گاهی وقتها در سکوت شهر و کوچەها، من صدای رادیوی پدر را از دو کوچە آن طرفتر شنیدەام! پدر همیشە دوست دارد صدای رادیو را بلند داشتەباشد. نمی دانم چرا. اما من هم احساسم این هست کە با صدای بلند، رادیو چیز دیگریست. انگار سکوت شهر و تنهائی ما را جبران می کند. و می فهمم کە دنیا هنوز پر آدمهاست، اگرچە من آنها را نمی بینم. و راستی در چنین شرایطی اساسا نیاز بە دیدن آدمها وجود دارد؟ نە، فکر نکنم، نیازی وجود ندارد. من نمی توانم ترس و اضطراب جنگ را در چشمان آدمها هم دوبارە تجربە کنم. همینی کە دارم کافی است. حداقلش این است کە خیابان و کوچە و خانەها انعکاسی ندارند. آنها بە کسی زل نمی زنند. نگاهشان بە خودشان بر می گردد و شاید بە همین دلیل هست کە اینقدر مرا بە خود جلب می کنند. و این در خود فرورفتگی و در خوداندیشگی، جذابترین منظرە ممکن وجود است. آنکە علیرغم داشتن اما نمی تواند آنرا بر زبان آورد، ابهام خود را بە زبان تبدیل می کند. و ابهام جذابترین زبان است.
و راستی این رادیوها، اخبار را از کجا می آورند؟ بە جز رادیوی دولتی کە اینجا آدم دارند و اصلا مستقیما از فرماندەها خبر می گیرند، اما دیگران کە کسی را ندارند. و بعد می فهمم کە از دیگران، چە این طرف مرز و چە آن طرف، مرز اخبار را می گیرند و دوبارە پخش می کنند. از همان منابع رسمی دولتی. و همین دو طرفە بودن، ماجرا را طور دیگری می کند. و البتە با تحلیلگرانی کە با نوع نگاهشان کل ماجرا را باز از آنی کە هست متفاوت تر می کنند. و من موقعیکە بە مفسرین رادیوهای گوناگون گوش می دهم، از این همە نظر متفاوت در مورد یک ماجرا تعجبم می گیرد. و می فهمم کە جنگ همینی نیست کە حالا در جریان است، و آدمها بە تبع بودن و نبودن در آن، و یا بە تبع نگاهشان همان جنگ را بە جنگهای متفاوت تبدیل می کنند. و راستی من و پدر و مادر در کدام جنگ قرار داریم؟
و کشف می کنم کە با وجود اینکە ما جنگ را طی همین ماهها با تمام وجود خود تجربە کردەایم، اما در هیچ کجا اسمی از ما و جنگ ما بردە نمی شود. و کسی از این رادیوها نمی پرسد کە ما چگونە روزگار را می گذرانیم. و بعدها می فهمم کە ما باید خودمان جنگ را دوبارە بنویسیم، و البتە نە آن طوری کە دیگران برایمان تعریف کردند، بلکە آنگونە کە خودمان می خواهیم برای خودمان تعریف کنیم. آنگونە کە برای ما بود. و چنین داستانی از هیچ رادیوئی پخش نخواهدشد. و از اینکە من زمانی می توانم تاریخ را بنویسم، خوشحالی عجیبی سراپایم را در بر می گیرد. و تاریخ من لبریز از سکوت و تنهائی هایست کە بر خلاف تاریخ دیگران در آن از هیاهوی جنگاوران و چکاچک شمشیرها خبر زیادی نیست. و از اینکە در تاریخ من گلهای یاس مادر جائی خواهندداشت، لبخند رضایتی بر لبانم می نشیند.
