برمن چه سان گذشت درآن روز بی فروغ،
که اکنون،
در ژرفنای این شب تاریک،
می پرورم شمیم گل آفتاب را،
در باغ سبز رؤیایم،
در موسم بهار؟
آیا شراره های امید است این،
گلنوش آفتاب،
درجام باده ام،
سرشار عطر گلِ ِ خورشید؟
یا
درمن نوید ” زایش هر روز به زشب “،
جتی اگرنوید روزهای سرد خزان باشد،
اکنون شکفته درروایت رؤیا،
با عطر و رنگ بهاری،
در اوج یادِ من؟
نه، نه، دگر بس است،
آن روزهای سرد خزانی،
اکنون،
من روزهای سبز بهاری را می خواهم،
اما نه درمیان عطر و بوی گُلِ رؤیا.
باید زخواب برون آیم،
در این شبان سخت دلازار.
باید،
دستان کارِ من
خورشید پر فروغ بهاری را،
در منتهای بیداری،
صیقل دهند تا به آستان سحر،
شاید،
خورشید پرفروغ من این بار،
با عطر و رنگ موسم رویش،
فردا به آسمان خانه ی ویرانم باز آید،
شاید،
دوباره بویم،
فردا،
عطر نوید بخش گل آفتاب را،
در منتهای بیداری