانوردان به هنگام برخاستن سفینههای فضایی تجربه میکنند؛ معادل ۱۰۰۰g برابر شتاب جاذبه… یک دارکوب معمولی میتواند تا۲۰ بار در هرثانیه نوک بزند…
۱۶ آذر۱۴۰۳، دسامبر۲۰۲۴