بعد از تو
فروغ فرخ زاد
تولد دیماه ١٣١٣
مرگ بهمن ماه ١٣۴۵
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می اید
صدای باد می اید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟
***
درسوگ فروغ
مهدی احوان ثالث
چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود این تیر بی رحم از کجاآمد
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون خوشخوان نیز
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها سوگند ها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا ای داور ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی، هر چه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین، تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم، اگر خون من او را بکار آید دریغی نیست
تو کاری کن بتوانم ببینم زنده ماندست او
و بینم باز هست و باز خندان است خوش، بر روی دشمن هم
و بینم باز
گشوده در به روی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او…
الا یا هر چه زین جنبنده ای، جانی، جمادی یا نبات از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
و سوگندی و زنهاری
الا یا هر چه هستِ کائنات از تو
به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم – بی شک – همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن، مپسند این، مگذار
ببین، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری، همین یک آرزو، یک خواست
همین یک بار می خواهد
ببین، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا، به حق هر چه مردانند
ببین، یک مرد می گرید……..
چه سود اما، دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما، دولت ما، نور ما، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دریغا آن پریشا دخت شعر آذمیزادان
نهان شد رفت،
از این نفرین شده، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند
آن آزاده، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک و اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر
به خاک او نثاری هست، هر شب، پاک
***
سروده برای فروغ
احمد شاملو
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد
پس به هیئت گنجی در آمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
– متبرک باد نام تو
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را
***
تمام شب
پوران فرخ زاد
در میان عمیق ترین تاریکی ها
به دو چشم غمگینی می اندیشم
و به پنجه هایی که
خاک، خاک مهربان آن را می پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها می دیدم
و صداها را از جرز ها می شنیدم
جزیره ای دور را می دیدم
که فرو رفته بود در مهی سیاه
و پرنده سفیدی را
که در مه فرو می رفت
تمام شب
صدای زجه مادرم را می شنیدم
و تلاوت قرآن را
در تیرگی غبار از آینه ها می ستردم
و می دیدم
که باکره ای معصوم را
که در کوچه اقاقیا
از گذشته به آینده می پیوستند
و در خط زمان
به پوچی و بیهودگی می پیوستند
تمام شب
در میان عظیم ترین پنجه ها
صدای کلنگ گورکنی را می شنیدم
… خاک، خاک سنگینی روی سینه ام فشار می آورد
و به مرگ می اندیشیدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک می پوسید
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی
برای خواهرم گریه می کردم
***