شبی دفتری از دوران مدرسە را می آورم و در آن شروع بە نوشتن یادداشتهای روزانە می کنم. اما متوجە می شوم کە علیرغم همە مسائلی کە اتفاق افتادەاند، و همە اندیشەها و احساسهائی کە در تمامی این مدت وجود مرا فشردەاند چیز خاصی برای گفتن ندارم. تعجب می کنم. خودکار آبی بیک قدیمی در دستم می ماند، و تنها کاری کە انجام می دهد چرخیدن دیوانەواریست میان انگشت شصت، دو پنجە اشارە و وسط. و متوجە می شوم کە جنگ را نمی توان همان لحظە کە اتفاق می افتد، نوشت. پس باید منتظر ماند. باید منتظر ماند تا بە حوادث فرصت داد چنان از درون آدم بگذرند کە بتوان آنها را در تبلور کلامی در حد بازتاب حداقلی ماجراها قرارداد. پس جنگ آن چیزی نیست کە اتفاق می افتد، بلکە آن چیزی هم هست کە اتفاق می افتد، کە باید اتفاق بیافتد و این ‘باید’ را تا بە آن زمان نبخشید نمی توان بە اتفاق درآورد! و جنگ تداومی است در آیندە، بە درازای زندگی ای کە آدمهای جنگزدە و تجربەکردە جنگ زندگی می کنند.
اما دفتر را بە جای اولیەاش بر نمی گردانم. روی تنها تاقچە زیرزمین می گذارمش، و سعی می کنم بە یاد داشتەباشم کە روزی باید بنویسم. و بودن دفترچە توی تاقچە در این یادآوردی کمکم می کند. و در گوشە دیگر تاقچە کتاب قرآن مادر است کە از روزی کە بە زیرزمین آمدەایم، آنجا قرارش دادەاست. مادر معتقد است کە هیچ بمبی خانەای را کە در آن قرآن وجود دارد، نشانە نخواهدرفت. آە مادر! من همین سادگی های تو را دوست دارم. و کاشکی کتاب مقدس می توانست از جنایت جلوگیری کند. مادر فراموش می کند کە کتاب مقدس برای همین بە زمین فرستادەشد کە جنایت وجود دارد، و اگر جنایت تمام شود دیگر کتاب مقدس اهمیت خود را از دست خواهدداد. پس جنایت باید باشد تا کتاب مقدس هم مقدس باقی بماند. و من چیزی در این مورد نمی گویم. نیازی هم نیست بگویم. سادگی را باید گذاشت زندگی کند.
و شبی یکی از رادیوها کە بخشی بە نام ‘صفحاتی از تاریخ’ دارد بە حملە ناپلئون بە روسیە می پردازد. رادیو می گوید کە “ناپلئون بُناپارت، امپراتور فرانسه در ۲۲ ژوئن ۱۸۱۲م با ارتشی مجهز به روسیه حمله کرد، اما پس از برخورد با سرمای کشنده، بیماری و گرسنگی، مجبور به عقبنشینی شد. در این میان سربازان او به شدت از اثرات سرمای جانگداز روسیه صدمه خوردند بهطوری که از ۵۳۰ هزار سرباز فرانسوی، فقط ۳۲هزار نفر جان سالم به در بردند در حالی که از ارتش ۱۲۰هزار نفری روسیه، تنها ۴۰ هزار نفر جان خود را از دست داده بودند.”
ارقام مردگان را در ذهنم مرور می کنم “۴٩٨ هزار کشتە از سپاە ناپلئون و ۴٠ هزار کشتە در سپاە روسیە”. باورنکردنیست. اما راستی ۴٩٨ هزار نفر را فقط سرما تلف کرد؟! می فهمم کە همیشە در نگاە آدمها خطای عمدی خطرناک و سهمناکی وجود دارد. بی گمان همین خطا در مورد همین جنگ کنونی هم وجود دارد، اگرچە بە شیوەی دیگر. و من بیشتر از هر زمان دیگری بە این نتیجە می رسم کە باید دست بە تاریخ نویسی کنم. شاید تاریخ من بتواند از وقوع چنین خطاهای عمدی و فاحشی جلوگیری کند. این طبیعت نیست کە جنگ را شکست می دهد، این آدمها هستند.
ادامە دارد